Jesus Shaves
«یک نفر روز چهاردهم جولادی چه کار میکنه؟ روز باستیل رو جشن میگیره؟»
ماه دوم کلاس فرانسهام بود و معلم داشت با ما تمرین میکرد تا کاربرد درست یک نفر را یاد بگیریم، جدیدترین ضمیر شخصی.
پرسید «یک نفر توی روز باستیل آواز میخونه؟ ممکنه یک نفر توی خیابون برقصه؟ یک نفر جوابم رو بده.»
توی کتاب درسی ما فهرستی از جشنهای ملی فرانسه آمده بود به همراه یک سری عکسهای درهم ریخته که مردم فرانسه را در حال عمل جشن گرفتن نشان میداد. باید میفهمیدیم که هر عکس مربوط به کدام جشن است. خیلی ساده بود ولی به نظرم منطقیتر بود که این تمرین را برای موارد استفادهی ضمیر آنها بدهند نه یک نفر.
بقیهی کلاس را نمیدانم ولی وقتی روز باستیل رسید من در خانه ماندم و اجاق را تمیز کردم.
وقتی که از روی کتاب تمرین حل میکردیم عادت کرده بودم به بقیهی شاگردها گوش ندهم و بشمرم ببینم کدام سؤال به من میافتد، ولی امروز همه چیز برخلاف روال معمول پیش میرفت. سؤالها داوطلبی جواب داده میشد و بنابراین میتوانستم راحت پشت صندلی لم بدهم و خیالم راحت باشد که همان چند تا شاگرد همیشگی جواب تمام سؤالها را میدهند. شرکتکنندگان در بحث کلاس عبارت بودند از یک پرستار بچهی ایتالیایی و دو لهستانی پرحرف و یک زن مراکشی چاق و چله که از بچگی فرانسه بلد بود و فقط آمده بود لهجهاش را درست کند. تمام این درسها را کلاس سوم خوانده بود و از هر فرصتی برای نشان دادن برتریاش استفاده میکرد. هروقت سؤالی پرسیده میشد چنان در جواب دادن هول میزد انگار آنجا استودیو مسابقهی تلویزیونی است و اگر سریع جواب بدهد با بلیت یک سفر تفریحی به آمازون یا یک یخچال فریزر سایدبای ساید به خانه میرود. آخرهای کلاس از کت و کول افتاد بس که دستش را بالا برده بود. حالا فقط تکیه داده بود و جواب سؤالها را فریاد میکشید، مثل یک نابغهی گرامر با بازوهای برنزهاش دست به سینه نشسته بود.
بحث روز باستیل تمام شد و معلم رفت سراغ عید پاک. عکسی سیاه و سفید از یک ناقوس شکلاتی آرمیده بر بستری از برگ درخت چنار معرف عید پاک بود.
«یک نفر توی عید پاک چه کار میکنه؟ کسی دوست داره بگه؟»
برای من عید پاک یکی از تعطیلاتی بود که ترجیح میدادم از خیرش بگذرم. از قوانین خانوادهام این بود که همیشه عید پاکی را که همسایهها و دوستان غیرارتودکسمان برگزار میکردند نادیده میگرفتند. وقتی بقیه با عروسکهای شکلاتی جشن میگرفتند من و برادرم و خواهرانم روزهی سفت و سختی را تحمل میکردیم و انگشتهای استخوانیمان را رو به آسمان میکردیم تا بساط یکنواخت کلیسای تثلیث مقدس برچیده شود ما یونانیها عید پاک خودمان را داشتیم که دو تا چهار هفته بعد از به قول خودمان «نسخهی امریکایی»اش همه جا دیده میشد. دلیلش به خاطر ماه یا تقویم ارتودکس یا چیز مرموزی از این دست بود، ولی مادرم همیشه میگفت عید پاک یونانیها به این دلیل عقب افتاده که بتوانند خروس قندی و چمن پلاستیکی مورد نیاز را نصف قیمت بخرند. میگفت «حرومزادههای خسیس. اگه به اینا باشه کریسمس رو وسط فوریه میگیرن.»
از آن جایی که مادرم پروتستان بود جشن عید پاک ما ملغمهای بود از سنتهای یونانی و امریکایی. ما سبد پر از شکلات هدیه میگرفتیم تا این که بالاخره بزرگ شدیم و خرگوش عید پاک شروع کرد به میوه دادن. آنهایی که سیگاری بودند وقتی بیدار میشدند یک کارتن سیگار به همراه انواع و اقسام فندکهای یک بارمصرف در انتظارشان بود و بقیه هم چیز مشابهی برمبنای عادتهای بدشان هدیه میگرفتند. عصر غذای سنتی یونانی میخوردیم و در پیاش سرگرم بازیای میشدیم که طی آن به سلامتی یکدیگر یک تخممرغ به رنگ خون را از روی میز برمیداشتیم. یادم نمیآید نماد چه چیزی بود، ولی اگر کسی تنها تخممرغ بدون تَرَک روی میز را برمیداشت تمام سال خوش شانسی میآورد. من فقط یک بار برنده شدم. همان سالی که مادرم مرد، خانهام را دزد زد و به خاطر زانو درد در بیمارستان بستری شدم.
پرستار بچهی ایتالیایی میخواست سؤال آخر معلم را جواب بدهد که شاگرد مراکشی پرید وسط و داد زد «ببخشید، عید پاک چیه؟»
درسته که در یک کشور مسلمان بزرگ شده بود، ولی بالاخره دوبار به گوشش خورده بود. ولی نه، جداً اسمش را هم نشنیده بود. گفت «جدی میگم، من اصلاً نمیدونم شما دارید راجع به چی حرف میزنین.»
معلم از همهی ما خواست تا برایش توضیح دهیم.
لهستانیها با قدرت تمام به میدان آمدند. یکیشان گفت «این هست یک مهمانی برای پسر کوچک آسمانی پدر که خودش اسم خودش گفت عیسا و.... آه.» به تته پته اقتاد، هموطنش به کمکش آمد.
«به خودش میگوید عیسا و بعد یک روز یا دو روز میمیرد... چند لقمه... الوار.»
کل کلاس پریدند وسط و اطلاعاتی دادند که اگر پاپ میشنید درجا سکته میکرد.
«یک رور مُرد و بعدش رفت بالای سرم تا با پدرت زندگی کند.»
«روی سرش پوشید موی بلند و بعد از این که مُرد اولین روز برمیگردد اینجا برای این که سلام کند به مردمها.»
«او خوب»
«اون درست کرد چیزهای خوب و توی عید پاک ما میشویم غمگین چون یک نفر مُروندش امروز.»
بخشی از مشکل برمیگشت به لغات. کلمات سادهای مثل صلیب یا رستاخیز را هم بلد نبودیم، چه برسد به عبارات تأملی پیچیدهای مثل «تا ببخشایی ما را تنها موجودی که لیاقت فرزندیات را دارد.» وقتی با مشکل توضیح اساس مسیحیت مواجه شدیم، همان کاری را کردیم که هر گروه شرافتمند دیگری میکرد. راجع به غذا حرف زدیم.
پرستار بچهی ایتالیایی توضیح داد «عید پاک هست یک مهمانی برای خوردن بره. یک نفر میخورد خیلی شکلات.»
معلم پرسید «کی شکلاتها را میآره؟»
کلمهاش را میدانستم، برای همین دستم را بردم بالا و گفتم «خرگوش عید پاک. او میآورد از شکلات.»
معلم که فکر کرد کلمه را اشتباه استفاده کردهام گفت «خرگوش؟» و بعد انگشتان اشارهاش را گذاشت بالای سرش و مثل خرگوش تکانشان داد.
«منظورت یکی از ایناست؟» خرگوش؟»
گفتم «بله، او میآید در شب وقتی یکی خوابیده در تخت. با یک دست دارد یک سبد و غذا.»
معلم آهی کشید و سرتکان داد. تا جایی که به او مربوط میشد دقیقاً برایش توضیح داده بودم که در کشورم به چه چیزهای مسخرهای باور دارند. گفت «نه، نه. اینجا توی فرانسه شکلاتها رو یه ناقوس بزرگ میآره که پروازکنان از رُم میآد.»
گفتم «ولی ناقوس از کجا میداند کجا زندگی میکنید شما؟»
گفت «خب، خرگوش از کجا میدونه؟»
به نکتهی مهمی اشاره کرد، ولی خرگوش لااقل چشم دارد. شروع خوبی بود. خرگوش میتواند از اینجا به آنجا برود درحالی که بیشتر ناقوسها فقط جلو و عقب میروند، تازه این کار را هم نمیتوانند با نیروی خودشان انجام بدهند. مهمتر از این، خرگوش عید پاک شخصیت دارد. کسی است که دوست دارید ببینیدش و باهاش دست بدهید. شخصیت ناقوس در حد یک ماهیتابهی آهنی است. مثل این است که بگوییم وقتی کریسمس میرسد یک خاکانداز جادویی پروازکنان از قطب شمال میآید و هشت تا بلوک سیمانی پرنده هم آن را میکشند. کی تمام شب را بیدار مینشیند تا یک ناقوس ببیند؟ تازه چرا باید از رُم بیاید وقتی که خروارخروار ناقوس بی استفاده توی پاریس هست. نامعقولترین بخش داستان این بود: امکان ندارد که ناقوسهای فرانسه اجازه بدهند یک کارگر خارجی از آسمان بیاید و شغلشان را بگیرد. ناقوس رُمی خیلی هنر کند میتواند پشت سگ ناقوسهای فرانسوی راه بیفتد که خرابکاریهایشان را تمیز کند – تازه مطمئنم کاغذ هم دستشان نمیدهند. با عقل جور درنمیآمد.
هیچ کدام از چیزهایی که گفتیم به درد دانشجوی مراکشی نخورد. یک مرد مرده با موهای بلند که گویا با پدرش زندگی میکرد، یک ران بره که با شکلات و برگ چنار سرو میشد. او که هم گیج شده بود و هم دل آشوبه گرفته بود شانههای عظیمش را بالا انداخت و رفت سراغ داستان مصوری که زیر کلاسورش قایم کرده بود.
بعداً بدون محدودیت زبانی فکر کردم که من و همکلاسیهایم میتوانستیم مسیحیت را به شکل مقبولتری معرفی کنیم، که البته خیلی دور از دسترس به نظر آمد.
در هرگونه باور مذهبی کلمهی کلیدی ایمان است، مفهومی که مثالش حضور ما در کلاس بود. چرا داشتیم با تمرینهای دستور زبان یک بچهی شش ساله سروکله میزدیم اگر باور داشتیم که، گوش شیطان کر، بالاخره یک روزی پیشرفت میکنیم؟ اگر باور کرده بودم که یک خرگوش نصف شب به خانهام میآمده و شکلات و سیگار نعنایی جا میگذاشته پس الان هم میتوانستم امید داشته باشم که یک روز بتوانم راحت و روان با یک نفر حرف بزنم. اصلاً چرا فقط همین؟ اگر میتوانستم به خودم ایمان داشته باشم چرا به بقیهی امور غیرمحتمل دیگر فرصت ابراز وجود ندهم؟ به خودم گفتم که معلمم علیرغم تمام رفتارهایش زنی مهربان و خوب است که ته دلش فقط خیر من را میخواهد. قبول کردم که خدایی عالم مرا از وجود خودش آفریده و مراقبم است و هرجایی که رفتهام با راهنمایی او بوده. مریم باکره، رستاخیز و معجزههای بیشمار – قلبم به تمام شگفتیها و ممکنات عالم گشوده شد.
ولی ناقوس... حرفش را هم نزنید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.