پیر ششم، سی سال داشت و من حاضرم به زمین و آسمان، و به مردهها و زندهها قسم بخورم که غیرممکن بود بشود باور کرد که او سی ساله است. از هم پاشیده بود، چهرهای پژمرده و درهم داشت که گویی هرگز نه جوان بوده و نه بچه. شاید سالیان سال پیش او هم بیست ساله بوده است، شاید او هم روزی جوان و بچهسال بوده ولی خاطرۀ آن نیز محو شده بود. چینهای عمیقی روی گونههایش وجود داشت که به نظر میرسید جای زخم است. لبهایش، پر از چین و چروک، آویزان بود و چشمان گود رفتهاش از یک تسلیم ابدی حکایت میکرد. از یک غم بیانتها. من هم خسته شده بودم. از این کار پشت سرهم، از کینه نسبت به رئیس تشریفات و «اداری». آرزو میکردم که هرچه زودتر جریان خاتمه پیدا کند، این رفتوآمد متوقف بشود و اصلاً سعی نمیکردم چیز جالبی در یوجین سرنام پیدا کنم. سروان نیروی دریایی، فارغالتحصیل مهندسی برق، مهندسی نیروی هوایی و مهندسی فضایی. متولد شیکاگو، متأهل، دارای یک فرزند، قربانی یک سیستم اشتباه و قربانی من. چرا بلند نمیشدم و فرار نمیکردم؟ به هرحال آنچه را که برایم قرار بود تعریف کند، ذرهای برایم ارزش نداشت. اصلاً حوصله نداشتم با او طرح دوستی بریزم و بفهمم آیا عضو حزب «لاکپشتها» است یا عضو حزب «خر»ها. خسته شده بودم و حوصلهام سر رفته بود. فرشتۀ آسمانی تمام قدرت مرا از دستم گرفته بود. سؤالها خود به خود پیش میآمدند. جوابها را خود به خود گوش میکردم: جناب سروان چرا فضانورد شدید؟... چرا...؟ چرا...؟ چرا...
«برای اینکه از پرواز کردن خوشم میآید، از بچگی از پرواز کردن خوشم میآمد. و بعد هم بخاطر شرکت کردن در جریانی که آینده را بوجود خواهد آورد. خانوادۀ من ثروتمند نیستند. میفهمید. پدرم مکانیک است و هیچ وقت پولدار نبودیم. من تمام عمر برای پول درآوردن جان کندهام. من در شیکاگو متولد شدهام و شیکاگو یک شهر مشکل و سنگدل است، پدرم برای من خیلی فداکاری کرده است. به هزار زور و زحمت فارغالتحصیل شدم....»
نه، آنتیپاتیک نبود. مهربان بود. آدم خوبی بود. به زندگی خود هرچه بود اعتراف میکرد. به تمام گذشتۀ بیآلایش و پر از شجاعتش معترف بود و تمام سعیش را بکار برد تا حرفهایش را حالی کند. بفهماند. ولی کلماتش در گوشهایم گم میشد، مثل صدای امواج دریا که وقتی بهش عادت کردی دیگر گوش نمیکنی. هر موج مثل موج دیگر است. کف، خزه، گوشماهی، خزه، کف. زندگی این فضانوردان هم همین طور است. همه به هم شباهت داشت. البته میدانم که من هم غیر از آن انتظاری نداشتم ولی برای تعریف کردن یک داستان انواع مختلف وجود دارد. آنچه چشمان من دیده است مسلماً با آنچه چشمان تو دیده است فرق دارد. کلمات فرق دارند و در نتیجه، نتیجۀ داستان فرق دارد. پس خدای من چرا تمام آنها یک نوع تعریف میکردند. از یک نوع کلمات استفاده میکردند، یک نوع کلمات معین، یک نوع صفات را بکار میبردند، درست مثل این بود که نطقی را در چند نسخه همگی با هم از حفظ کرده باشند. خدای من، حتی وقتی چیزهایی را تعریف میکردند که کمی با سایرین فرق داشت به نظر میرسید که قبلاً آن را شنیدهام!
«... طبیعتاً، ما که از گروه سوم هستیم، کمتر از دیگران آمادگی داریم. و دلیلش فقط این نیست که دیرتر از دیگران شروع کردهایم. دلیلش این است که ناسا در ابتدا خیلی زیاد از همه انتظار داشت. بعد، کمی آرام گرفت. گروه دوم خیلی از ما بهتر هستند و گروه اول، از همه بهتر. ولی وجه تمایز ما فقط همین نیست. محبوبیت و شهرت است. آنها مشهور هستند و ما نیستیم. اگر هم مشهور بشویم، به پای آنها نخواهیم رسید. کسی که مشهور است به خودش اطمینان بیشتری دارد. و بعد هم موضوع جنگ. آنها در جنگ شرکت کردهاند و ما نکردهایم. البته درست است که بعضی از تجربیات به همان اندازه شرکت در جنگ اهمیت دارند. مثلاً کار کردن. من آن قدر کار کردهام، آن قدر زیاد کار کردهام که گاهی به نظرم میرسد صد سال کار کردهام و آدم با کارکردن زیاد، بزرگ میشود، میتواند تصمیم بگیرد که چه کار خوب است و چه کار بد است. مغز آدم مثل کسانی کار میکند که در جنگ شرکت کردهاند. یا باید کشته شوند یا بکشند....»
فهمیده بود. خیلی فهمیدهتر از سایرین بود. با این حال وقتی «اداری» فریاد STOP خودش را کشید، مثل این بود که از زیر سنگینی باری خلاص شده باشم، مثل این بود که از دست کابوسی نجات یافته باشم. سروان سرنام، بدون اینکه احساس تأسف کنم از تو خداحافظی کردم. امیدوارم به دل نگیری، نمیخواهم بدجنس و حقنشناس باشم، باور کن که به تو احترام میگذارم ولی آنچه را که میخواهم در تو سرزنش کنم دربارۀ دیگران هم صدق میکند، دربارۀ چافی، گوردون، آرمسترانگ، بین و رایت، برای کسان دیگری که نشناختم و بدون شک عین شما هستند. لطفاً این قدر جریحهدار نباشید. این قدر پیر نباشید.
آری سرنام، وقتی از اتاق خارج میشدی به نظرم رسید که دختر تو هستم. بله، دختر تو وایت، دختر تو بین، دختر تو چافی، دختر تو گوردون، دختر تو آرمسترانگ. من از همۀ شما در زندگیم بیشتر چیز دیدهام با این حال حس میکردم دختر شما هستم. من هم همسن شما هستم ولی حس میکردم دختر شما هستم، برای اینکه من از اینکه سی ساله هستم حظ میکنم، سی سال زندگیم را مثل مشروب خوشمزه مینوشم، مثل شما در پشت کاغذ کپی پژمرده نمیشوم. سرنام، وایت، بین، آرمسترانگ، گوردون، چافی، سی سالگی، سن زیبایی است. سی و یک سال، سی و دو سال، سی و سه سال، سی و چهار، سی و پنج سالگی، همه سنهای زیبایی هستند. برای اینکه آدم، احساس آزادی میکند. احساس میکند یاغی شده است، برای اینکه اضطراب انتظار تمام شده و غم سراشیبی هم هنوز آغاز نشده. احساس روشنی میکنیم. عاقبت، در سی سالگی حس میکنیم که مغزمان کار میکند. اگر در آن سن، مذهبی هستیم، دیگر مذهبی هستیم، اگر به خدا اعتقاد نداریم، نداریم، اگر شک و تردید داریم، بدون خجالت شک و تردید داریم. از تمسخر جوابها واهمه نداریم چون ما هم جوان هستیم، از سرزنش بزرگها وحشت نداریم. چون ما هم آدم بزرگ هستیم، از گناه نمیترسیم، چون درک کردهایم که گناه فقط یک «نقطه نظر» است. از اطاعت نکردن وحشت نداریم برای اینکه فهمیدهایم، اطاعت کردن کار احمقانهای است. از تنبیه نمیترسیم چون به این نتیجه رسیدهایم که دوست داشتن عیب نیست. وقتی قرار است عاشق بشویم، میشویم. وقتی از هم جدا میشویم، آن را با منطق قبول میکنیم. دیگر نباید به معلم و مدرسه و کشیش، حساب پس بدهیم. فقط باید به خودمان حساب پس بدهیم و بس، در سن سی سالگی، مثل یک مزرعۀ گندم رسیده میمانیم. نه گندم خام و نه گندم خشک. شیرۀ زندگی در وجودمان با فشار لازم در جریان است، هر شادی و درد ما، زنده است، دیگر هرگز نخواهیم توانست چنین بخندیم، چنین گریه کنیم، این طور فکر کنیم و بفهمیم. به قلۀ کوهستان رسیدهایم. در بالای کوه همه چیز روشن و واضح است. راهی که از آن بالا آمدهایم، راهی که از آن پایین خواهیم رفت. و شما، چرا این طور نیستید؟ چرا مثل پیرها زیر بار غم و اندوه و وحشت، خم شدهاید، طاس شدهاید؟ چه بلایی بر سرتان آوردهاند؟ چه بلایی برسر خود آوردهاید؟ با چه قیمت گزافی دارید بهای ماه را میپردازید؟ میدانم، ماه گران است. برای یک یک ما گران تمام میشود.
ولی هیچ بهایی، ارزش آن مرزعۀ گندم را نخواهد داشت. هیچ بهایی، ارزش آن قلۀ آن کوه را نخواهد داشت. اگر غیر از این باشد، رفتن به ماه به چه درد میخورد؟ بهتر است همین جا سر جای خود بمانیم. پس، بیدار شوید! این قدر مطیع و سربزیر نباشید، این قدر کلۀ خود را طاس نکنید، در تساوی خود این طور غمگین نباشید. کاغذ کپی را پاره کنید. بخندید، گریه کنید. اشتباه کنید، آن مرد احمق اداری را به باد کتک بگیرید. این حرفها را با تواضع، با علاقه به شما میگویم، برای اینکه به شما احترام میگذارم. برای اینکه میبینم شما همگی از من بهتر هستید ولی دلم میخواهد از من خیلی بهتر باشید:
نه این قدر کم. یا اینکه خیلی دیر شده است؟ یا اینکه آن نوع زندگی شما را زیر بار خود خم کرده؟ شما را بلعیده؟ شاید این طور باشد.
مرا هم داشت زیر سنگینی بار خود، کمکم خم میکرد. به جای اینکه از جا برخیزم و از آنجا فرار کنم، مثل یک انسان مصنوعی، مثل یک ابله، زیر - «بیایید به آسمان برویم» نشسته بودم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت بیست و دوم مطالعه نمایید.