Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دعا برای ربوده شدگان - قسمت سوم

دعا برای ربوده شدگان - قسمت سوم

نویسنده: جنیفر کلمنت
ترجمه ی: میچکا سرمدی

من فقط تا پایان دوره‌ی ابتدایی مدرسه رفتم و بیشتر آن دوران را پسر بودم. مدرسه‌ی ما اتاق کوچکی پایین تپه بود. بعضی از سال‌ها معلم نداشتیم چون آن‌ها می‌ترسیدند به این قسمت کشور بیایند.

مادرم گفت «هر معلمی که دلش بخواد بیاد این‌جا یا باید قاچاقچی باشه یا دیوونه.»

هیچ کس به دیگری اعتماد نداشت.

به عقیده‌ی مادر همه قاچاقچی بودند، پلیس که حتماً. شهردار، تضمین می‌کنم، حتی رئیس‌جمهور لعنتی هم موادی بود.

لازم نبود از مادر سؤالی بپرسی. خودش از خودش سؤال می‌کرد.

پرسید «از کجا می‌دونم رئیس‌جمهور قاچاقچیه؟ واسه این که اجازه می‌ده این همه اسلحه از امریکا وارد بشه. چرا ارتش رو نمی‌ذاره لب مرز که جلو اون‌ها رو بگیره ها؟ تازه، چه چیزی بدتره که تو دستت بگیریش: یه گیاه، یه بوته‌ی ماری جوانا، یا یه اسلحه؟ گیاه‌ها رو خدا ساخته ولی اسلحه رو آدمیزاد.»

دوستان مدرسه‌ای من همان دوستانی بودند که همیشه داشتم. فقط نُه تای ما در کلاس اول درس می‌خواندیم. صمیمی‌ترین دوستانم پائولا، استفانی و ماریا بودند. همه ما به غیر از ماریا با موهای کوتاه و لباس پسرانه به مدرسه می‌رفتیم.

ماریا لب شکری به دنیا آمده بود، به همین خاطر هم والدینش از این که ربوده شود ترسی نداشتند.

مادرم وقتی از ماریا حرف می‌زد می‌گفت «خرگوش لب شکری روی ماه اومده پایین به کوهستان ما.»

بین ما فقط ماریا برادر داشت. اسمش میگوئل بود که ما مایک صدایش می‌زدیم. چهار سال از ماریا بزرگتر بود و به عنوان تنها پسر ساکن کوهستان ما، همه لوسش می‌کردند.

به عقیده‌ی همه‌ی ما پائولا شبیه جنیفر لوپز، اما از او خوشگل‌تر بود.

تیره‌ترین پوست را بین ما استفانی داشت. در ایالت گوررو همه‌ی ما تیره‌پوست‌ایم، ولی استفانی شبیه یک تکه از شب یا یک ایگوانای نادر سیاه است. او قد بلندی داشت و در مقایسه با دیگران به بلندترین درخت جنگل می‌مانست. چیزهایی را می‌دید که من هرگز نمی‌توانستم ببینم، حتی دورترین چیزها را مثل عبور ماشین‌ها از بزرگراه.

یک بار مار راه راه قرمز و سفید و سیاهی را دید که به درختی پیچیده بود. معلوم شد مار کورال است. کورال‌ها شیر مادرانی را که در خواب‌اند می‌مکند.

در گوررو که بزرگ شوی می‌دانی هر چیز قرمز خطرناک است. پس ما می‌دانستیم آن مار، مار بدی است. ماجرا را فقط به من و ماریا و پائولا گفت. چون می‌دانست دیدن مار کورال خوش‌یمن نیست. البته او نفرین شده بود، آن قدر نفرین شده که انگار مار، نامادری جادویی‌ای است با چوبی در دست تا بگوید آرزوهایت هرگز برآورده نخواهند شد.

وقتی ماریا لب شکری به دنیا آمد همه خشک‌شان زده بود. مادرش، لوز، نوزاد را توی خانه نگه داشت و پدرش از در جلو بیرون رفت و هرگز برنگشت.

مادر من دوست داشت به همه بگوید چه کار بکنند و چه کار نکنند. سرش به کار خودش نبود. برای همین هم به طرف منزل ماریا رفت تا نوزاد را خوب وارسی کند. این داستان را برای این می‌دانم چون مادرم آن را بارها برایم تعریف کرده. نگاهی به ماریای کوچولو انداخت که توی بغل لوز با یک تکه پارچه‌ی ململ سفید پوشانده شده بود. پارچه را کنار زد و به صورت بچه خیره شد.

مادر گفت «اون مثل یه بلوز پشت و رو به دنیا اومده. فقط باید برش گردونی. من می‌رم اسمش رو تو لیست انتظار درمانگاه می‌نویسم.»

او برگشت و به طرف پایین کوه راه افتاد، سوار اتوبوس شد، به درمانگاه چیلپا نسینگو رفت و تولد ماریا را آن‌جا ثبت کرد. درمانگاه‌های محلی باید اسم بچه‌هایی را که در منطقه به عمل جراحی نیاز داشتند بدانند.

دکترها هرچند سال یک بار از مکزیکوسیتی می‌آمدند تا جراحی‌های رایگان انجام دهند اما لازم بود بیماران هنگام تولد ثبت‌نام کرده باشند.

هشت سال طول کشید تا اولین گروه دکترها به چیلپانسینگو بیایند. گروهی ارتشی آن‌ها را همراهی می‌کردند تا از برخوردهای خشونت بار قاچاقچی‌ها در امان باشند. البته تا آن موقع ما دیگر به چهره‌ی ماریا عادت کرده بودیم. برای همین هم بعضی از دوستانش دل‌شان نمی‌خواست جراحی کند. ما دل‌مان می‌خواست ماریا خوشحال و طبیعی باشد، اما صورت پشت و روی او ما را از خدایان می‌ترساند،  از مجازات‌های وحشتناک آگاه‌مان می‌کرد، وادارمان می‌کرد فکر کنیم در دایره‌ی جادویی کوچک مردم‌مان اتفاق بدی افتاده. او مثل یک سیل یا قحطی به افسانه بدل شده بود. از او به عنوان مثالی برای خشم خداوند استفاده می‌شد. نمی‌دانستیم آیا یک دکتر می‌توانست آن خشم را از بین ببرد؟ ماریا در افسانه‌اش زندگی می‌کرد، حتی ظاهرش هم دیگر داشت سنگی می‌شد.

ما فکر می‌کردیم ماریا قوی است. مادرم اما چنین عقیده‌ای نداشت.

او می‌گفت «اون دنبال یه حادثه می‌گرده و آخرش هم پیداش می‌کنه.»

من و استفانی و پائولا فکر می‌کردیم چون بدترین اتفاق برایش افتاده دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسد، مثل آن ماری که استفانی روی درخت دید. ماریا بود که یک چوب دراز برداشت و آن قدر به مار سیخونک زد تا افتاد روی زمین. من و استفانی و پائولا جیغ زدیم و فرار کردیم اما ماریا دولا شد، بلندش کرد بین انگشت اشاره و شستش نگهش داشت.

نگاهی به مار کرد و گفت «خب، تو فکر می‌کنی صورت زشتی داری؟ پس صورت من رو نگاه کن!»

ماریا ما را انداخت روی زمین و گفت «احمق جون، این همون چیزیه که می‌خوام.»

همه را احمق صدا می‌کرد. کلمه‌ی محبوبش بود.

روزی وقتی من هفت ساله بودم داشتیم با هم از مدرسه به خانه می‌رفتیم. معمولاً ما همگی با هم مدرسه را ترک می‌کردیم، به مادرهایمان در کنار بزرگراه می‌پیوستیم و بعد چند شاخه می‌شدیم و هرکدام به طرف خانه‌ی خودمان به راه می‌افتادیم. این بار نمی‌دانم چرا من و ماریا تنها بودیم. مدرسه تقریباً داشت تمام می‌شد و ما غمگین بودیم چون معلم‌مان از مکزیکوسیتی آمده بود و قرار بود برود و یک داوطلب دیگر در سپتامبر برای درس دادن از شهر بیاید. همه معلم‌ها، دکترها، پرستارها و مددکارهای ما داوطلب بودند. آن‌ها به کار در منطقه‌ی ما به عنوان کارآموزی نیاز داشتند. بعد از مدتی یاد گرفتیم به آن‌ها وابسته نشویم چرا که به قول مادرم «اون‌ها مثل یه عده فروشنده می‌آن و می‌رن و هیچی واسه‌ی فروش ندارن به جز کلمات.»

او می‌گفت «من آدم‌هایی رو که از راه دور می‌آن دوست ندارم، اون‌ها نمی‌دونن ما کی هستیم، فقط می‌خوان به ما بگن باید این کار رو بکنی و اون کار رو نکنی. مگه من می‌رم شهر به اون‌ها بگم محل‌شون بوی گند می‌ده، یا بگم هی، سبزه‌هاتون کجاست و یا از کی تا حالا آسمون زرد شده؟ همه چی مثل امپراتوری لعنتی رُم شده.»

آن پیاده‌روی من و ماریا در ماه جون بود. گرمای هوای و غصه‌ای را که به خاطر از دست دادن معلم‌مان می‌خوردیم خوب به یاد می‌آورم. همین طور که جلو می‌رفتیم بدنم از زور رطوبت پلاسیده می‌شد. عنکبوت‌ها در هوای شرجی تار تنیده بودند و ما مجبور بودیم درحال راه رفتن تارها را کنار بزنیم و آن‌ها را از روی موها و صورت‌مان بکنیم و خدا خدا کنیم که عنکبوتی روی سر یا توی بلوزمان نیفتاده باشد. رطوبت به اندازه‌ای زیاد بود که ایگواناها و مارمولک‌ها با چشم‌های نیمه باز به خواب رفته بودند. حشرات هم همین طور. آن‌چنان گرمایی که سگ‌های ولگرد را در جست‌وجوی آب به طرف بزرگراه می‌کشاند و جنازه‌های خونین‌شان روی آسفالت سیاه در فاصله‌ی بین کوهستان ما تا آکاپولکو به چشم می‌خوردند.

به قدری گرم بود که من و ماریا بعد از این که مطمئن شدیم عقرب یا ماری آن دوروبر نیست روی سنگی نشستیم تا دقیقه‌ای استراحت کنیم.

ماریا گفت «هیچ پسری هرگز عاشق من نمی‌شه، واقعیت اینه. برام اهمیت نداره. نمی‌خوام هیچ کس با صورت من روبرو بشه. مادرم می‌گه هیچ پسری دلش نمی‌خواد من رو ببوسه.»

سعی کردم بوسه را مجسم کنم. چندش‌آور بود. پرسیدم منظورش این است که هیچ وقت بچه‌دار نمی‌شود؟

جواب داد که مادرش گفته او هرگز ازدواج نمی‌کند چون هیچ مردی عاشقش نخواهد شد.

بعد گفت «کی اهمیت می‌ده؟ من هم دلم نمی‌خواد کسی دوستم داشته باشه.»

«ماریا من هم دلم نمی‌خواد کسی عاشقم بشه، بوسیدن چندش‌آوره.»

برگشت و با خشم به من نگاه کرد، منتظر بودم به صورتم تف کند یا مشتی حواله‌ام کند، اما در آن لحظه او محبتی عمیق به من پیدا کرد.

ماریا با خشم نگاه کرد چون این دوروبر همه همین‌طور هستند. در واقع در مکزیک همه می‌دانند اهالی گوررو عصبانی و خطرناک‌اند، به خطرناکی عقرب شفافی که در رخت خواب زیر بالش پنهان شده.

در گوررو گرما، عقرب‌ها، ایگواناها و عنکبوت‌ها حکمرانی می‌کردند. زندگی آدم‌ها ارزشی نداشت.

مادرم مدام این حرف را تکرار می‌کرد که زندگی به هیچ نمی‌ارزد و یک ترانه‌ی معروف قدیمی را مثل قسمتی از یک دعا می‌خواند که می‌گفت «اگر می‌خواهی فردا مرا بُکشی چرا امروز نه!»

می‌دانستم پدرم دیگر برنمی‌گردد. این طور معلوم بود وگرنه مادرم آش کذایی‌اش را می‌پخت. ناخن و تُف و رشته‌های مو را با خون زنانگی و فلفل سبز تند و کمی گوشت مرغ قاتی می‌کرد، دستور پختش را من هم می‌دانستم. نه این که روی کاغذ بنویسد اما یک بار شفاهی روش درست کردن آن را برایم گفته بود.

می‌گفت «همیشه آشپز خودت باش، هیچ وقت نذار کسی برات آش بپزه.»

آن معجون درست شده از ناخن، تف، خون و رشته‌های مو مزه‌ی خوبی هم داشت. مادر آشپز ماهری بود. خوب شد پدرم برنگشت، چون مادر برایش چاقو تیز کرده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دعا برای ربوده شدگان - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب دعا برای ربوده شدگان- انتشارات جهان نو
  • تاریخ: شنبه 25 اردیبهشت 1400 - 07:40
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2005

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 85
  • بازدید دیروز: 2589
  • بازدید کل: 23048876