Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت پنجم

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت پنجم

نویسنده: دیوید سِداریس
ترجمه ی: پیمان خاکسار

ده: تعداد انگشت‌شماری برای دیدن پرفورمنس من به موزه آمده بودند و جلوشان ایستاده بودم و در دلم آرزو می‌کردم کاش قدشان نصف قد من بود. نزدیک سه روز می‌شد که آن بالا بودم و این قدر توپ بودم که می‌توانستم تک تک اتم‌های تشکیل‌دهنده‌ی صندلی‌های تاشو را ببینم. با خودم گفتم، چرا اینا زل زدن به من؟ کار بهتری ندارن بکنن؟ فکر کردم توهم زده‌ام، بعد تازه یادم افتاد که چرا دارند چهارچشمی نگاهم می‌کنند. من روی صحنه بودم و آدم‌های آن پایین هم تماشگر بودند و منتظر بودند که یک کار با معنا بکنم. نمایش هنوز تمام نشده بود. تازه شروع شده بود. به خودم یادآوری کردم که باید شاهکار بزنم. تنها کاری که باید می‌کردم این بود که جعبه‌ی اسباب صحنه را باز کنم، همین، باقی کارها خود به خود انجام می‌شد.

فکر کردم، الان این آناناس رو قاچ می‌کنم. بعد این میمون‌های عروسکی رو پاره پاره می‌کنم و پنبه‌های داخلش رو می‌چپونم توی یه چکمه‌ی چرمی بلند. خوبه، خیلی خوبه. هیچ‌کس نمی‌تونه مثل تو چکمه پر کنه دوست من. حالا با این قیچی باغبونی موهام رو قیچی می‌کنم و روی چشمام تشتک نوشابه می‌گذارم و بعدش دیگه همه چی ردیفه.

رفتم وسط تماشاگرها و قیچی به دست داشتم زانو می‌زدم که یک نفر گفت «یه کم موهای پشتت رو کوتاه کن. خط ریشت رو هم بزن.»

پدرم بود، داشت بلند بلند با زنی که پهلویش نشسته بود حرف می‌زد.

داد زد «هی، خوش‌تیپ، واسه اصلاح چه قدر می‌گیری؟»

تماشاگرها از خنده ریسه رفتند.

«اون باید یه سلمونی باز کنه، چون محاله توی تئاتر و سینما به جایی برسه.»

دوباره خودش بود و دوباره همه خندیدند. آن بوتیچلی را که پشت سرم آویزون است نمی‌بیند؟ نمی‌داند توی موزه باید چطور رفتار کرد؟ پدرجان این لعنتی کار من است، شغل من است، چرا مسخره‌ام می‌کنی؟ می‌کشمت لو سداریس، با دست‌های خودم می‌کشمت.

به محض این که پرفورمنس من تمام شد. همان چند نفر تماشاگر پدرم را دوره کردند و از مزه‌پرانی و نکته‌سنجی‌اش تعریف کردند.

رئیس موزه چکم را داد و گفت «دخالت دادن پدرت ایده‌ی فوق‌العاده‌ای بود. وقتی خودت رو رها کردی و شروع کردی به دست انداختن خودت تازه قطعه جون گرفت.»

پدرم نه تنها خواست تا بخشی از پول را به او بدهم بلکه دیگر هر روز زنگ می‌زد و برای قطعه بدی ایده‌های جدید می‌داد. «ببین این چه طوره، برای این که رفتار غیرانسانی آدم به هم‌نوع‌شون رو نشون بدی یه جعبه سرباز پلاستیکی رو بریز توی قابلمه و سرخ شون کن.»

گفتم که این لوس‌ترین ایده‌ای است که به عمر شنیده‌ام و از او خواستم که دیگر با این ایده‌های مسخره‌ی بی‌معنا وقتم را نگیرد. داد زدم «من یه هنرمندم! ایده‌هام رو خودم انتخاب می‌کنم. خودم، نه تو. این یه کار جدیه، مسخره‌بازی که نیست. ترجیح می‌دم با گلوله مغزم رو بپاشم تو دیوار تا این که به پیشنهادهای مزخرف تو گوش کنم.»

کمی مکث کرد و بعدش گفت «این چیزی که راجع به گلوله گفتی بدک نبود. بگذار یه کم روش فکر کنم. بهت زنگ می‌زنم.»

یازده: شغل من به عنوان یک پرفورمنس آرتیست با بستری شدن خانم مو قاصدکی در یک مرکز بازپروری در جرجیا خاتمه پیدا کرد. بعد از موزه یک اجرای دیگر در یک گالری داشتم و داشتم خودم را آماده می‌کردم برای یک اجرا در دانشگاه. ازش پرسیدم «چه طور دلت می‌آید با من این کارو بکنی؟ نمی‌تونی بری، لااقل الان نرو. یادت رفته چه قدر پول بهت دادم؟ نباید از یه هفته پیش اقلاً یه خبری بهم می‌دادی؟ اصلاً مرکز بازپروری به چه دردت می‌خوره؟ مردم همین جوری که هستی بیشتر دوستت دارن. تو رو خدا این کارو با من نکن. باید یه قطعه اجرا کنم لعنتی. من یه هنرمندم و باید از جنسم مطمئن باشم.»

هرچه گفتم نظرش عوض نشد. چندرغازی که مادربزرگم برایم ارث گذاشته بود صرف خرید مقداری اسپید شد که امیدوارم یک ماهی کفافم را بدهد. ده روزه تمام شد و با تمام شدنش هم توانایی‌هایم با من خداحافظی کردند، البته به جز یکی: غل خوردن روی زمین و زار زدن. باید یک قطعه‌ی جدید آماده می‌کردم ولی عقلم به چیزی قد نمی‌داد.

بعد از کیف نفس‌گیر اسپید افسردگی‌ای خردکننده می‌آید، همراه با تمایل به خودکشی. باید برای تمام حالی که به خیال خودت کرده‌ای ده برابر تاوان بدهی. با این حال که کل جریان عذاب‌آور است و تحقیرآمیز ولی تنها چیزی که به آن فکر می‌کنی این است که بیشتر می‌خواهی. ممکن بود در آن دوران خودم را از پنجره پرت کنم بیرون ولی طبقه‌ی اول زندگی می‌کردم و حالش را نداشتم آن همه پله را بروم بالا تا برسم به پشت بام. همه‌جایم درد می‌کرد و بدون اسپید حتی خوابم نمی‌برد. به امید این‌که یه ذره از دستم افتاده باشد، تمام کف خانه را با نی‌ای در دماغم جارو می‌کشیدم و سلول‌های مرده‌ی پوست و باقی‌مانده‌ی کف‌شوی و شن گربه فرو می‌دادم. هرچیزی که با ته کفشم وارد خانه کرده بودم سر از دماغم درآورد.

یک هفته بعد از این که ذخیره‌ام تمام شد از رخت‌خواب بیرون آمدم تا در دانشگاه نمایشم را اجرا کنم، دقیقه‌ی آخر تصمیم گرفتم که بی‌خیال پرتاب کردن دونات و رژه‌ی عروسک‌های بی‌کله شوم. به جایش یک جعبه سرباز پلاستیکی را در یک قابلمه‌ی آب جوشاندم و یک لیوان شیرموز روی سرم ریختم و تمام.

چند تا از دوستان سابقم که برای دیدن پرفورمنس من آمده بودند درست مثل من درمانده بودند و عرق از همه جای‌شان سرازیر بود. بعد از اجرا خودشان را دعوت کردند خانه‌ام و من هم بدم نیامد، گفتم شاید یکی‌شان دست خالی نباشد. کاشف به عمل آمد که آن‌ها هم به همین خیال سر من خراب شده‌اند. دور هم نشستیم و گپ زدیم و دست‌های هم را تماشا کردیم. اگر دست کسی در جیبش می‌رفت همه‌مان ذوق‌زده می‌شدیم و وقتی فقط با یک نخ سیگار بیرون می‌آمد انگار تشت آب سرد روی سرمان می‌ریختند. هرگز نمی‌شود شرم را با انگشتانه یا تفنگ آب‌پاش پُر شده با مایونز به کسی فهماند. یک مشت مو که در دستانم شعله می‌کشید نمی‌توانست گندی را که به زندگی‌ام زده بودم بیان کند.

مدتی به این فکر افتادم که خودم را در بیمارستان بستری کنم ولی قبلاً دیده بودم که این‌جور بخش‌ها چه شکلی هستند و حالم از هم‌اتاق داشتن به هم می‌خورد. شاید می‌توانستم با اراده و سخت‌کوشی برآن غلبه کنم. شاید می‌توانستم دوباره پاک شوم و به زندگی شخصی‌ام نظم بدهم و اولویت‌هایم را دسته‌بندی کنم. شانسم این بود که اصلاً استعداد هنری نداشتم، از هیچ نوع. اگر قدرت روبه رو شدن با این واقعیت را پیدا می‌کردم، شاید می‌توانستم سرم را بیندازم پایین و مثل آدم زندگی‌ام را بکنم، آن‌وقت می‌توانستم بروم یک کار شرافتمدانه یاد بگیرم و افتخار کنم روی سقف خانه‌ی مردم توفال می‌کوبم یا ماشین‌شان را صاف‌کاری می‌کنم. نه کار یدی مایه‌ی شرمندگی بود و نه شب به خانه برگشتن به صرف یک لیوان آب یخ و احساس غرور از روشن کردن بعدازظهر یک بنده خدایی با صاف کردن گلگیرش. ممکن است اسم این جور آدم‌ها را در مجله نخوانی، ولی به هرحال وجود دارند و گوشه موشه‌ها برای خودشان می‌پلکند. ولی بالاخره تصمیم گرفتم در سن بیست و هفت سالگی دوباره برگردم به دانشگاه هنر.

آن‌جا جنس فراوان بود.

دوازده: روی زمین سیمانی سرد می‌نشینم و زنی بالغ و عاقل را نگاه می‌کنم که در برابر محرابی ساخته شده از شکلات زانو می‌زند. تا حالا یک اتاقک درست شده از نان زنجبیلی، دو لیتر بستنی و یک دسته جوجه‌ی ساخته شده از باسلق نوش جان کرده و تمام این مدت حتی یک کلمه هم حرف نزده. تأثیرش دیوانه کننده است، ولی نمی‌توانم جز خودم کسی را مقصر بدانم. حضور من عنوان تماشاگر این قطعه‌های اجرایی همان‌قدر بی‌اراده است که شرکت بعضی از دوستانم در جلسات ترک الکل. من هنوز هم یک عالم کار وحشتناک و خودخواهانه می‌کنم. هرچند هنوز کارم به این‌جا نرسیده که جلو یک سری مهمان مدعو کاکائوی داغ استعمال کنم. به نظر کار حقیری می‌آید، ولی خب، این همه آدم را جمع کرده بود.

زن با چوب زیربغل‌های ساخته شده از قوطی‌های خالی کنسرو روی صحنه تلو تلو می‌خورد. اختلال غذا خوردنش را آورده روی صحنه، موهایش را با خامه‌ی مصنوعی حالت داده و جای بیگودی به موهایش سوسیس انگشتی آویزان کرده. درست وقتی که دیگر فکر می‌کنم کارش تمام شده یک نیم‌تنه‌ی ونوس شکلاتی بیرون می‌آورد. دوربرم را نگاه می‌کنم و تماشاگران دیگر را می‌بینم که انگشتان‌شان را لای در کرده‌اند و فشار می‌دهند و با درماندگی تابلو خروج را نگاه می‌کنند. آن‌ها هم دارند به این فکر می‌کنند که بعد از تمام شدن نمایش حرف مثبتی به زن بگویند و بزنند به چاک. معمولاً نظرهای صریح به صورت سؤال مطرح می‌شوند: تو رو خدا چی رفت تو جلدت که همچین کاری کردی و چه طور کسی جلوت رو نگرفت؟ ولی من نیامده‌ام این‌جا که دردسر درست کنم، بنابراین شاید بهترین کار این باشد که به یک نکته‌ی کوچک فرعی اشاره کنم. وقتی زمانش می‌رسد دست نوچش را در دستم می‌گیرم و می‌پرسم چه کار کرده که این همه وقت شکلات‌ها آب نشدند. این سؤال نه مثبت است و نه منفی، رمز عبورم است برای رفتن به خیابان، جایی که می‌توانم زندگی را با یک حس آزادی بازیافته در آغوش بکشم. دختری که جلو اغذیه فروشی ایستاده دولا می‌شود تا بند کفشش را ببندد. کمی دورتر مردی مو سفید یک کارت ویزیت را می‌اندازد توی سطل آشغل. یک لحظه با صدای دزدگیر یک ماشین رویم را برمی‌گردانم و راهم را ادامه می‌دهم. کسی از من انتظار ندارد که دست بزنم و ارتباط میان بند کفش و مرد موسفید را درک کنم. صدای دزدگیر ماشین استعاره نیست و فقط آزاری است تمرین نشده. این دنیایی است نو و روشن‌تر که در آن آزادم تند راه بروم و به خاطر توانایی فوق‌العاده‌ام در راه رفتن جشن بگیرم، به خاطر توانایی‌ام برای فرار.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم- انتشارات جهان نو
  • تاریخ: سه شنبه 21 اردیبهشت 1400 - 08:22
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1995

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2227
  • بازدید دیروز: 2174
  • بازدید کل: 23017239