Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

دعا برای ربوده شدگان - قسمت دوم

دعا برای ربوده شدگان - قسمت دوم

نویسنده: جنیفر کلمنت
ترجمه ی: میچکا سرمدی

او چه طوری درباره‌ی تروا می‌دانست؟ یک زن مکزیکی که به تنهایی با یک دختر در روستایی در گوررو زندگی می‌کرد که تا آکاپولکو یک ساعت با ماشین و چهار ساعت با قاطر فاصله داشت چه طور می‌توانست چیزی درباره‌ی تروا بداند؟ جوابش ساده بود. تنها چیزی که پدرم وقتی از امریکا برگشت برای او خرید یک آنتن ماهواره‌ی کوچک بود. بعد از آن مادرم به دیدن مستندهای تاریخی و برنامه‌ی اوپرا وینفری معتاد شد. در خانه‌ی ما کنار محراب باکره‌ی گودالوپ، محرابی هم برای اوپرا قرار داشت، مادر من نمی‌توانست اسم اوپرا را درست تلفظ کند، برای همین به او می‌گفت اوپِرا.

اوپِرا این را گفت، اوپِرا آن را گفت.

علاوه بر برنامه‌ی اوپرا فکر می‌کنم فیلم اشک‌ها و لبخندها را هم حداقل صد بار دیده بودیم. مادرم همیشه دنبال این می‌گشت که بفهمد فیلم را توی کدام شبکه نشان می‌دهند.

کونچا هربار درباره‌ی ماجرای دزدیده شدن پائولا یک داستان جدید تعریف می‌کرد، به همین دلیل ما هرگز واقعیت را نفهمیدیم.

قاچاقچی‌ای که وارد خانه‌ی آن‌ها شده بود فقط رفته بود ببیند آیا شایعات درباره‌ی زیبایی او درست است یا نه؛ که درست بود.

اما وقتی پائولا ربوده شد همه چیز فرق کرد.

در کوهستان ما مردی وجود نداشت. انگار جایی زندگی کنی که درخت ندارد. مادرم می‌گفت مثل این است که آدمی باشی با یک دست. بعد حرفش را اصلاح کرد؛ «نه، نه، زندگی کردن در جایی که مرد نیست مثل خوابیدن بدون رویاست.»

مادر راست می‌گفت؛ مردان ما از رودخانه گذشتند تا به امریکا بروند. آن‌ها تا سینه به آب زدند اما وقتی به آن طرف رسیدند مرده بودند. زن‌ها و بچه‌هاشان را جا گذاشتند و وارد قبرستانی بزرگ به اسم امریکا شدند. پول فرستادند، یکی دوبار برگشتند، اما همه‌اش همین بود. بنابراین در سرزمین‌مان ما دسته‌ای زن بودیم که کار می‌کردیم و سعی می‌کردیم خودمان را بار بیاوریم. تنها مردان آن دوروبر آن‌هایی بودند که سوار ماشین‌های شاسی بلند و موتورسیکلت با اسلحه‌ی Ak-47 روی شانه‌هایشان و بسته‌ای کوکایین در جیب شلوار جین و یک پاکت سیگار مارلبورو قرمز توی جیب جلو پیراهن‌شان ناگهان ظاهر می‌شدند. عینک آفتابی ری‌بن می‌زدند و باید مواظب می‌بودیم توی چشم‌شان نگاه نکنیم، هرگز نباید آن مردمک‌های کوچک سیاه را که به افکارشان راه داشت ببینیم. یک بار در اخبار شنیدیم سی و پنج کارگر که درحال برداشت محصول ذرت بودند به وسیله‌ی چند مرد با سه کامیون ربوده شدند. آدم‌رباها اسلحه‌ها را به طرف کارگران مرزعه گرفتند و آن‌ها را وادار کردند سوار کامیون‌ها شوند. کارگرها پشت کامیون مثل گله‌ای گاو به هم فشرده ایستادند. بعد از دو سه هفته کارگرها به خانه‌هایشان برگردانده شدند. به آن‌ها اخطار داده شده بود اگر درباره‌ی اتفاقی که برایشان افتاده با کسی حرف بزنند کشته خواهند شد. همه می‌دانستند آن‌ها را برای برداشت محصول ماری جوانا برده بودند.

اگر ساکت باشی هیچ اتفاقی نمی‌افتد، مطمئناً یک روز یک نفر شعری در آن مورد خواهد سرود. هرچیزی که نباید بدانی یا در موردش حرف بزنی بالاخره به یک ترانه تبدیل می‌شد.

مادرم می‌گفت «آخرش یه آدم احمق درباره‌ی کارگران مرزعه ترانه‌ای می‌سازه و سر خودش رو به باد می‌ده.»

من و مادرم تعطیلات آخر هفته به آکاپولکو می‌رفتیم. او آن‌جا در خانه‌ی یکی از خانواده‌های ثروتمند مکزیکوسیتی نظافتچی بود. اعضای خانواده در ماه چند تعطیلی را در منطقه‌ی ویلایی لب دریا می‌گذراندند. سال‌ها آن مسیر را با ماشین رفتند و آمدند، تا این که روزی یک هلی‌کوپتر خریدند.

چند ماهی طول کشید تا باند فرود را در ملکشان بسازند. اول می‌بایست استخر را با خاک پر می‌کردند و روی آن را می‌پوشاندند و بعد استخر جدید چند متر آن طرف‌تر می‌ساختند. جای زمین تنیس را هم تغییر دادند تا هلی‌کوپتر تا آن‌جا که ممکن بود از خانه دور باشد.

پدرم قبل از این که به امریکا برود در یک هتل در آکاپولکو متصدی بار بود. از امریکا چند باری برای دیدن ما به مکزیک برگشت، ولی بعد از آن دیگر او را ندیدم. دفعه‌ی آخر که آمد مادرم فهمید که بازگشتی در کار نیست.

او گفت «این آخرین دفعه‌ست.»

«منظورت چیه ماما؟»

«حسابی به قیافه‌ش نگاه کن چون دیگه هیچ‌وقت پدرت رو نمی‌بینی. تضمین می‌کنم.»

از آن کلمه خوشش می‌آمد.

وقتی از او پرسیدم از کجا می‌داند که پدر دیگر برنمی‌گردد گفت «فقط صبر کن لیدی دی، فقط صبر کن تا بفهمی راست می‌گم.»

دوباره پرسیدم «ولی از کجا می‌دونی؟»

جواب داد «بذار ببینم خودت می‌فهمی؟»

یک جور سؤال امتحانی بود. مادرم از سؤال مطرح کردن خوشش می‌آمد و فهمیدن این‌که چرا پدرم دیگر باز نخواهد گشت برای من مثل امتحان شد.

شروع کردم به زیرنظر گرفتن پدرم.

به شیوه‌ی کار کردنش در باغچه و دور خانه نگاه می‌کردم. همه جا دنبالش می‌رفتم، انگار او غریبه‌ای بود که اگر مواظبش نبودم ممکن بود چیزی بدزدد.

یک شب فهمیدم مادرم درست می‌گفت. هوا خیلی گرم بود، به نظر می‌رسید ماه هم در آن قسمت از سیاره‌ی ما حرارت منتشر می‌کند. رفتم پهلوی پدرم که بیرون از خانه سیگار می‌کشید. درحالی که همزمان از دهان و بینی‌اش دود بیرون می‌داد گفت «خدای من، این جا گرم‌ترین جای کره‌ی زمینه.»

بازویش را دور من پیچید، پوستش از پوست من داغ‌تر بود. می‌توانستیم درهم ذوب شویم.

آن وقت چیزی را که منتظرش بودم گفت:

«تو و مادرت زیادی خوبید. من لیاقت شما رو ندارم.»

امتحان را با نمره‌ی عالی گذراندم.

مادرم هرگز اسم او را برلب نیاورد، تا سال‌های سال بعد هروقت از او حرف می‌زد می‌گفت «مادرسگ».

مادر من هم مثل خیلی از مردم به جادو جنبل عقیده داشت.

می‌گفت «الهی یه باد شمع قلبش رو خاموش کنه. الهی یه موریانه‌ی غول‌پیکر توی نافش یا یه مورچه توی گوشش رشد کنه. ایشالّا اون جاش رو کرم بخوره.»

بعد از مدتی پدرم دیگر مقرری ماهیانه‌ی ما را هم از امریکا نفرستاد، فکر می‌کنم ما برای پول او هم زیادی خوب بودیم.

البته مسیر شایعات امریکا – مکزیک قدرتمندترین مسیرهای شایعه بود. اگر واقعیت را نمی‌دانستی حتماً شایعه را می‌شنیدی، که همیشه خیلی خیلی بیش از اصل ماجرا بود.

مادرم گفت «من شایعه رو به واقعیت ترجیح می‌دم.»

شایعه‌ای که از یک رستوران مکزیکی در نیویورک به کشتارگاهی در نبراسکا، ساندویچ فروشی وندیز در اوهایو، باغ پرتقالی در فلوریدا و هتلی در سان‌دیه‌گو رسید، از رودخانه گذشت، تجدید حیات کرد، به یک میخانه در تیخوانا، مرزعه‌ی ماری‌جوانا خارج از مورلیا، قایق کف شیشه‌ای در آکاپولکو، یک اغذیه فروشی کوچک در چیلپانسینگو سفر کرد و عاقبت از جاده‌ی خاکی ما بالا آمد و به سایه‌ی درختان پرتقال ما رسید، این بود که پدرم «آن‌جا» یک خانواده‌ی دیگر دارد.

«آن جا»؛ داستان ما و داستان همه‌ی مردم ما بود.

«این جا»؛ ما تنها، در کلبه‌مان که با تمام چیزهایی که مادرم در طی سال‌ها دزدیده محاصره شده، زندگی می‌کنیم. ده‌ها خودکار و مداد، نمک‌پاش، عینک و یک کیسه‌ی زباله پر از پاکت‌های کوچک شکر داشتیم که از رستوران‌ها کش رفته بود. او از هیچ توالتی بدون گذاشتن رول کاغذ توالت توی کیفش بیرون نمی‌آمد. مادرم اسم این کار را دزدی نمی‌گذاشت ولی پدرم چرا. وقتی هنوز با ما زندگی می‌کرد هروقت دعوایشان می‌شد می‌گفت «تمام این سال‌ها با یه دزد زندگی کرده‌م.» مادرم عقیده داشت آن چیزها را قرض می‌کند، اما روشن بود که هیچ وقت چیزی را پس نمی‌دهد.

دوستانش می‌دانستند باید همه چیز را از دستش قایم کنند. فرقی نمی‌کرد کجا رفته باشیم، وقتی به خانه برمی‌گشتیم چیزهایی که برداشته بود از توی جیب‌ها و حتی لای موهایش پدیدار می‌شدند. برای چپاندن اشیا توی موهایش چیره دستی خاصی داشت. دیده بودم از توی موهای فرفری پرپشتش قاشق‌های قهوه‌خوری و قرقره‌های خیاطی بیرون آورده بود. یک بار یک تخته‌ی شکلات اسنیکرز را از خانه‌ی استفانی کش رفت و توی دم اسبی‌اش قایم کرد. حتی از دختر خودش هم دزدی می‌کرد. دیگر از این که فکر کنم چیزی به من تعلق دارد دست برداشته بودم.

وقتی پدرم ما را ترک کرد، مادرم هیچ وقت دهانش چفت و بست درست و حسابی نداشت. گفت «مادر سگ! ما مردهامون رو از دست می‌دیم، از اون بدکاره‌های امریکایی‌شون ایدز رو به ما منتقل می‌کنن، دخترهامون دزدیده می‌شن و پسرهامون می‌رن، اما من این کشور رو از جونم بیشتر دوست دارم.»

بعد کلمه‌ی «مکزیک» را آهسته تکرار کرد، دوباره، «مکزیک». مثل این که می‌خواست آن کلمه را از توی بشقابی لیس بزند.

از وقتی بچه بودم مادرم ‌گفته بود برای چیزی دعا کنم. ما همیشه دعا می‌کردیم.

من برای ابرها و پیژامه‌ها، لامپ‌ها و زنبورها دعا کرده بودم.

مادر می‌گفت «هیچ وقت برای عشق و سلامتی یا پول دعا نکن، اگه خدا بفهمه تو چه چیزی رو می‌خوای، اون رو بهت نمی‌ده. تضمین می‌کنم.»

پدرم که رفت مادرم گفت «زانو بزن و برای قاشق‌ها دعا کن.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در دعا برای ربوده شدگان - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب دعا برای ربوده شدگان- انتشارات جهان نو
  • تاریخ: جمعه 24 اردیبهشت 1400 - 12:03
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2095

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 192
  • بازدید دیروز: 2428
  • بازدید کل: 23072371