Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت چهارم

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت چهارم

نویسنده: دیوید سِداریس
ترجمه ی: پیمان خاکسار

به امیدِ این که شرمّ را کم کند به یک مشت کله‌خراب بیش فعال معرفی‌ام کرد که هم به آمفتامین علاقه داشتند و هم به کلمه‌ی مانیفست عشق می‌ورزیدند. بالاخره دارودسته‌ی خودم را پیدا کردم. فضای اولین جلسه خشک بود، ولی من چند خط گذاشتم وسط و یخ را شکستم، بعد هم از کم بودن اسباب و اثاثیه‌ی خانه‌ی میزبان گله کردم. در اتاق پذیرایی هیچ چیز نبود جز یک لانه‌ی عظیم که از موی آدم درست شده بود. ظاهراً هفته‌ای دوبار می‌رفت به تمام آرایشگاه‌های زنانه و مردانه‌ی شهر و تمام سرقیچی‌های‌شان را جمع می‌کرد و تار به تار با دقت یک سِهره باهاشان لانه درست می‌کرد.

گفت «اوم، الان نزدیک شیش ماهه که دارم این لونه رو درست می‌کنم. برو توش بشین.»

بقیه‌ی اعضای گروه مایعات بدن‌شان را در ظرف غذای بچه نگه می‌داشتند و روی بسته‌های راسته‌ی گوساله پیغام‌های رمزی می‌نوشتند. به آثار هنری‌شان می‌گفتند «قطعه»، کلمه‌ای که عاشقانه دوستش داشتم. می‌گفتم «چه قطعه‌ی خوبی.» من که همیشه دوست داشتم دل بقیه را به دست بیاورم تصادفی از ظرافت هنری چند تکه چوب با یک سبد رخت چرک که گذاشته بودند کنار تا ببرند خشک‌شویی تعریف می‌کردم. اگر با دقت نگاه می‌کردی هر چیزی می‌توانست یک قطعه باشد. بعضی وقت‌ها که می‌زد بالا با ماشین توی خیابان راه می‌افتادیم و قربان صدقه‌ی علایم راهنمایی و رنگ زرد درخشان سرعت‌گیرها می‌رفتیم. دنیای هنر صدف مفهومی‌مان بود و ما خام‌خام می‌خوردیمش.

از دوستانم الهام گرفتم و چند قطعه هم خودم ساختم. اولین پروژه‌ی من یک سری جعبه‌ی میوه‌ی چوبی بود که دقیق و با حوصله از آشغال پر شده بودند. چون اصولاً غذا نمی‌خوردم بین آشغال‌هایم چیز فاسدشدنی وجود نداشت که دلواپس‌شان باشم، فقط ته سیگار بود و بسته‌های خالی آسپرین و دستمال خونی و گلوله‌های مویی که در اثر سوءتغذیه ریخته بود. چون اینها «قطعه» بودند هر چیزی را که درشان می‌ریختیم با دقت ثبت می‌کردم، آن هم با جوهری که از بدن له‌شده‌ی پشه‌ها و کنه‌ها به دست آورده بودم.

2:17 صبح: چهارتا ناخن پا.

3:48 صبح: یک تار مژه که پشت دست‌شویی پیدا کردم. بید.

وقتی دو جعبه‌ی اول کامل شد آن‌ها را به موزه بردم تا مبادا از داوری دو سالانه‌ای که در پیشِ‌رو بود جا بمانند. وقتی نامه‌ای برایم رسید که اثرم قبول شده مثل احمق‌ها به دوستانم تلفن کردم تا به‌شان خبر بدهم. پیشنهادشان برای آتش زدن پله‌های کاخ سفید یا ساختن کله‌ی فرماندار از مدفوع رد شده بود. این شکست رسماً بر «خاص» بودن‌شان مُهر تأیید زد و بنابراین من شدم دشمن شماره یک آوانگاردها. در جلسه‌ی بعدی مطرح شد که موزه به این دلیل کار من را پذیرفته که دکوراتیو بوده و آسان هضم. دوستان من هم اگر اهل مصالحه بودند می‌توانستند وارد دو سالانه شوند، ولی آن‌ها مثل من بی‌اصول نبودند.

برنامه‌ریزی کردیم که یک نمایشگاه اختیاری بگذاریم ولی من سر حرفم ایستادم و همراه مادرم و زن کله قاصدکی در افتتاحیه‌ی موزه شرکت کردم. حالا دیگر این قدر کچل و لاغر شده بود که در لباس تنگ خاکی رنگش بیشتر شبیه پیازترشی بود که سر خلال دندان وا رفته باشد. دو تایی با هم حسابی جور شده بودند و پیشخان خیس را بغل کرده بودند و عقاید صد تا یک غازشان را برای همدیگر و هرکسی که آن دوروبر بود فریاد می‌زدند. یک دسته‌ی جاز جمع و جور گوشه‌ای می‌نواخت و خدمت‌کارها هم با سینی شاه میگو و قارچ‌های پرورده، دوره می‌گشتند. چهارچشمی جمعیتی را که اطراف جعبه‌هایم جمع شده زیر نظر داشتم و زور می‌زدم تا نظرات‌شان را بشنوم، ولی بیشتر نگران مادرم بودم که یک وقت گندکاری نکند. یک بار که نگاهش کردم دیدم که بازوی مدیر موزه را چسبیده و فریاد می‌کشید «همین الان تو دست‌شویی از کنار یه خانمی رد شدم و بهش گفتم، واسه چی روش سیفون کشیدی عزیزم؟ اگه می‌بردیمش اتاق بغلی می‌گذاشتنش روی یکی از این ستونای نکبت.»

هفت: به دوستانم گفتم حالم از موزه و هرچیزی که تویش بود به هم خورده. البته خیلی هم بی‌راه نمی‌گفتم. نمایشگاه دو ماه بر پا بود وقتی تمام شد جعبه‌هایم را بردم به یک زمین خالی و برای توبه از موفقیتی که لیاقتم نبود آتش‌شان زدم. تاوان حماقتم را داده بودم و به عنوان پاداش دعوت شدم تا در قطعه‌ی اجرایی جناب لانه‌ساز نقشی اجرا کنم. متنش فوق‌العاده بود.

پرسیدم «وقتی من این‌جا تو صفحه‌ی هفده بع‌بع می‌کنم فقط می‌خوای بگم بع یا همین جور پشت سر هم بع‌بع کنم؟ حس خودم می‌گه همین جور بع‌بع کنم. ولی اگر قرار باشه که همزمان مادر / نابودگر از داخل سیم خاردارهای مارپیچ مجرای تولد سینه‌خیز بیاد بیرون دلم نمی‌خواد که توی اون لحظه توجه بیننده‌ها معطوف به من باشه، متوجه منظورم می‌شی؟»

متوجه شد. بخش ترسناک قضیه همین بود، این که کسی بفهمد من چه می‌گویم. قطعه‌ی اجرایی چیزی بود شبیه تئاتر. تئاتری بدون قصه و دیالوگ و شخصیت. از این جور نمایش‌نامه‌ها. محسورش شده بودم.

برای اجرای‌مان یک جای نخراشیده پیدا کردیم. و وای، عاشق جاری شدن این کلمات از زبانم بودم. به دوستان خارج از حلقه‌ام گفتم «ما یه جای نخراشیده برای قطعه‌مون پیدا کردیم. یه انبار توتون متروک که نه آب داره نه برق. دماش قشنگ به پنجاه درجه می‌رسه! باید بیاین و ببینین. اون‌جا پر از شپشه و کارمون خیلی عمیق می‌شه.»

پدر و مادرم در افتتاحیه شرکت کردند، چهارزانو نشسته بودند روی پادری‌هایی که مثل چند تا جزیره روی کف سیمانی کثافت آن‌جا پراکنده بودند. وقتی بعداً نظر مادرم را درباره‌ی کارمان پرسیدم زانوهایش را مالید و پرسید «می‌خواستی ما رو بابت چیزی تنبیه کنی؟»

روزنامه محلی عصر یک نقد روی کارمان نوشت. تیترش این بود: گروه محلی وارد شد، تماشاگر خارج. این نقد قاعدتاً تماشاگران را به دیدن کار ما ترغیب نکرد. تماشاگرانی که تعدادشان در روز دوم اجرای یک هفته‌ای‌مان به انگشتان یک دست هم نمی‌رسید. شایعات هم بیشتر آزرده‌مان می‌کرد، ولی خودمان را این طوری تسلّی می‌دادیم: گناه را می‌انداختیم گردن تماشاگرها، می‌گفتیم تلویزیون این قدر مغزشان را شسته که نمی‌توانند مثل آدم بنشینند و بدون این که از خستگی و درد پا غر بزنند یک اجرای دو ساعت و نیمه را تا ته تماشا کنند. کلاً واضح بود که ما از زمانه‌مان جلوتر بودیم و بعد از این که حسابی به خودمان صفا دادیم به این نتیجه رسیدیم که اهالی کارولینای شمالی بالاخره روزی به ما خواهند رسید.

هشت: لانه‌ساز برنامه‌اش را برای قطعه‌ی اجرایی بعدی اعلام کرد و گروه از هم پاشید. پرسیدم «چرا فقط تو قطعه اجرا کنی؟» به عنوان رهبر گروه سرنوشتش این بود که به خاطر توانایی‌هایی که آن اوایل مورد تحسین‌مان بود، تنبیه شود. حالا دیگر کاریزما و پشتکار منحصر به فرد و حتا لانه‌اش به نظرمان مشکوک می‌رسید. وقتی به ما پیشنهاد داد تا نقش‌ها را خودمان خلق کنیم عصبانی‌تر شدیم. او کی بود که برای‌مان تعیین تکلیف کند و ضرب‌الاجل بگذارد؟ ما توان فکر کردن در خلوت و تصمیم‌گیری نداشتیم و ضمناً بدمان می‌آمد حرف او را قبول کنیم. مجموع تمام این‌ها ختم شد به یک مسابقه‌ی حماسی عربده‌کشی که تمام شباهت‌های‌مان را زیر سؤال برد و دوباره برگشتیم به نقطه‌ی اول.

«ما نه عروسک خیمه شب بازیتیم و نه سگ تربیت شده‌ت که بخوای به‌مون بگی از توی حلقه بپر. چی خیال کردی؟ فکر کردی ما عروسکیم؟ به نظرت ماها شبیه عروسکیم؟ ما نه عروسکیم و نه سگ. دیگه هم از توی حلقه‌هات نمی‌پریم آقای عروسک گردون. تو می‌تونی یه سگ رو رام کنی. دستت رو هم می‌تونی بکنی تو ماتحت یه عروسک خیمه شب‌بازی تا هرکاری رو که می‌خوای برات بکنه، ولی ما دیگه خامِ این مسخره بازیای تو نمی‌شیم جناب عروسک گردون. ما دیگه از این حقه‌بازی‌های تو خسته شده‌ایم. برو چند نفر دیگه رو پیدا کن.»

آرزوی من این بود که اعضای گروه برای همیشه با هم بمانند ولی در عرض ده دقیقه همه چیز تمام شد، دود شد و رفت هوا، هرکدام به یک طرف رفتیم درحالی که قسم خورده بودیم فقط در اجرای همدیگر بازی کنیم. چند هفته‌ی بعد به این گذشت که دعوا را بارها و بارها در ذهنم مرور کنم و یک سگ کوچک را تصور کنم که در انبار متروک دنبال عروسک خیمه شب بازی می‌دود. چرا چنین حماقتی مرتکب شده بودم؟ چرا تنها فرصت زندگی‌ام را به باد داده بودم؟

خانه بودم و داشتم رشته‌های جارو را به هم گره می‌زدم که از موزه زنگ زدند و از من دعوت کردند که در فستیوال پرفورمنس ماه یکشنبه‌ها شرکت کنم. قاعدتاً باید برای‌شان کلاس می‌گذاشتم، ولی بعد از چند لحظه سکوت ناخوشایند به خاطر چیزی که بعداً اسمش را گذاشتم «دلایل سیاسی» قبول کردم. جنسم ته کشیده بود. پول لازم داشتم.

نه: از تماشای پرفورمنس‌های دوستان سابقم یاد گرفته بودم که اگر وسایل صحنه را درست انتخاب کنی قطعه خودش جفت و جور می‌شود. یک کوسه‌ی بادی طبیعتاً می‌رسد به یک تشت خامه‌ی غلیظ که اگر آرام و با حوصله از روی زمین لیسش بزنی بیست دقیقه از وقت گران‌بهای پرفورمنس را پر می‌کند. تنها کاری که باید می‌کردم این بود که مثل موجی‌ها حرف بزنم و اطرافم را پر از خرت و پرت‌های بی‌ربط کنم. وظیفه‌ی هنرمند پیدا کردن وسایل مناسب است و وظیفه‌ی مخاطب کشف معنا. اگر قطعه جواب نداد تقصیر آن‌هاست، نه تو.

جست‌وجویم به دنبال وسایل صحنه‌ی به درد بخور، کشاندم به یک سمساری. توی بغلم پر بود از میمون‌های عروسکی و جلوِ صندوق ایستاده بودم. به فروشنده گفتم «اینا واسه‌ی یه قطعه‌ست که دارم کار می‌کنم. یه پرفورمنس که موزه‌ی هنر بهم سفارش داده. من هنرمندم.»

«جدّی؟» زن سیگارش را در یک سطل پر از شن فرو کرد. «خواهرزاده‌ی منم هنرمنده. این میمون‌ها رو اون درست کرده.»

گفتم «درسته، ولی من یه هنرمند واقعی‌ام.»

بهش برنخورد، فقط گیج شد. «ولی خواهرزاده‌م توی وینستون سِیلم زندگی می‌کنه.» جوری گفت انگار زندگی در وینستون سِیلم خود به خود آدم را هنرمند می‌کند. «اون یه دختر درشت موبوره با یه جفت دو قلو. از بس میمون درست کرده همه صداش می‌کنن خاله میمونی. دختر خوشگلیه، چهارشونه‌س و خیلی بااستعداده.»

به صورتش نگاه کردم، غبغب نرمش مثل خورجین آویزان بود و تصورش کردم در یک استخر کم‌عمق پر از روغن بادام‌زمینی برهنه دراز کشیده. اگر این قدر شعورش می‌رسید که ارزش کارم را بفهمد می‌توانستم به عنوان اسباب صحنه‌ی زنده ازش استفاده کنم. می‌توانست تبدیل به بهترین اتفاق زندگی‌اش بشود، ولی متأسفانه احتمالاً بی‌شعورتر از آن بود که درک کند. شاید روزی یک قطعه‌ی کامل با موضوع حماقت کار کنم ولی فعلاً باید پول میمون‌ها را می‌دادم و کمی اسپند می‌زدم و از باتری‌های مصرف شده یک جلیقه‌ی ضد گلوله می‌ساختم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم- انتشارات جهان نو
  • تاریخ: دوشنبه 20 اردیبهشت 1400 - 08:01
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1820

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2680
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029332