Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت سوم

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت سوم

نویسنده: دیوید سِداریس
ترجمه ی: پیمان خاکسار

دوازده لحظه در زندگی هنرمند

یک: خواهرم گرچن در بچگی استعداد عجیب و غریبی در طراحی و نقاشی از خودش نشان داد. نقاشی‌های آبرنگش از قارچ‌های خال‌خالی و دخترهای کلاه به سر با افتخار از دیوار سالن پذیرایی آویزان بودند و استعدادش با استخدام معلم خصوصی و شرکت در کمپ‌های تابستانی طراحی مورد حمایت قرار می‌گرفت. گرچن که به قول مادرم «طبع هنری» داشت در مِهی از سرخوشی شکوفا می‌شد. در عالم هپروت به آسمان خیره می‌شد و راه می‌رفت و پایش به هرجا که زیرش بود گیر می‌کرد و گاهی هم وسط مسیر دوچرخه‌هایی که با سرعت راه‌شان را می‌رفتند سبز می‌شد. وقتی دست و پایش را گچ می‌گرفتند روی گچ با ماژیک گل مینا و ابرهای پُفی می‌کشید و تبدیل‌شان می‌کرد به اثر هنری. جسمش بیشتر از اولین پرچم امریکا بخیه خورده بود ولی هیچ چیزی روی زمین وجود نداشت که بتواند به تخیلش آسیبی برساند. می‌توانستی با خیال راحت هر چه در دل داری به او بگویی و مطمئن باشی پنج دقیقه‌ی بعد هیچ چیز نخواهد ماند به جز بازی سایه‌ها بر روی صورتت. احساس ما این بود که یک دانشجوی خارجی در خانه داریم. هرکاری می‌کردیم و هرچه می‌گفتیم به نظرش بی معنا بود، ظاهراً تابع قوانین و رسوم قبیله‌ای غریب و دور افتاده بود که اهالی‌اش زمین را برای استخراج رنگ روغن سوراخ می‌کردند و از شاخه‌های درختچه‌ها مداد شمعی می‌چیدند. بدون تقلید از کسی برای خودش شخصیت ویژه‌ای اختراع کرده بود که به آن بیشتر حسودی‌ام می‌شد تا استعداد هنری‌اش.

وقتی معلم‌ها استعدادش را کشف کردند پدرم و مادرم پا پیش گذاشتند و هرکدام ادعا کرد که گرچن به خودش رفته. بچه‌تر که بودیم مادرم خرده استعدادی در نقاشی و درست کردن مجسمه‌ی گِلی داشت و می‌توانست تر و فرز مجسمه‌ی وودپکر را درست کند. پدر هم برای این که استعداد پنهانش را آشکار کند یک جعبه آکریلیک خرید و سه پایه و بومش را جلو تلویزیون علم کرد و کپی‌های برابر اصلی کشید از کافه‌های رنوار و راهب اسپانیایی که در زیر خرقه‌های کلاه‌دارشان سر در جیب مراقبه فرو برده بودند. کالسکه‌ها و درشکه‌های نیویورک را می‌کشید که به سمت غرب سرخ رنگ می‌رفتند و درست بعد از این که دیوارهای زیرزمین را با حاصل تلاش‌هایش پر کرد، نقاشی را به همان شکل مرموزی که آغاز کرده بود کنار گذاشت. به نظرم اگر پدرم می‌توانست نقاش شود پس هرکس دیگری هم در دنیا می‌توانست نقاشی کند. این شد که پالت و قلم‌موهایش را کش رفتم و به اتاقم پناه بردم. در سن چهارده سالگی دوره آبی طولانی و شرم‌آور را شروع کردم.

دو: وقتی فهمیدم نقاشی کار خیلی سختی است رفتم سراغ کشیدن شخصیت‌های قصه‌های مصور. یک کاغذ پوست پیازی روی‌شان انداختم و کپی‌شان می‌کردم. به خودم می‌گفتم که اگر چند سال زودتر به دنیا آمده بودم شخصیت مستر نَچرال را خودم خلق می‌کردم. اصلی‌ترین چیز این بود که متمرکز باشم و برای خودم اهداف قابل دسترس دست و پا کنم. برخلاف پدرم که کورکورانه پشت سرهم بوم‌ها را ماست مالی می‌کرد، من ایده‌های واقعی برای زندگی هنری داشتم. پشت میز می‌نشستم و کلاه بره‌ای را که مثل سر شاه بلوط تنگ بود سرم می‌گذاشتم و خودم را در دنیای کتاب‌های هنری‌ای غرق می‌کردم که از کتاب‌خانه‌ی عمومی امانت گرفته بودم. نقاشی‌ها را ورق می‌زدم و با لذت عکس نقاش‌ها را نگاه می‌کردم که با روپوشی پاره پوره در اتاقک زیرشیروانی خانه‌شان نشسته بودند و با اخم، مدل‌های برهنه‌ی چاق‌شان را نگاه می‌کردند. موزه‌دارهای سخت‌گیر را تصور می‌کردم که جلو خانه‌ام صف کشیده‌اند و التماس می‌کنند که یکی از کارهایم را برای لوور یا متروپولیتن بخرند. بعد از ناهاری همراه با انواع و اقسام نوشیدنی‌ها و کتلت‌های لقمه‌ای می‌رفتیم به لابی هتل و از پول حرف می‌زدیم. می‌توانستم به وضوح نتیجه‌ی تلاشم را ببینم: شال‌های ساتن بلند و جلد مجله‌ها کاملاً در نظرم واقعی بودند، چیزی که نمی‌توانستم تصورش کنم خود اثر هنری بود. تنها مانعی که سر راه نقشه‌ام وجود داشت این بود که ظاهراً هیچ استعدادی نداشتم. این نکته وقتی برایم آشکار شد که در کلاس‌های هنری دبیرستان ثبت‌نام کردم. وقتی معلم از من خواست تا یک سبد انگور را رنگ کنم تبدیلش کردم به یک مشت قلوه سنگ که روی لاستیک دور سفید میان زمین و آسمان شناور بودند. نقاشی‌های خواهرم روی دیوارهای کلاس خودنمایی می‌کردند و معلم‌مان هم هروقت می‌خواست راجع به پرسپکتیو و رنگ حرف بزند از او کمک می‌گرفت. او در تمام نمایشگاه‌های شهر و حومه شرکت داشت و برنده‌ی بی‌چون و چرای تمام جوایز بود. اگر خودش را برایم می‌گرفت نفرت از او راحت‌تر می‌شد. همه روزه باید هم با بی‌عرضه‌گی‌ام دست و پنجه نرم می‌کردم و هم با حسادت غیرقابل مهارم. نمی‌خواستم بکشمش ولی امیدوار بودم یک نفر دیگر این لطف را در حقم بکند.

سه: من دیگر حوصله‌ام از مقایسه‌ی مُدام با گرچن سررفته بود از خانه بیرون زدم و در کالجی که فقط رشته‌ی دامپروری‌اش معروف بود چند واحد هنری برداشتم. شب پیش از شرکتم در اولین کلاس طراحی خیلی هیجان داشتم.

مدل ما یک زن چاق و عضلانی بود و چون خجالت می‌کشیدم به او زل بزنم نقاشی بغل دستی‌ام را کپی کردم. معلم از این سه پایه به سه پایه‌ی بعدی می‌رفت و هر قدمی که به من نزدیکتر می‌شد ضربان قلبم بالاتر می‌رفت. شاید خواهرم را نمی‌شناخت، هرچند به اندازه‌ی کافی شاگرد با استعداد توی کلاس بود که بتواند من را با آن‌ها مقایسه کند.

از نقاشی هم زده شدم و رفتم سراغ چاپ و آن‌جا هم چند سطل پر از جوهر را چپ کردم. بعد از این که مجسمه‌سازی را هم امتحان کردم رفتم سراغ سفالگری. در کلاس معلم به طرفم آمد و آخرین پروژه‌ی من را برداشت و من عضلات بازویش را می‌دیدم که در زیر بار وزن ظرف سفالی منقبض می‌شوند. لیوان‌های کت و کلفت و بدساخت من نزدیک دو نیم کیلو وزن داشتند. رنگ‌شان گِلی بود و لبه‌های‌شان زبر، طوری که فکر نکنم کسی جرئت می‌کرد لبش را با آن‌ها آشنا کند. برای کریسمس یک دست سفال به مادرم هدیه دادم و او هم با خوش‌رویی تمام قبول کرد و گفت که پیش پای من می‌خواسته برود و برای سگ و گربه‌مان ظرف نو بخرد و من بهترین هدیه را به او داده‌ام. ظرف‌ها را گذاشت کف آشپزخانه و آن‌قدر آن‌جا ماندند تا این که بالاخره یکی‌شان دندان گربه‌مان را شکست و او هم در اعتراض اعتصاب غذا کرد.

چهار: رفتم به یک کالج دیگر و دوباره روز از نو روزی از نو، باز هم خودم را مضحکه‌ی خاص و عام کردم. بعد از رها کردن لیتوگرافی و چسبیدن به مدل‌سازی با گِل، بی‌خیال شدم و دیگر در هیچ کلاسی شرکت نکردم و ترجیح دادم بر روی چیزی تمرکز کنم که من و هم‌اتاقم اسمش را گذاشته بودیم «برنامه‌ی مطالعات قُلقُلی». یک عینک ته استکانی روشنفکری زدم که چشمان قرمزم را به قاعده‌ی سوراخ سوزن کرد و بعد وارد دارودسته‌ی یک مشت فیلم‌ساز گشاد شدم که حرف‌های قلمبه سلمبه می‌زدند و پول فیلم ساختن را خرج خریدن تخته‌های نرم جونیت می‌کردند. همراه‌شان می‌رفتم به تماشای فیلم‌های سیاه و سفید پر از پیکسل که در آن مردانی خشک و جدی با پلیور یقه اسکی روی سواحل سنگی سلانه سلانه راه می‌رفتند و به مرغان دریایی به خاطر این که می‌توانستند پرواز کنند فحش می‌دادند. بعد تصویر کات می‌شد به زمینی پر از کلاغ‌های بال و پرشکسته و بعد به زنی کک‌مکی که در آفتاب نشسته بود و به مفاصل انگشتانش دست می‌کشید. تمام زورم را می‌زدم که خوابم نبرد. بالاخره فیلم تمام می‌شد و می‌توانستم پشت سر بلیت به دست‌های افسرده از سینما بیرون بیایم، آدم‌هایی که درست شبیه همان موجودات پُرتشویش و دغدغه‌ای بودند که روی پرده سینما پِرپِر می‌کردند. مبنای هنر حقیقی یأس و سرخوردگی بود و مهم‌ترین مسئله این بود که تا جای ممکن خودت و اطرافیانت را افسرده و بد حال کنی. درست است که بلد نبودم نقاشی بکشم یا مجسمه درست کنم، ولی در عوض کردنِ حال و هوای جمع از تمام کسانی که می‌شناختم واردتر بودم. متأسفانه کالج ما واحد افسردگی و اخم و تخم ارائه نمی‌کرد و من سرخورده‌تر از همیشه از آن جا بیرون آمدم.

پنج: خواهرم گرچن داشت می‌رفت به مدرسه‌ی طراحی رود‌آیلند و من هم داشتم باروبندیلم را جمع می‌کردم که برگردم به رالی. بعد از گذراندن چند ماه در زیرزمین خانه پدری، یک آپارتمان نزدیک دانشگاه اجاره کردم و همان موقع بود که هم متاآمفتامین را کشف کردم و هم کانسپچوال آرت را. هر دو این‌ها خطرناک‌اند ولی ترکیب‌شان می‌تواند کل تمدن را نابود کند. لحظه‌ای که برای اولین بار امتحانش کردم فهمیدم انگ خودم است. تمام شک‌های آدم را از بین می‌برد. من باهوشم؟ مردم از من خوش‌شون می‌آد؟ این لباسی که الان تنمه بهم می‌آد؟ این سؤالات یک مشت چِت بی‌اعتماد به نفس است. یک چت مغز مطمئن است که هرچه می‌گوید و هرکاری که می‌کند فوق‌العاده است. نکته‌ی جالبش این است که دیگر نیازت را به خواب و خوراک از دست می‌دهی و تمام بیست و چهار ساعت روز وقت داری که جذابیت و استعداد را منتشر کنی.

پدرم می‌گفت «آخه پسر الان ساعت دو نصف شبه، واسه چی زنگ زدی؟»

به پدرم زنگ زده بودم به خاطر این که تمام دوستانم تلفن‌شان را ساعت ده شب از پریز می‌کشیدند. دوستان دوره‌ی دبیرستان بودند و حالم گرفته می‌شد وقتی می‌دیدم دیگر هیچ نقطه‌ی اشتراکی با هم نداریم. هنوز درباره‌ی پرتره‌های سیاه قلم حرف می‌زدند و درک نمی‌کردند که چه قدر دوست دارم یک صندوق سنگین دخل مغازه را در یک جنگل خرِکش کنم. من چنین کاری نکرده بودم، ولی به نظرم کار خیلی جالبی می‌آمد. این آدم‌ها در گذشته گیر کرده بودند، در بازارهای هنری برای خودشان یک غرفه علم می‌کردند و وقتی یک سیلک اسکرین از جای پایی در شن را می‌فروختند فکر می‌کردند شاخ غول شکسته‌اند. دلم برای‌شان می‌سوخت. زور می‌زدند هنر خلق کنند درحالی که من بدون هیچ زحمتی هنر را زندگی می‌کردم. جوراب گلوله شده‌ی من روی کف چوبی خانه بیان هنری قوی‌تری داشت تا چرندیات قلابی آن‌ها در قاب‌های آن چنانی که یک امضای پرپیچ و تاب هم گوشه‌ی پایین سمت چپش انداخته بودند. هیچ کدام‌شان مجله نمی‌خواندند؟ نسل جدید هنرمندها اصلاً چیزی را که در نظر خواهرم زیبا بود نمی‌فهمیدند. این جا آدم‌هایی بودند که برای چندرغاز درآوردن، جلوِ آثار تاریخی چادر علم می‌کردند و خودشان را در وضعیت جنینی قرار می‌دادند. یک نفر این جوری برای خودش شهرتی دست و پا کرد: اجازه داد که دوستش به کتفش شلیک کند. این دنیای هنری‌ای بود که آرزویش را داشتم، جایی که استعداد مادرزاد مفت نمی‌ارزید و یک نگاه چپ بیشتر از توانایی در کشیدن گوشت و پوست انسان ستایش برمی‌انگیخت. دوروبرم همه چیز هنر بود، از لکه‌های وان حمام گرفته تا تیغ ریش‌تراشی و کوتاهی نی‌ای که با آن اسپید می‌زدم. تازه سرعقل آمده بودم و درک می‌کردم چه قدر با استعدادم.

پدرم گفت «بگذار گوشی رو بدم به مادرت. قبل از خواب یه لبی تر کرد. شاید از مزخرفاتی که می‌گی سر دربیاره.»

شش: جنسم را از یک زن تایپیست چشم ور قلمبیده‌ی عصبی مزاج می‌خریدم که موهای شکننده و پیش از موعد سفید شده‌اش را جوری فر شش ماهه می‌زد که آدم را ناخودآگاه یاد گل قاصدک می‌انداخت. با جنس فروختن به من مشکلی نداشت ولی گوش کردن به افکار دیوانه‌وارم که روز به روز هم بدتر می‌شدند چیزی نبود که بتواند هر روز تحمل کند.

یک بار به او گفتم «دارم به این فکر می‌کنم که یه بخش‌هایی از مغزم رو جدا کنم. منظورم با جراحی و این حرف‌ها نیست. می‌خوام بخش بخشش کنم و به بقیه اجاره بدم که بعداً بتونن بگن «من یه خونه تو رالی دارم، یه ویلا توی مرتل بیچ و یه مخفی‌گاه تو کله‌ی یه نابغه»

قیافه‌ی بی‌تفاوتش ارزش ملک و املاک ذهنی‌ام را زیر سؤال می‌برد. اسپند مغز آدم را چنان داغ می‌کند که ذهن آدم تبدیل می‌شود به اگزوزی پرسروصدا. این قدر حرف می‌زدم که زبانم خون می‌افتاد و فکم جا می‌زد و گلویم در اعتراض ورم می‌کرد...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم- انتشارات جهان نو
  • تاریخ: یکشنبه 19 اردیبهشت 1400 - 08:42
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1797

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3627
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030279