Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت بیستم

اگر خورشید بمیرد - قسمت بیستم

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

«جناب سروان البته که دلم می‌خواست جای شما بودم. به حال شما غبطه می‌خورم. ماه... مریخ...»

«مریخ بله. فکر رفتن به مریخ مرا هم انگولک می‌کند، حتی اگر قرار باشد دو سال سفر طول بکشد، چهار سال طول بکشد حاضرم به مریخ بروم. ولی تا بیست سال دیگر، سی سال دیگر که نوبت سفر مریخ می‌رسد من دیگر پیرمرد خواهم بود. نمی‌بینید که از همین حالا پیر هستم؟ احساس پیری می‌کنم. چه می‌شود کرد.»

«ولی سفر به ماه سر جای خودش است. کم چیزی نیست. فقط تصور مراجعت نکردن! عقیدۀ شما دربارۀ سفری که ممکن است از آن مراجعت نکرد چیست؟»

«یعنی چه «مراجعت نکرد؟» «مراجعت نکردن؟» منظورتان چیست؟»

«منظورم مراجعت نکردن است. شما این فکر را مگر نمی‌کنید؟»

«اصلاً. ببخشید ولی اگر قرار باشد مراجعت نکنیم که دیگر مأموریت نیست آن وقت می‌شود فداکاری. شهادت. مأموریت یعنی رفتن و برگشتن. و سفر به ماه یک مأموریت است. نه یک شهادت و قربانی شدن در معبد علم و دانش.»

«برای شما فرود آمدن روی ماه مهم است؟»

«نه. ما خلبان هستیم و برایمان سفر مهم است، سفر، نه فرود آمدن. مثلاً خلبانی را در نظر بگیریم که فاصلۀ رم – توکیو را در سه ساعت طی می‌کند، برای او رسیدن به توکیو مطرح نیست، برایش مهم است که سفر را در سه ساعت انجام دهد. ماه هم همین طور است. رفتن مهم است. رفتن و برگشتن. فرود آمدن مهم نیست.»

«جناب سروان این چه حرفی است می‌زنید!»

«همین است که گفتم.»

«کنجکاوی ندارید؟»

«کنجکاوی چه چیز؟ من که بچه نیستم. آدم بزرگ هستم. من یک فروشندۀ دوره‌گرد هستم. یک مأمور. کسی که به دستور سفر می‌کند. هر جا او را فرستادند، می‌رود.»

«پس ونیز؟ حرف‌هایی که دربارۀ سفر کردن می‌زدید؟ کشتی‌ای که هرگز به ونیز نمی‌رسید....»

«ونیز! ونیز! در سن و سال من! بروم ونیز چکار کنم؟ ونیز آرزوی جوانی است. مال جوان‌ها است. آن کوچه‌های تنگ، گندولاها، عکسبرداری از گرل‌فرند و کبوترها... ولی دیر شده.»

«چطور دیر شده؟!»

«شما می‌دانید من چند سال دارم؟ سی و دو سال. دارم می‌شوم سی و سه ساله.»

«به نظرتان خیلی می‌رسد؟»

«خیلی. در این سن و سال دیگر آرزو و رؤیا و ماجراجویی تمام می‌شود.»

«خداوندا! همۀ شما عین هم هستید!»

«بله، بله، همۀ ما عین هم هستیم.»

«جناب سروان، غصه‌دار شدید؟ لبخند بزنید، آها، این طوری. بهتر است موضوع صحبت را عوض کنیم. بچه دارید؟»

«دو تا. اولی هفت سال دارد.»

«حتماً از داشتن یک پدر فضانورد خیلی افتخار می‌کند.»

«اصلاً. مدام از من می‌پرسد که چرا شریف نیستم. پدر دوستش شریف است. می‌گوید بزرگ شد حتماً شریف خواهد شد. می‌گوید شریف شدن تفریحش از فضانورد بیشتر است. بین خودمان بماند، چندان هم بد نمی‌گوید....»

«اداری» فریاد زد: «دوازده دقیقه.»

پیر چهارمی از جای بلند شد.

«خوب، باید سر کارم برگردم. من بیچاره! خیلی ممنونم.»

«تشکر به خاطر چه؟»

«اداری» فریاد زد:«STOP! STOP»

«از صحبت کردن، از خندیدن.»

«STOP! STOP! »

«آقای بین می‌توانم یک سؤال دیگر از شما بکنم؟»

«ها! ها! البته.»

«STOP! STOP! STOP»

«Are you…»

«STOOOOP! »

ولی او رفت و نفهمیدم.

پیر پنجم، سی و چهار سال داشت. یک پیر عالی بود. زیبایی آسمانی‌اش چنان بود که حتی کفار را هم به تعظیم وا می‌داشت. بدون شک فرشتگان آسمانی چنین صورتی دارند. چهره‌ای کمی دراز، کمی غمگین، و بینی مستقیم و دهان قشنگ، چشمان خوب و صبور. مثل فرشتگان آسمانی صورتی و طلایی بود. پوست صورتی داشت، موهایش طلایی بود، مژه‌هایش طلایی بود، مثل فرشتگان آسمانی. قد بلند، باریک و کمی غمگین بود. پدر، حالا تو هم او را می‌شناسی. همان است که از کپسول جمینی خارج شد و در خلاء قرار گرفت. همان که می‌گفت پرواز بدون وزن چه خوب است، چه عالی است. چقدر خوشم می‌آید و دیگری می‌گفت، داخل شو، برگرد و او می‌گفت: یک کمی دیگر. یک کمی دیگر. چقدر لذت‌بخش است. این فرشته آسمانی اسمش ادوارد وایت بود. و پدر دو فرشتۀ دیگر بود. و با گروه دوم به این «جهنم» آمده بود. خوب؟ مگر می‌شود از فرشتگان آسمانی سؤالی کرد؟ اگر هم سؤالی بکنیم چه می‌توانیم بپرسیم؟ حال سان جووانی، سان مارکو، سان لوکا، سان ماتئو چطور است؟ هوای «بهشت» چطور است؟ نشستم، نشست. سرفه کردم، سرفه کرد. سیگاری بهش تعارف کردم، سیگاری بهم تعارف کرد. سیگارش را آتش زدم، سیگارم را آتش زد. و بعد... حرف زد. بدون اینکه سؤالی ازش بکنم پشت سرهم، یک بند، به تنهایی حرف زد.

«وقتی اولین اسپوتنیک به هوا رفت، تصمیم گرفتم فضانورد بشوم، واضح بود که بزودی «فضانوردی» یک شغل می‌شد، در خانوادۀ خودمان راجع به آن صحبت کردیم. خانوادۀ من همه خلبان هستند. پدرم سرتیپ هوایی است، من سروان نیروی هوایی هستم و برادرم به تازگی از مدرسۀ نیروی هوایی فارغ‌التحصیل شده و اگر موفق بشود او هم می‌خواهد فضانورد بشود. وقتی اولین اسپوتنیک به فضا فرستاده شد، من و دیک سلیتون در «پروژۀ قوۀ جاذبه صفر» کار می‌کردیم. مطالعه‌ای بود روی بی‌وزنی. من و دیک تنها کسانی بودیم که صرفاً روی این مسأله مطالعه می‌کردیم. من و دیک و «ژامبون» با هم آزمایشات را عملی می‌کردیم، «ژامبون» میمونی بود که قبل از آلن شپارد به پرواز مداری فرستاده شد. من و دیک طیاره را هدایت می‌کردیم و «ژامبون» در چند لحظه‌ای که بی‌وزنی طول می‌کشید نقش خوکچۀ هندی را در آزمایش بازی می‌کرد. بعد، دیک جای ژامبون را گرفت و من طیاره را می‌بردم. دیک فوق‌العاده مرد شجاع و فداکاری است. دلش به حال ژامبون می‌سوخت. می‌گفت نه کسی از ژامبون چنین درخواستی کرده و نه خود ژامبون داوطلب شده. ژامبون را توی کپسول مرکوری گذاشتند دیک خیلی ناراحت شد. بیچاره ژامبون، می‌دانید مرد؟ ذات‌الریه کرد و در واشنگتن مرد. او را در باغ وحش گذاشته بودند و آن سال زمستان واشنگتن خیلی سرد شد. ژامبون بیچاره به سرما عادت نداشت.»

به فرشته نگاه کردم تا ببینم آیا دارد می‌خندد یا نه. نه، نمی‌خندید. یادآوری «ژامبون» غمش را دو چندان کرده بود. یا به جای غم بهتر است «جدی بودن» ولی جدی بودن مگر نه اینکه از غم سرچشمه می‌گیرد؟

«من و دیک از زمان آلمان با هم بودیم. فقط شش سال با هم تفاوت سنی داریم. و این چنین وقتی در سال 1957 زمزمۀ «پروژۀ مرکوری» بلند شد. دیک گفت: «تو از جایت تکان نخور. بهتر است به تحصیل ادامه بدهی. من می‌روم، اگر مرا گرفتند سروگوش آب می‌دهم ببینم چطور چیزی است. اگر چیز خوبی بود آن وقت تو هم بیا. طبیعتاً فوراً او را قبول کردند، بدون کوچکترین تردید او را قبول کردند. آه، نمی‌دانید دیک چه مرد خارق‌العاده‌ای است. وقتی تمام امتحانات را گذراند به من اطلاع داد که امتحانات بدی بودند. امتحانات و آزمایش‌های وحشیانه و بد. آدم را در یخ می‌گذاشتند و بعد بلافاصله در آب جوش. آدم را در چرخ گریز از مرکز با سرعت سرسام آوری می‌چرخاندند. وحشتناک بود. ولی ارزش دارد و بهتر است من هم تقاضا بدهم. من کمی تردید داشتم، من به خوبی دیک نبودم و نمی‌خواستم در مقابل او خیط بشوم. ولی او گفت: تو هم به خوبی من هستی، حتی از من بهتر هستی، برای موفق شدن کافی است کسی خلبان ماهری باشد و تو خلبان بی‌نظیری هستی. حتماً تو را قبول خواهند کرد. عاقبت تقاضا دادم. حق با دیک بود. آزمایش‌های فوق‌العاده مشکلی بود. آزمایش‌های گروه دوم از گروه اول آسان‌تر بود. و همین طور آزمایش‌های گروه سوم از گروه دوم. بالاخره متوجه شده بودند که بعضی شکنجه‌ها به کلی بی‌خاصیت و بی‌فایده است. همان طور که گفتم آزمایش‌های فوق‌العاده مشکلی بود ولی وقتی انسان در قلبش هدفی دارد همه چیز را بهتر تحمل می‌کند. به نظر شما این طور نیست؟ هدف من، رفتن به ماه بود. وقتی مرا انتخاب کردند خیلی خوشحال شدم. و حالا هم خیلی خوشحال هستم برای اینکه حالا مطمئناً مرا به ماه خواهند فرستاد. گرچه دربارۀ بعضی از سیستم‌های خودکار با سایرین چندان موافق نیستم....»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت بیست و یکم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: پنجشنبه 9 اردیبهشت 1400 - 09:19
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1804

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1387
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23003773