Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت اول

بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت اول

نویسنده: دیوید سِداریس
ترجمه ی: پیمان خاکسار

بتاز کارولینا!

هرکس به عمرش حتی فقط چند دقیقه تلویزیون تماشا کرده باشد با چنین صحنه‌ای آشناست: مأموری درِ یک خانه یا دفتر کاری خیلی عادی را می‌زند، در باز می‌شود و مأمور از کسی که هنوز دستگیره را در مشت دارد می‌خواهد تا خودش را معرفی کند. بعد به او می‌گوید «من از شما می‌خوام که همراه من بیاید.»

این مأمورها همیشه به شکل قابل توجهی آرام‌اند. اگر طرف ازشان بپرسد که «برای چی باید با شما بیام؟» یا یقه‌شان را صاف می‌کنند یا با تنبلی موهای روی آستین کت اسپرت‌شان را برمی‌دارند و می‌گویند «جفت‌مون می‌دونیم برای چی.»

بعد از این، مظنون بین راه دشوار و راه ساده حق انتخاب دارد. صحنه یا با هفت‌تیرکشی تمام می‌شود یا با دست‌بند زدنی بسیار متمدنانه. البته بعضی وقت‌ها هم پیش می‌آید که مأمور خانه را عوضی رفته باشد ولی اکثر اوقات مظنون می‌داند که برای چه دستگیر می‌شود. انگار کاملاً انتظارش را دارد. بالاخره انتظاری که تمام زندگی‌اش را تحت تأثیر خود داشت به پایان می‌رسد. شاید شما به این نتیجه برسید که طرف بالاخره راحت شد، ولی تو کَت من یکی نمی‌رود. چون به هرحال روزهایی که در مخفی‌گاه می‌گذرد خوش‌ترند از روزهایی که در زندان سپری می‌شوند. وقتی لحظه‌ی تصمیم‌گیری بر سر این که کی روی تخت پایینی بخوابد و کی روی تخت بالایی فرا برسد، فکر می‌کنم همه قبول داشته باشند که انتخاب راه دشوار چندان هم بی‌دلیل نیست.

مأمور من موقعی که سر کلاس جغرافی نشسته بودم به سراغم آمد. وارد کلاس شد و رو به معلم کلاس پنجمم که با اخم جلو نقشه‌ی اروپا ایستاده بود سر تکان داد. چیزی که بعداً اذیتم کرد فهمیدن این مسئله بود که تمام این‌ها از پیش برنامه‌ریزی شده بود. قرار گذاشته بودند که دقیقاً سر ساعت دو و نیم پنجشنبه بعدازظهر دستگیرم کنند. مأمور من یقه اسکی کش‌باف قرمز به تن داشت و یک ژاکت به رنگ تاپاله رویش پوشیده بود. پاشنه‌ی کفش‌هایش کوتاه بودند تا اگر مظنون تصمیم به فرار گرفت بتواند بی‌دردسر دنبالش کند.

معلم گفت «ایشون خانم سامسون هستن دیوید. می‌خوان که همراه‌شون برید بیرون.»

چرا وسط این همه آدم من را صدا زد؟ فوراً لیست خلاف‌هایی را که اخیراً مرتکب شده بودم در ذهنم مرور کردم تا ببینم کدام‌شان باعث محکومیتم شده: آتش زدن یک لباس هالووین که رویش نوشته بود نسوز، دزدیدن لوازم باربیکیو از یک حیاط بی‌حفاظ، افزودن نقطه‌ای به کلمه‌ی کول در فهرستی که به در سالن ورزش آویزان بود، هیچ‌وقت این تصور را نداشتم که کاملاً بی‌گناهم.

معلم گفت «بهتره کتاب و دفتر و ژاکتت رو هم با خودت ببری. فکر نکنم تا قبل از زنگ کارت تموم بشه.»

معلم سن و سالی داشت، ولی کاملاً معلوم بود که مأمور، تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل شده. جلو من راه افتاد و یک سؤال بی‌ربط و معصومانه پرسید:

«تیم کارولینا رو بیشتر دوست داری یا استیت رو؟»

منظورش رقابت تیم‌های دو دانشگاه بزرگ منطقه‌ی تراینگل بود. کسانی که این جور چیزها برای‌شان مهم بود علاقه‌شان را یا با پوشیدن لباس آبی آسمانی دانشگاه تارهیل نشان می‌دادند یا با لباس قرمز تیم بسکتبال وُلف پَک، دو رنگی که به هیچ بنی‌بشری نمی‌آمد. سؤال کردن راجع به تیم مورد علاقه در کارولینای شمالی کاری معمولی بود و جواب هم کاملاً مشخص می‌کرد که هر کس چه جور آدمی است یا دوست دارد چه جور آدمی بشود. من نه فوتبال دوست داشتم و نه بسکتبال، ولی تجربه ثابت کرده بود که بهتر است به عکسش تظاهر کنم. اگر پسری جوجه‌کباب یا چیپس دوست نداشته باشد مردم می‌گویند «سلیقه‌ست دیگه، هرکی یه جوریه.» می‌شد برای رئیس جمهور یا کوکاکولا یا حتی خدا قیافه گرفت، ولی اگر کسی از ورزش خوشش نمی‌آمد کارش زار بود، رویش اسم می‌گذاشتند. وقتی که بحث تیم و ورزش و این جور چیزها وسط می‌آمد، از طرفم می‌پرسیدم که کدام تیم را بیشتر دوست دارد و بعد می‌گفتم «جدی؟ من هم همین طور!»

وقتی مأمور از من پرسید طرفدار کدام تیم هستم نگاهی به یقه اسکی قرمز انداختم و گفتم که استیت را دوست دارم. «معلومه که استیت. از اول عمرم قرمز بودم.»

این جوابی بود که سال‌ها من را به غلط کردن انداخت.

مأمور پرسید «گفتی استیت؟»

«بله، استیت، کارشون درسته.»

«که این طور.»

من را برد به اتاق مجاور دفتر مدیر که پنجره نداشت و جز دو میز روبه‌روی هم چیز دیگری در آن نبود. از آن اتاق‌هایی بود که در آن می‌شد یکی را این‌قدر سین جیم کرد تا بترکد، از آن اتاق‌هایی که باید دائم رنگ می‌شد تا کسی لکه‌های خون را نبیند. به جایی که بعداً صندلی همیشگی‌ام شد اشاره‌ای کرد و به سؤالاتش ادامه داد.

«حالا به من بگو اصلاً استیت و کارولینا چی هستن؟»

«دانشکده؟ دانشگاه؟»

پوشه‌ای باز کرد و گفت: «بله، جوابت درسته. ولی غلط تلفظ می‌کنی. تو می‌گی ‌دانثکده و دانثگاه در حالی که درستش دانشکده و دانشگاهه. تو به جای شین، سین تلفظ می‌کنی به جای سین، شین. فرق این دو تا صدا رو متوجه می‌شی؟»

سر تکان دادم.

«می‌شه درست جوابم رو بدی؟»

«اوهوم.»

«اوهوم کلمه نیست.»

«خیله خب.»

«خیله خب چی؟»

گفتم «خیله خب. می‌فهمم.»

«چی رو می‌فهمی؟ فرق‌شون رو تشخیص می‌دی؟»

«بله، همونی که گفتین.»

این اولین نبرد من با حروف سین و شین بود و مصمم بودم که سنگرم را تا قبل از غروب آفتاب بسازم. طبق گفته‌ی مأمور سامسون – گفتار درمان شناخته شده و دانشگاه رفته – سین و شین من می‌زد. خبر جدیدی نبود.

مأمور سامسون گفت «هدف ما اینه که بتونیم کاری بکنیم که تو بالاخره بتونی درست حرف بزنی.» تمام سعی‌اش را می‌کرد که هرچه سین و شین در جمله‌هایش بود مؤکد بیان کند و تلاشش واقعاً روی اعصاب من بود. «من می‌خوام کمکت کنم ولی هرچه قدر بیشتر مسخره‌بازی دربیاری جلسات طولانی‌تر می‌شه.»

زن با لهجه‌ی غلیظ ناحیه‌ی غربی کارولینای شمالی حرف می‌زد که اقتدارش را در نظرم سست می‌کرد. با کسی که برایش کلمه‌ی قلم دو سیلاب داشت. شک نداشتم که فک و فامیلش از کوزه‌ی گِلی آب می‌خوردند و وقتی اشکنه‌شان حاضر می‌شد ننه و داداش و آبجی‌شان را صدا می‌کردند تا با هم بلمبانند. این جور آدمی چه حقی داشت که به من امر و نهی کند؟ تمام سال‌های بعدی هم در تمام درمان‌گرهایی که می‌آمدند تا این به قول خانم سامسون تنبل‌زبانی من را درمان کنند عیب و ایرادی پیدا می‌کردم.

گفت «مشکلت همینه، زبانت تنبله.»

دو خواهر کوچک‌ترم ایمی و گرچن هم همزمان با من داشتند تنبلی چشم‌شان را درمان می‌کردند. خواهر بزرگ‌ترم لیسا هم با یک پای تنبل به دنیا آمده بود که به هیچ عنوان حاضر نبود به اندازه‌ی دو‌قلویش رشد کند. دو سال اول زندگی‌اش یک آتل به پایش بسته بودند که هرجا می‌رفت کف چوبی خانه را خراش می‌داد. از این ایده که یک بخشی از بدن را تنبل بنامند خوشم می‌آمد – نه بی‌فکر است و نه دشمن، فقط دلش نمی‌خواهد برای پیشرفت کار تیمی بقیه‌ی اعضا، خودش را به زحمت بیندازد. پدرم عادت داشت که مادرم را به تنبلی ذهنی متهم کند و او هم در عوض پدرم را به داشتن انگشت اشاره‌ی تنبل متهم می‌کرد که نمی‌توانست حتی وقتی که مثل سگ دیرش شده بود شماره‌ی تلفن را سریع بگیرد.

هر پنجشنبه سر ساعت دو و نیم جلسات درمانم شروع می‌شد و جز مادرم کسی خبر نداشت. کلمه‌ی درمان نشان یک شکست عظیم بود. درمان مال روانی‌ها بود نه آدم‌های معمولی. این جلسات برای من چیزی نبودند که دلم بخواهد بکنم‌شان توی بوق، ولی همان طور که معلمم می‌گفت «هر کسی یه جوریه.» هرچه قدر من می‌خواستم ماجرا را مخفی نگاه دارم او به همان اندازه دوست داشت که تمام کلاس را خبردار کند. اگر ساعت دو و بیست و پنج دقیقه از پشت میز بلند می‌شدم معلمم می‌گفت «بشین سرجات دیوید. پنج دقیقه به جلسه‌ی گفتار درمانیت مونده.» اگر تا دو و بیست و هفت دقیقه سر جایم می‌ماندم می‌گفت «یه وقت یادت نره ساعت دو و نیم گفتار درمانی داری دیوید.»

روزهایی که غایب بودم او را در ذهنم تصور می‌کردم که دارد رو به شاگردهای کلاس می‌گوید «دیوید امروز نیومده ولی اگر غایب نبود ساعت دو و نیم باید می‌رفت جلسه‌ی گفتار درمانی.»

جلساتم هفته به هفته با هم فرق داشتند. بعضی وقت‌ها باید مثل طوطی هر چه مأمور سامسون می‌گفت تکرار می‌کردم. بعضی وقت‌ها هم شکل‌های درست قرار گرفتن زبان را با هم مرور می‌کردیم یا متن‌هایی می‌خواندیم سرشار از سین و شین. شیب سرازیری سُرسُره. داستان آدم‌هایی به اسم سسَی یا ساموئل. در بدترین روزها ضبط صوتش را درمی‌آورد تا به من نشان بدهد که اوضاعم تا چه حد قمر در عقرب است.

میکروفون را به من می‌داد و دست به سینه به پشتی صندلی تکیه می‌زد، «اسم گفتار درمان من سرکار خانم کریسی سامسونه. بگو ببینم. می‌خوام خودت بشنوی چه جوری حرف می‌زنی.»

عاشق اسمش بود و نقص گفتاری من را توهین به خودش می‌دانست. عین خیالش نبود تا آخر عمرم اسمم را دیوید ثداریث تلفظ کنم، مهم اسم خودش بود، کریسی سامسون. اگر اسمش سین نداشت حرفه‌ی گفتار درمانی را بی‌خیال می‌شد و عمرش را وقف کشیدن دندان‌های سالم ملت یا ختنه کردن دختر مدرسه‌ای‌های افریقا می‌کرد. چنین شخصیتی داشت.

مادرم می‌گفت «ول کن بابا، مطمئنم این‌قدرها هم که می‌گی بد نیست. سربه سرش نگذار. بگذار دختره کارشو بکنه.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم- انتشارات جهان نو
  • تاریخ: جمعه 17 اردیبهشت 1400 - 07:51
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1822

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2812
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930778