Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت بیست و دوم

اگر خورشید بمیرد - قسمت بیست و دوم

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

اغلب این اتفاق پیش می‌آید: یک باد باعث می‌شود که موشک براه بیفتد. اگر تقصیر باد نباشد، تقصیر شن است. اگر تقصیر شن نباشد، تقصیر باران است. درست مثل اینکه خداوند از تحقیر کردن بشر خوشش بیاید و تفریح کند. ما را بخاطر موجوداتی که می‌سازیم تا بعد نابود کنیم، مسخره می‌کند. فضانوردان از استهزاء خداوند خوشحال می‌شوند چون در این صورت تعطیلی‌شان بیشتر طول می‌کشد. دیگر نباید سرکلاس زمین‌شناسی حاضر شوند، دیگر نباید در چرخ گریز از مرکز تمرین کنند. مثل یک دسته شاگرد مدرسه که از کلاس فرار کرده باشند، دور استخر دراز می‌شوند. نگاهشان کن. شپارد با حالت «به – من – دست – نزن» خودش. جیم با حالت نجیب‌زادگی انگلیسی‌اش. کوپر با سکوت ستیزه‌جویانه‌اش. سلیتون با حالت نفوذ‌ناپذیرش. و بالاخره پیت، که مضحک‌ترین لباس شنای مردانه را به پا کرده است. یک مایوی راه‌راه قرمز و قهوه‌ای تا زانو! دعوتی است برای بیدار کردن وسوسۀ زن‌هایی که در متل پالمز منزل کرده‌اند. مثل یک دسته مگس که خود را روی یک قطعه نان و کره پرت کنند، زن‌ها از هر طرف سر می‌رسیدند. و تمام سعی خود را بکار می‌بردند که کسی متوجه آنها بشود. یکی فریاد می‌کشید، یکی از بلندترین دایو شیرجه می‌رفت، یکی بندهای سینه‌بندش پاره می‌شد. پیت، وحشتزده چشمانش را می‌بست و می‌گفت: «چه خبر شده، دارند چه کار می‌کنند؟»

«پیت این قدر دو رو نباش. با شما لاس می‌زنند، فضانورد هستید.»

«چرا تو با من لاس نمی‌زنی؟ آها، البته. تو فقط تئودور را می‌بینی و بس.»

«تئودور، تئودور است.»

«مگر من کی هستم؟»

«تو برادرم هستی.»

«ممکن است بفرمایید ببینم چند تا از این برادرها دارید؟»

«دو تا. یکی تئودور، یکی هم تو.»

«از جناب فرمانده خوشت نمی‌آید. راستش را بگو؟»

«چرا البته خوشم می‌آید ولی برادرم نیست.»

«ولی «برادر بودن» برایت چه معنی دارد؟»

«یعنی اینکه مثل خود من است.»

«تئودور مثل تو نیست.»

«نه، ولی من وقتی دختر بچۀ خوبی بودم، مثل تئودور بودم.»

«از گوردون خوشت می‌آید؟ خیلی خوشگل است. از همه خوشگل‌تر است.»

«چرا، خوشم می‌آید ولی هیچ وقت حرف نمی‌زند.»

«جیم هم همیشه ساکت است.»

«متوجه شده‌ام، چرا؟»

«برای اینکه خجالتی است. همۀ ما خجالتی هستیم. بخصوص در مقابل زن‌ها. مردم پیش خود خیال می‌کنند: خوش به حال این فضانوردان. خدا می‌داند چه ماجراهای عاشقانه‌ای دارند، ولی نه جانم، خیال است. خیال. البته گاهی هم واقعاً بخاطر کمبود وقت است. ولی اکثر اوقات به خاطر وحشت است.»

«وحشت از کی؟»

«از روزنامه‌نگاران که مدام جاسوسی می‌کنند. از ناسا که منتظر نشسته تا دعوایت کند، از همسرانی که به دهانت، دهنه می‌بندند. از دخترهایی که می‌خواهند با آدم عروسی کنند. فوری می‌خواهند با آدم عروسی کنند. می‌گویی: زن دارم. متأهل هستم. ولی به گوششان نمی‌رود و بعد هم برایشان فقط ورقه مهم است. ورقه ورقه ورقه. یک ورق کاغذ امضاء شده. آیا هرگز به اوراقی که عصر فضایی تو را وادار به امضایشان می‌کند فکر کرده‌ای؟ برای صحبت کردن با هر احمقی باید ورقه‌ای را امضاء کنی. برای اینکه بتوانی وارد اداره‌ای بشوی باید ورقه امضاء کنی. برای اینکه بتوانی با زنی همخوابه شوی باید ورقه امضاء کنی. آنهم نه یک ورقه. بلکه دو ورقه، سه ورقه، شش ورقه. برای اینکه بین ورقه‌ها کاغذ کپیه می‌گذارند. بین کاغذها غرق می‌شوی، بین کاغذها می‌میری. وقتی مردی تو را به یک ورق کاغذ تبدیل می‌کنند که در آن نوشته به خاطر ورقه‌ها مرده‌ای. تو ازدواج کرده‌ای؟ با ورقه؟»

«نه، حتی فکرش را هم نمی‌کنم.»

«از اینکه تنها باشی حوصله‌ات سر نمی‌رود؟»

«من همیشه تنها هستم. حتی موقعی که بین مردم هستم.»

«کدام مردم؟»

«مردم.»

«من نه. نمی‌توانم تنها بمانم. تنها چیزی که از ماه خوشم نمی‌آید این است که باید تنها روی آن راه رفت. کسی نیست تا بهش بگویی تماشایم کن. دیدی؟ من وقتی با یک عده راه می‌روم و حرف می‌زنم خوشحال هستم. وقتی وارد خانه می‌شوم و آن چهارتا بچه می‌ریزند به سرم و همسرم غرولند می‌کند که می‌دانی چکار کردند، تصویر پدربزرگ را شکستند. پرده‌های سالن را پاره کردند. می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم؟ مردم می‌گویند: این فضانوردان چه می‌کنند؟ هیچ کار نمی‌کنند. نه، این فضانوردان هیچ کار نمی‌کنند که با دیگران فرق داشته باشد. آنها هم وارد خانه می‌شوند بچه‌هایشان می‌ریزند به سرشان، زنشان غرغر می‌کند که بچه‌ها تصویر پدربزرگ را شکستند و پردۀ سالون را پاره کردند. و بعد باید حساب پرداخت. اجارۀ خانه، قسط، این ماه فلان چیز را می‌خریم و غیره و غیره آمین. و آن وقت بعضی اوقات هم این فضانوردان حوصله‌شان از دست مریخ و ماه سر می‌رود و دلشان می‌خواهد مثلاً دیکتاتور پرتغال بشوند.»

«دیکتاتور پرتغال؟»

«آره، من خیلی دلم می‌خواهد. اگر به خاطر این نبود که یک روز فرزندانم مرا سرزنش کنند که «پاپا چرا دیکتاتور پرتغال شدی» حتماً این کار را می‌کردم. در آنجا یک دوست دارم، وزیر و از این قبیل چیزها است، حاضر است به من کمک کند تا خودم را از دست کوکاکولا خلاص کنم.»

«کوکاکولا؟»

«بله، من از شراب خیلی خوشم می‌آید و این آقای وزیر یک بطری شراب به من هدیه کرد. نمی‌دانی چقدر از این شراب خوشم آمد، آن قدر خوشم آمد که چندین و چندین گالن کوکاکولا از نیروی دریایی دزدیدم. می‌دانی از آن کوکاکولاهای فشرده، آن وقت این گالن‌ها را بردم برای آقای وزیر و البته وقتی در این عصارۀ کوکاکولا آب ریختم، چند برابر شدند. او آن قدر خوشش آمده بود که به من گفت: «اگر مایل باشی تو را دیکتاتور پرتغال می‌کنم.» تصورش را بکن. تمام روز کنار دریا دراز کشیدن و آجیل خوردن و نگرانی و گرفتاری پرداخت اجاره و قسط و غیره نداشتن! آن وقت حاضر بودم بگویم گور پدر ماه!»

پیت آن روز خیلی سرحال بود. و درست همان روز بود که قرار به شراب را بهش قول دادم. پدر، آیا داستان شراب یادت هست؟ تو می‌گفتی: «اگر شراب را با قرابه این طرف آنطرف بفرستی، خراب می‌شود.» من گفتم: «بریزیم توی بطری» تو می‌گفتی: «بطری ندارم. و حاضر هم نیستم برای این عدۀ ماه که تحملشان را ندارم، بطری بخرم.» «خیلی خوب، من می‌خرم، چه فرقی دارد؟» «خیلی خوب، اگر دلت خواست بطری بخری، بخر ولی رومئوی دهاتی توی بطری شراب نمی‌ریزد.» «چطور شراب نمی‌ریزد؟» «برای اینکه من بهش می‌گویم شراب ندهد.» مادر اعتراض می‌کرد و می گفت: «چرا این قدر با این حیوونی‌ها لج هستی؟ یک خورده شراب بهشان بده. خواهی دید که برایشان مفید است.» تو می‌گفتی: «من به آنها هیچی نمی‌دهم.» مامان می‌گفت: «خیلی بد کاری می‌کنی، از همۀ این حرف‌ها گذشته می‌توانی روی فیاسکوهای شراب بنویسی «این شرابی است که در آسمان می‌نوشند.» خواهی دید چه شهرتی به هم می‌زنی. «زن این حرف‌ها چیست می‌زنی؟ چه خیال کرده‌ای، من مرد شرافتمندی هستم، چطور چنین اجازه‌ای به خودت می‌دهی؟» عاقبت مجبور شدم شراب را خودم بخرم.

چهل و هشت بطری شراب کیانتی، منتخب استاد استفانو زاکونه، اهل «آکویی» محصول تاکستان مارکی آلبرتو پیتزورنی. بیست و چهار بطری برای پیت، و بیست و چهار بطری هم برای جیم، وگرنه می‌رنجید. خوب، پدر می‌دانی چه شد؟ هرگز برایت تعریف نکردم. هربار خواستم برایت تعریف کنم و موضوع شراب را پیش کشیدم تو پشتت را به من کردی. ولی حالا برایت تعریف می‌کنم. قضیه از این قرار بود که وقتی همه چیز آماده شد فهمیدیم که صادر کردن شراب به امریکا ممنوع است مگر با در دست داشتن اجازۀ مخصوص از کاخ سفید. به پیت و جیم نوشتم که چنین اجازه‌ای را بگیرند و برایم بفرستند ولی پیت و جیم آن را رد کردند، گفتند جانسون لابد خیال می‌کند ما دائم‌الخمر هستیم آن وقت شغلمان را از دست می‌دهیم.

به مارکی پیتزورنی اطلاع دادم که ممکن است پیت و جیم شغلشان را از دست بدهند و او پیشنهاد کرد بهتر است که از طریق «صلیب سرخ» کمک بخواهند. پیت و جیم جواب دادند:

«اوریانو، ما که مریض نیستیم تا دست به دامن «صلیب سرخ بشویم.» خودم شخصاً با وزارت امور خارجه، با وزارت کشور، با ادارۀ مهاجرت، با سندیکای شراب‌فروشان تماس گرفتم و سه ماه بعد، بطری‌ها را بار یک کشتی کردند که در آزور، در ترانووا و در کانادا، توقف می‌کرد، سپس به سان لورنزو پایین می‌رفت و در تورنتو متوقف می‌شد. در تورنتو بطری‌ها را سوار یک ترن می‌کردند که از ایندیانا، به ایلینویز می‌رفت. چهل و هشت بطری شراب به هوستون، تگزاس رسید، همه‌شان خورده شده بود. راضی شدی؟

«پیت، اگر برایت یک قرابه شراب بفرستم چه می‌کنی؟»

«یک قرابه؟ یک قرابۀ درست و حسابی؟»

«آره. یک قرابۀ بزرگ.»

«تئودور را برایت به کیپ کندی می‌آورم.»

«به کیپ کندی؟»

«البته، تا پانزده روز دیگر موشک ساترن را به فضا پرتاب می‌کنند.»

«تو می‌آیی؟»

«البته که می‌آیم. وگرنه چه کسی زیر موشک را روشن کند؟ تئودور را هم با خودم می‌آورم.»

«بسیار خوب، معامله صورت گرفت.»

«خوب، خداحافظ، بروم بخوابم. چه خیال کرده‌ای؟ من باید ساعت دو بیدار شوم. بهت تلفن می‌زنم، خوب؟ قبل از آنکه راه بیفتم تو را بیدار می‌کنم.»

یک عده دختر جوان دور استخر بودند. دخترهای خیلی جوان و خوشگل. یکی از آنها یک بلوز ژرسه و شلوار ژرسه به تن داشت. بلوز و شلوار هر دو به رنگ صورتی کمرنگ. همان طور با لباس خودش را پرت می‌کرد توی استخر بعد می‌آمد بیرون، ژرسۀ خیس به تنش می‌چسبید، و.... منظورم را که فهمیدید؟ چشمان کوپر و شپارد هم همراه دخترک می‌افتاد در آب. جیم سخت به سرفه افتاده بود. فقط «رئیس» ظاهراً آرام بود ولی با شیرجۀ سوم دختر، او هم کراواتش را کمی شل کرد. بیادم می‌آید که این حرکت او درست مثل یک انفجار، همه چیز را متوقف کرد.

باد، شن، نفس ما، همه چیز بند آمد. حرکت او گویی می‌خواست بگوید: «سلام بچه‌ها، من هم اینجا هستم» مشت‌هایم را در خود فشردم و توی دلم به او گفتم: «یا الله، دیوار دور خودت را فرو بریز، جوان هستی، قوی هستی، زنده هستی. این قدر کینه‌جو نباش، این‌قدر به ماه و ستارگان فکر نکن.»

ولی او بار دیگر کراواتش را مرتب کرد. از جای برخاست. دگمه‌های کت خود را تا بالا انداخت و رفت.

«خداحافظ، خوشگله.»

«خداحافظ دیک.»

«امشب زود بخواب.»

«خیلی خوب، دیک.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: جمعه 10 اردیبهشت 1400 - 15:56
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1770

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 207
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22928173