یک هفته چند دقیقه زود رسیدم و وقتی وارد اتاق شدم دیدم که مأمور سامسون مشغول سروکله زدن با گارت بارکلی است، پسری ریغونه و بازیگوش که سال چهارم باهاش همکلاس بودم. مأمور سامسون به من گفت «برو توی راهرو منتظر بمون تا نوبتت بشه.» یکی دو هفته بعد موقعی که من با مأمور سامسون جلسه داشتم استیو بیکسلر پُر فیس و افاده سرش را از لای درآورد تو و گفت که با پدر و مادرش میرود تعطیلات و نمیتواند مثل همیشه جمعه سر کلاس حاضر شود. گفت «ببخثید خانم.»
از آن به بعد تمام مدت درِ اتاق گفتاردرمانی را زیر نظر میگرفتم تا ببینم کی وارد میشود و کی خارج. اگر محض رضای خدا یک بچه معروف میدیدم که از آنجا بیرون میآید حرف مادرم را باور میکردم و سین سین کردنم در نظرم عادی میشد. بدبختی اینجا بود که حتی یک بچه معروف هم ندیدم. چاک کاگینز و سم شلتون و لوییس دِلوکا. کاملاً مشخص بود که بین سین سین کردن و عدم علاقه به مسابقهی بین استیت و کارولینا ارتباط مستقیمی وجود دارد.
هیچکدام از شاگردهای تحت درمان دختر نبودند. همه پسرهایی بودند شبیه خودم که توی دفترشان عکس هنرپیشهها را میچسباندند و تختخوابشان را خودشان مرتب میکردند. مردهای فامیل میگفتند «نکن این کارها رو، این کارها مال دخترهاست.» کیک و بیسکویت درست کردن برای مستخدم مدرسه، تماشا کردن سریال نور راهنما با مادرهایمان، کلکسیون گلبرگ درست کردن. هرکاری که حال میداد، در نظر بقیه دخترانه بود. برای اینکه دست از سرمان بردارند دورویی یاد گرفتیم. روی پشتهی مجلهی کازموپولیتنمان یک نسخه زندگی پسرها میگذاشتیم که لایش را هم باز نکرده بودیم و کاردستیهایمان را زیر وسایل ورزشیای پنهان میکردیم که نمیخواستیم ولی بهمان هدیه میدادند. وقتی ازمان میپرسیدند دوست داریم وقتی بزرگ شدیم چه کاره بشویم دورغ میگفتیم پلیس یا آتشنشان یا از آن آدمهایی که با کابلهای برق فشارقوی ور میروند. الکی خودمان را میزدیم به مریضی و مادرانمان به مدیر نامه مینوشتند و برای غیبتمان در تورنمنت سافتبال داخل سالن بهانه میتراشیدند. برایان ویروس معده میگرفت و تِد اسهال و استفراغ.
مأمور سامسون همیشه میگفت «همین روزا یه تابلو پشت در آویزون میکنم.» احتمالاً میخواست رویش بنویسد لابراتوار گفتاردرمانی یا سوسولهای آینده امریکا.
پدر خودمان را درمیآوردیم تا همرنگ جماعت بشویم ولی دست آخر زبانمان به ما خیانت میکرد. در شروع سال تحصیلی وقتی داشتیم به خودمان تبریک میگفتیم که بالاخره موفق شدهایم خودمان را در نظر بقیه یک آدم عادی جلوه بدهیم، مأمور سامسون از معلمهایمان پرسید «شما چند تا توی کلاستون دارید؟»
«من یکی تو کلاسم دارم.»
«دو تا هم توی کلاس ریاضی من هستن.»
آیا اینجوری میتوانستند الکلیها و افسردههای آینده را هم تشخیص بدهند؟ آیا امید داشتند که با درمان نقص گفتاریمان راه جدیدی برای ما باز کنند، یا فقط داشتند تلاش میکردند تا ما را در آینده تبدیل کنند به هنرپیشه و خوانندگی گروه کُر؟
خانم سامسون به من یاد داد که وقتی میخواهم حرف سین را تلفظ کنم باید نوک زبانم را پشت دندانهای بالاییام بگذارم، درست روی خط لثه. حاصل تلاشم صدایی بود شبیه خالی شدن باد پلاستیک. مایهی خجالت بود و عجیب و غریبتر و بدتر از سین و شین گفتنم. فیس فیس کردن به جای تلفظ کردن صحیح سین چارهی کار نبود و من به عادی حرف زدن ادامه دادم، دستکم در خانه که مخاطب زبان تنبلم چند جفت گوش تنبل بودند. از آنجایی که در مدرسه تمام معلمها جاسوس بالقوه بودند، تا جایی که میتوانستم از گفتن کلمههای سیندار اجتناب میکردم. «درسته» شد «آره» یا «بله»، مدل نظامیها. «میشه؟» شد «اجازه میفرمایید؟» و بیشتر سؤالهایم خواهش بود تا پرسش.
بعد از چند هفتهای که به قول خانم سامسون «دردسر تمام نشدنی» بودند و به عقیدهی من «عذاب الیم»، مادرم برایم یک لغتنامهی جیبی خرید که میتوانستم در آن برای هر کلمه یک معادل پیدا کنم که سین و شین نداشته باشد. از این کتاب هم در اتاقم استفاده میکردم هم در آکادمی آموزش روزانه، اصطلاحی که بقیهی آدمها برای مدرسهی ما به کار میبردند. مأمور سامسون اصلاً خوشش نمیآمد که او را «آموزگار واژگان» صدا کنم ولی بیشتر معلمها حسابی سر کیف آمده بودند. «عجب کلمههای قشنگی» «خدای من، چه حرفای قلمبه سلمبهای!»
موقع جمع بستن به مشکل برمیخوردم ولی آن را هم یک جوری درست میکردم. مثلاً «رودخانهها» میشد «یکی دو رودخانه» یا «خیلی رودخانه.» ضمایر ملکی هم بیچارهام میکردند. بهتر بود ساکت بمانم تا این که بگویم دستکش دست چپ یا دست راست جَنِت افتاده روی زمین. بعد از تمام تقدیر و تعریفهایی که از دایره وسیع واژگان من شد، به نظرم عاقلانه آمد که سرم را پایین بیندازم و دیگر جیک نزنم. دوست نداشتم کسی فکر کند که عزیزدردانهی معلمها شدهام.
وقتی که جلسات گفتاردرمانیام شروع شد ترسم از این بود که برنامهی مأمور سامسون برای همه جواب بدهد جز من. زبان تنبل همه زرنگ شود و عاقبت به خیر شوند و من تنها بمانم. ولی خوشبختانه بلایی که از آن میترسیدم سرم نیامد. علیرغم تمام تلاشهای زن هیچکس پیشرفت قابل ملاحظهای نکرد. تنها اتفاقی که افتاد این بود که همهمان یک کم ساکتتر شدیم. خدا پدر ضبط صوت خانم سامسون را بیامرزد که به من و بقیه فهماند چه جوری حرف میزنیم. سین و شینم میزد، قبول، ولی مشکل اصلی صدای مسخره و دخترانهام بود. اگر در یک رستوران صدای خودم را موقع سفارش دادن غذا میشنیدم دلم آشوب میشد. آخر چه طور کسی میتوانست صدایم را تحمل کند؟ دوروبریهای من وکیل و ستارهی سینما میشدند ولی تنها راه پیشِ پای من این بود که روزه ی سکوت بگیرم و راهب شوم. وقتی همکلاسیهای سابقم به صومعه تلفن بزنند تا با من حال و احوال کنند کشیش بهشان خواهد گفت «شما نمیتونید باهاش صحبت کنید، برادر دیوید سی و پنج ساله با کسی حرف نزده!»
مادرم گفت «آروم باش، صدات بالاخره عوض میشه.»
«اگه نشد چی؟»
شانه بالا انداخت. «اینقدر بدبین نباش.»
کاشف به عمل آمد که مأمور سامسون یک چیزی است در مایههای دادگاه سیار گفتاردرمانی. چهار ماه در مدرسهی ما ماند و بعد رفت به یک مدرسهی دیگر. آخرین جلسهام با او روز قبل از شروع تعطیلات کریسمس بود. تمام کلاسها و راهروها را تزئین کرده بودند ولی دفتر او مثل همیشه لخت بود. انتظار جلسهای داشتم پر از «سوسماری به اسم سَسی» و از اینجور حرفها، ولی وقتی دیدم دارد بساط ضبطصوتش را جمع میکند در دلم قند آب شد.
«فکر کردم بهتره این جلسهی آخر و بزنیم به سیم آخر و یه کم خوش بگذرونیم، دو تایی. چه طوره؟»
دستش را برد طرف کشوِ میزش و یک جعبهی فلزی شیرینی آنچنانی درآورد. «بیا، یکی بردار. خودم با کلی دردسر درستش کردم پسر، همه جا کثیف شد! تا حالا شیرینی درست کردی؟»
به دورغ گفتم، نه، هیچ وقت.
گفت «خب خیلی کار سختیه. به خصوص اگه میکسر نداشته باشی.»
عادت نداشتم که مأمور سامسون این قدر راحت و غیر رسمی حرف بزند. برایم سخت بود نشستن در آن اتاق کوچک و گرم و تظاهر به این که داریم مثل دو تا دوست با هم حرف میزنیم.
گفت «حالا بگو ببینم، واسه تعطیلات تصمیم داری چی کار کنی؟»
«خب من معمولاً میمونم همین جا و کادو خونوادهم رو باز میکنم.»
«فقط یکی برات میفرستن؟»
«بعضی وقتها دو تا، گاهی چهارتا و بعضی وقتها هم پنج تا.»
«هیچ وقت سه تا یا شیش تا یا هشت تا نمیفرستن؟»
«به ندرت.»
«حالا بگو روز سی و یکم دسامبر چی کار میکنی؟ تو جشن عید پاک.»
«آخرین روز درخت کاج رو میبَریم به اتاق پذیرایی و خوراک دریایی میخوریم.»
گفت «واقعاً توی استفاده نکردن از سین و شین استادی. باید اعتراف کنم تا حالا کسی رو به سرسختی تو ندیدهم.»
فکر کردم دوباره تلاش خواهد کرد گیرم بیندازد، ولی برعکس چیزی که انتظار داشتم شروع کرد به حرف زدن دربارهی اینکه میخواهد تعطیلاتش را چه طور بگذراند. «کنار اومدن با نامزدم که الان توی ویتنامه خیلی سخته، پارسال با هم رفتیم رونوک پیش رفقاش. ولی امسال کریسمس رو همراه مادربزرگم بیرون از اَشویل میگذرونیم. پدر و مادرم هم میآن، خوش میگذره. یه کم بوقلمون میخورم و میرم کلیسا و فرداش هم با دوستم میریم جکسونویل تا بازی فلوریدا و تنسی رو تماشا کنیم.»
به نظرم روی زمین کاری مزخرفتر از این وجود نداشت که آدم این همه راه را بکوبد برود فلوریدا تا فوتبال تماشا کند، ولی خودم را زدم به آن راه و گفتم «وای چه قدر عالی و هیجانانگیز.»
گفت «پارسال که انسیاستیت، جورجیا رو چهارده به هفت لوله کرد من تو ممفیس بودم، ولی سال دیگه میخوام توی لیگ تنجرین ردیف اول بشینم، برام مهم نیست چه تیمهایی بازی داشته باشن. تا حالا اورلاندو رفتی؟ عجب جای محشریه. اگر شوهر آیندهام بتونه شغلی مرتبط با رشتهاش اونجا پیدا کنه طی یکی دو سال آینده میریم اونجا. ساکن فلوریدا میشم. شرط میبندم که تو یکی خیلی خوشحال میشی، مگه نه؟»
نمیدانستم باید چه جوابی بدهم. این خورهی لیگ تیمهای دانشگاهی که میکسر نداشت و نامزدش هم در ویتنام بود از جان من چه میخواست؟ اصلاً چرا اینقدر دیر یخش باز شده بود؟ تا حالا فکر میکردم که یک مأمور خونسرد و بیرحم است ولی حالا داشتم به این نتیجه میرسیدم که فقط یک گفتاردرمان احمق و بیتجربه است. این خانم سامسون آدم بدی نبود ولی زمانسنجیاش فاجعه بود. باید همان اول سال مثل آدم رفتار میکرد، نه حالا که کار از کار گذشته بود و تنها کاری که از من برمیآمد این بود که برایش دل بسوزانم.
«تمام تلاشم رو کردم تا شماها رو خوب کنم ولی مثل این که هیچ فایدهای نداشت.» یک شیرینی دیگر برداشت و در دستش پشت و رو کرد. «واقعاً دلم میخواست خودم رو ثابت کنم و باعث بشم یه تغییری توی زندگی شما ایجاد بشه، ولی با این همه مقاومتی که از طرف شما دیدم نتونستم کارم رو درست انجام بدم. بچهها از من خوششون نمیآد و کاریش هم نمیشه کرد. چی بگم؟ به عنوان یه گفتاردرمان مفت هم نمیارزم.»
دستش را برد طرف صورتش و گفتم الان است بزند زیر گریه. گفتم «ببینید خانم، من متأثفم.»
«هه هه، مُچت رو گرفتم.» بیشتر از حدی که لازم بود خندید و وقتی هم که داشت برگهی معرفی من را برای جلسات سال آیندهی گفتاردرمانی امضا میکرد هنوز داشت میخندید. «معلومه که متأثفی، سال دیگه کلی کار داری آقا.»
وقتی ماجرا را برای مادرم تعریف کردم قاطی کرد و گفت «باید قبول کنی که خیلی اُسکُلی.»
قبول داشتم، ولی از آنجایی که تمام جلسات گفتاردرمانیای که در آنها شرکت کردم هیچ تأثیری بر من نداشتند هنوز کلمهی الدنگ را ترجیح میدهم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت سوم مطالعه نمایید.