Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت آخر

اگر خورشید بمیرد - قسمت آخر

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

در کوکتیل پارتی آن شب حاضر نشد. پیت هم نیامد. جیم و شپارد و کوپر آمدند که آنها هم سخت محو تماشای «Miss»های محلی بودند. میهمانی از طرف «اتاق تجارت» محلی برگزار شده بود و به درد این می‌خورد تا یک بار دیگر سعی کنم از تو اطاعت کرده باشم. یک نامۀ تو در هوستون بدستم رسیده بود. همان نامه‌ای که در آن دربارۀ سرخ‌پوست‌ها نوشته بودی. یادت هست. «ظاهراً چنین معلوم است که خیال داری به نیومکزیکو بروی. شاید نمی‌دانی که سرخ‌پوست‌ها هنوز در آنجا وجود دارند. بخصوص آپاچی‌ها. دیدن اینها خیلی عاقلانه‌تر از اتلاف وقت با موشک و از این قبیل چیزها است. و بعد هم یک کمی هوای آزاد می‌خوری و این قدر با هوای موشکی خودت را آلوده نمی‌کنی. چرا به آنجا نمی‌روی؟»

از نمایدۀ اتاق تجارت محلی سؤال کردم آیا می‌توانم به دیدن سرخ‌پوستان بروم و او با خوشحالی جواب داد که اتفاقاً یک نفر بخصوص برای این کار در نظر گرفته شده است. خانمی به اسم ژانت. چه موقع مایل هستم لاس کروس را ترک کنم؟ بلافاصله پس از پرتاب «جو کوچولو.» بسیار خوب، ژانت بلافاصله پس از حرکت جو کوچولو، مرا پیش سرخ‌پوست‌ها می‌برد. رفتم بخوابم تا ساعت سه نصف شب با تلفن پیت بیدار شوم.

«یاالله، پاشو از تخت بیا پایین، یاالله بیدارشو. ساعت سه بعد از نصف شب است.»

«پیت، مگر باد خوابیده؟»

«نه جانم، ادارۀ هواشناسی می‌گوید که باد فرو نخواهد نشست.»

«پس در این صورت نمی‌آیم. بهرحال موشک راه نخواهد افتاد.»

«راه نمی‌افتد! راه نمی‌افتد! این چه حرفی است؟ بهرحال باید رفت. یک وقت دیدی ابلیس تصمیم گرفت که موشک براه بیفتد و او هم راه می‌افتد. ابلیس همیشه حدسش درست درمی‌آید.»

«ابلیس کی است؟»

«چطور کی؟ رئیس، فرمانده کل، دیک. خیال کردی کی را می‌گویم؟ آنجا می‌ایستد و انگشت خود را مثل حضرت موسی بالا می‌گیرد، خوب خداحافظ، خداحافظ.»

«خداحافظ، امروز بعدازظهر سر استخر همدیگه را خواهیم دید.»

«سر استخر! سر استخر! خیلی خوب.»

رستوران، مثل شب گذشته پر از جمعیت بود. میزها را چیده بودند. بوفه پر بود از گوشت سرخ شده و سیب‌زمینی و مردم که بشقاب بدست صف کشیده بودند، و صدایی که از پشت سرم می‌گفت:

«سلام خوشگله!»

«سلام دیک.»

«خوابیدی؟»

«پنج شش ساعت.»

«کافی است. یاالله، غذا بخور.»

«دیک، موشک راه می‌افتد؟»

«آره.»

«ادارۀ هواشناسی می‌گوید که حرکت نخواهد کرد.»

«ادارۀ هواشناسی برادر توست، ادارۀ هواشناسی اشتباه می‌کند.»

«دیک، ولی باد همانطور ادامه دارد، توفان هم ادامه دارد.»

«تا دو ساعت دیگر نه باد وجود خواهد داشت و نه توفان شن.»

و براستی هم دو ساعت بعد توفان و باد فرو نشست. من و جک سر ساعت پنج به محوطۀ پرتاب موشک رسیدیم. شمارش به 60 دقیقه رسیده بود. «جو کوچولو» روی پایۀ دار، منتظر اجرای اعدام بود. محکومی که دیگر به عفو شدن امیدی ندارد. نفس‌نفس‌زنان، نفس می‌کشید. بخار غلیظی از شکمش خارج می‌شد. ناله‌ای که از دهانش خارج می‌شد گویی تقاضای کمک می‌کرد. جک می‌گفت: «همان طور که می‌دانی در ارتفاع هشت هزار متری منفجر خواهد شد. انفجار موشک «برج نجات» را روشن خواهد کرد و برج، جدا می‌شود و کپسول آپولو را با خود برمی‌گرداند. کپسول آپولو را می‌بینی؟ آن بالا است. نوک موشک آن را می‌دیدم. شبیه کیسه‌ای بود که زمانی بر سر محکومین به اعدام می‌کشیدند. دو تا پنجرۀ کوچکش، مثل دو تا سوراخ کیسه بود. «برج نجات را می‌بینی؟ روی آپولو است.» آن را هم می‌دیدم. مثل یک کلاه سیلندر بود که از روی مسخرگی آنجا گذاشته باشند. یک شوخی ظالمانه.

«چرا داری می‌لرزی؟ چرا داری می‌لرزی؟»

«من جک؟ من نمی‌لرزم.»

«آره، داری می‌لرزی. سردت است؟ می‌خواهی کتم را بیندازم روی شانه‌ات.»

«نه، نه، جک. مهم نیست.»

«گفته بودم شنلی همراه بیاوری. گروهبان، ممکن است یک کت به این خانم بدهید؟»

«خواهش می‌کنم، بفرمایید. مال خودم را می‌دهم. من سردم نیست.»

«متشکرم، گروهبان.»

محوطه، پر از افراد نظامی بود. سرتیپ، گروهبان، سرباز. تعداد نظامی‌ها، بیش از روزنامه‌نگاران و کارمندان ناسا و نمایندگان شرکت‌های تدارکاتی بود. آنها احساس سرما نمی‌کردند. من حتی با وجود آن کت سنگین نظامی، می‌لرزیدم، انگار قرار بود بجای جو کوچولو من بروم آن بالا و بمیرم. شاید «رئیس» و کوپر و شپارد هم در قسمت کنترل کمی می‌لرزیدند. شاید پیت و جیم هم بین بوته‌های کاکتوس، کمی دلشان به حال جو کوچولو سوخته بود.

«توجه! چهل دقیقه!»

«توجه! سی دقیقه!»

«توجه! بیست دقیقه.»

«توجه! ده دقیقه.»

خدای من. این جان کندن چقدر طولانی بود. صدای بلندگو چقدر سرد و ظالم بود. درست مثل صدای افسری که فرمانده مأمورین تیرباران یا دار باشد. یک، دو، یک، دو، خبر... دار.

«توجه! نه دقیقه!»

«توجه! هشت دقیقه!»

«توجه! هفت دقیقه!»

«توجه! شش دقیقه!»

«توجه! پنج دقیقه!»

خدای من، چه سکوت مرگباری! آسمان به رنگ آبی فولادی درآمده بود. جو کوچولو موقعش فرا رسیده. آره، جو کوچولو، تا چند لحظۀ دیگر تو را اعدام می‌کنند.

«گروهان، خبر... دار.»

«پنجاه ثانیه!»

«چهل ثانیه!»

«سی ثانیه!»

«بیست ثانیه!»

«ده ثانیه!»

«گروهان، آتش!»

الوداع، جو کوچولو.

«هدف بگیرید!»

«نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو...»

«آتش!»

یک آتش جهنمی! یک غرش انجیل! جو کوچولو تکان می‌خورد، آهسته، خیلی آهسته، از جا بلند می‌شود، حالا سریع، خیلی سریع، بالا می‌رود. دنبال خود ستارۀ دنباله‌دار نارنجی رنگی باقی می‌گذارد. زیبا، قشنگ، مغرور، سربلند، جو کوچولو، داری می‌روی بمیری. یک کمی بالاتر.... بالاتر.. بالاتر... ناگهان با غرشی که مثل فریاد دردناک بود ترکید. آسمان در آن نقطه روشن شد. خرده فولاد مانند بارانی نقره‌ای فرو می‌ریخت، مثل قطرات اشک، مثل خرده جواهر. من به آن نقره و جواهر نگاه می‌کردم و برج نجات را ندیدم که کپسول از آن جدا می‌شد. در آن زمان، فضانوردان در کپسول نبودند. فقط کپسول را دیدم که مانند سنگ سفیدی به زمین برمی‌گشت. مثل گل سرخی بزرگی از هم باز شد. از آن گل سرخ گل سرخ دیگری باز شد. و باز یک گل سرخ دیگر. سه گل سرخ، سه چتر نجات که باز شدند و آرام آرام، کپسول را پشت تپه‌ها به پیت بازگرداندند. بی‌احتیاطی و جهش گربه‌مانند او را در نظر مجسم می‌کردم: مادر...

جک پرسید: «خوشت آمد؟»

«آره جک، خوشم آمد.»

«خیلی؟»

«خیلی جک.»

«آهای، گریه که نمی‌کنی؟»

«چرا، گریه می‌کنم.»

«برای جو کوچولو؟»

«نه، نه برای جو کوچولو.»

«پس برای چه؟ برای چه؟»

«برای....»

پدر، قدرت نداشتم بگویم. قدرت نداشتم بگویم که برای یک لحظه، یک لحظه عالی با بشر آشتی کرده بودم. متوجه شده بودم که بشر، بزرگ است. فوق‌العاده است. حتی موقعی که به جای علف واقعی، سبزۀ پلاستیکی می‌کارد. حتی موقعی که ادرار را تبدیل به آب آشامیدنی می‌کند. حتی موقعی که به جای پا، از چرخ استفاده می‌کند. حتی موقعی که سبزی زمین و آبی آسمان را فراموش می‌کند. حتی موقعی که بهشت را تبدیل به جهنم می‌کند. جهنمی موقتی که موجوداتی را از بین می‌برد که زاییده آنها بوده است. و من، از اینکه به جای ماهی و درخت، بین بشر به دنیا آمده بودم افتخار می‌کردم. افتخار می‌کردم، برای اینکه...

«برای اینکه جک، یک لحظه، یک لحظۀ عالی، به نظرم رسید که دارم می‌بینم بشر با خدا ورق‌بازی می‌کند.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: شنبه 11 اردیبهشت 1400 - 08:22
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1758

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3909
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030561