Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت نوزدهم

اگر خورشید بمیرد - قسمت نوزدهم

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

پیر سوم، سی و چهار سال داشت و به نظر می‌رسید برادر کوچک جان گلن است. همان طور مثل او موطلایی، کک‌مکی و راحت. حتی مثل جان گلن، در اوهایو به دنیا آمده بود. فقط سیاستمداری و زنده‌دلی گلن را نداشت و شانه‌هایش بطور عجیبی خم شده بود. لبخند بیحال و صدایی خشک داشت. اسمش نیل آرمسترانگ بود و او را از گروه دوم انتخاب کرده بودند. نکتۀ جالب توجه در او این بود که از یک محیط نظامی نمی‌آمد. غیرنظامی بود. تنها فضانورد غیرنظامی که توانستم مصاحبه کنم. نشستم، نشست. سرفه کردم، سرفه کرد. سیگار بهش تعارف کردم، سیگاری بهم تعارف کرد. سیگارش را آتش زدم، سیگارم را آتش زد.

موزیک متن:

«آقای آرمسترانگ چقدر برایم جالب است. شما نظامی نیستید!»

«من در ناسا مهندس الکترونیک و خلبان جت بودم. چندان با نظامی بودن تفاوتی ندارد. منظورم این است که زندگی انضباطی نظامی را چشیده‌ام و برای رفتن به پروازهای فضایی انضباط شرط است. علاوه‌براین، نظامی‌ها را بخاطر اینکه بر ما برتری داشته باشند انتخاب نمی‌کنند. دلیل انتخاب آنها این است که آنها، همگی دسته‌بندی شده و قبلاً انتخاب شده‌اند. در نتیجه برای انتخاب کردن از میان آنها کار خیلی آسان‌تر است و بعد هم، اعتماد به نظامی بودن. به من هم اعتماد کردند، من سال‌ها است که در ناسا هستم.»

«پس فضانورد شدن باید فوق‌العاده باعث خوشحالی شما شده باشد.»

«گمان نمی‌کنم. اجازه بدهید کمی فکر کنم.»

«تا بحال فکرش را نکرده بودید؟!؟»

«برای من، بسادگی فقط یک تغییر محل اداری بوده است. قبلاً دفتری داشتم، حالا هم در اینجا دفتری دارم، بله، به نظرم از این کار راضی هستم. درجه گرفتن همیشه باعث خوشنودی است ولی از لحاظ اداری، فرقی نمی‌کند. من آدم جاه‌طلبی نیستم، فقط مایلم که این برنامه با موفقیت انجام بگیرد. آدم شاعرمنشی نیستم.»

«در نتیجه اهل ماجراجویی نیستید.»

«به هیچ وجه. من از خطر بیزارم مخصوصاً اگر یک خطر بیهوده باشد. خطر بدترین قسمت شغل ما است. احمقانه‌ترین جنبۀ آن است. چطور ممکن است یک حقیقت عادی تکنولوژی را ماجراجویی نامید؟ به نظر من راندن یک سفینه نباید خطرناک باشد. درست همان‌طور که یک آب‌میوه‌گیری برقی نباید خطرناک باشد، هدایت یک سفینه نیز نباید خطری داشته باشد. با در نظر گرفتن این نظریه، بحث دربارۀ ماجراجویی و رفتن به فضا فقط به خاطر رفتن به فضا پیش می‌آید.»

به سلیتون فکر کردم.

«من، آقای آرمسترانگ کسی را می‌شناسم که حاضر است حتی، اگر قرار بشود دیگر به زمین برنگردد. به فضا برود، فقط بخاطر ماجرای رفتن به آسمان.»

«بین ما فضانوردان؟»

«بین شما فضانوردان.»

«غیرممکن است. اگر چنین کسی وجود داشته باشد یک پسربچه است نه یک آدم بزرگ عاقل.»

«آقای آرمسترانگ، یک آدم بزرگ است. بچه نیست.»

«کیست؟»

«مهم نیست. بگذریم. بهتر است دربارۀ شما صحبت کنیم. از جریان آب‌میوه‌گیری گذشته، تصور می‌کنم اگر به آسمان نروید متأسف خواهید شد.»

«البته، ولی خودم را هلاک نمی‌کنم. دق نمی‌کنم. من به هیچ وجه نمی‌فهمم چطور عده‌ای خودشان را هلاک می‌کنند که اول از سایرین، قبل از سایرین به فضا بروند. حرکتی احمقانه، بچگانه و شاعرانه است. مناسب عصری که ما در آن زندگی می‌کنیم نیست. و اصلاً هم حاضر نیستم بروم آن بالا و دیگر به زمین برنگردم. مگر اینکه از لحاظ فنی لازم باشد، به عبارت دیگر: خلبانی جت خطرناک است، اما از لحاظ فنی لازم است. مردن در فضا یا در روی ماه از لحاظ فنی لازم نیست و در نتیجه اگر قرار باشد بین مرگ با جت یا مرگ روی ماه یکی را انتخاب کنم، مردن با جت را انتخاب می‌کنم. شما نمی‌کنید؟»

«من، نه، در مقابل چنین انتخابی. بلافاصله ماه را انتخاب خواهم کرد. لااقل قبل از مردن، ماه را می‌بینم.»

«احمقانه! بچگانه! شاعرانه! مردن در ماه! برای دیدن ماه! لااقل اگر قرار بود مدت یک سال یا دو سال روی آن بمانم، شاید.... نمی‌دانم.... نه، نه، آنهم خیلی گران تمام می‌شود، بی‌فایده است.»

«آقای آرمسترانگ، شما سال‌های جوانی خود را تماماً در ناسا گذرانده‌اید؟»

«در سفر گذرانده‌ام: اروپا، آسیا، امریکای جنوبی. در نتیجه آنچه دیدنی بوده، دیده‌ام. هرچه فهمیدنی بوده، فهمیده‌ام. و حالا هم در اینجا هستم. ساکت و آرام و راحت سر میزی نشسته‌ام تا یک کار جدی انجام دهم.»

«آقای آرمسترانگ در جنگ شرکت کرده‌اید؟»

«البته، در جنگ کره، هفتاد و هشت مأموریت جنگی، البته باید بگویم که به هیچ درد نخورده است.»

«آقای آرمسترانگ، شما فرزند دارید؟»

«البته که فرزند دارم. یکی هفت ساله و یکی دو ساله. مگر قرار بود در این سن و سال بچه نداشته باشم؟»

«اداری» گفت: «ده دقیقه، عجله کنید.»

از جای برخاست.

«بهتر است از شما خداحافظی کنم. باید بروم در چرخ گریز از مرکز.»

«آقای آرمسترانگ، اصلاً به حال شما غبطه نمی‌خورم!»

«بله، خیلی بد چیزی است. از تمام این قضایا از این آزمایش بیشتر از همه نفرت دارم. ولی از لحاظ فنی لازم است.»

«خداحافظ.»

«خداحافظ.»

پیر چهارم، سی و دو سال داشت و سرش بکلی طاس بود. یک کلۀ طاس مثل یک توپ عاج. بخاطر دارم که از نگاه کردن به او ناراحت شده بودم. نمی‌توانستم قبول کنم کسی در سن سی و دو سالگی سرش مثل توپ عاج، صاف صاف شده باشد. با این حال، گوش‌هایش، چهرۀ او را نجات می‌داد. گوش‌های مضحکی داشت، بزرگ، بیشتر به بال طیاره شباهت داشت تا به گوش. وقتی به کلۀ طاسش نگاه می‌کردی بعداً بلافاصله متوجه گوش‌هایش می‌شدی و به خودت می‌گفتی: کسی که خداوند چنین گوش‌هایی بهش عطا کرده است حتماً کر نیست و چون کر نیست، حتماً مثل نیل آرمسترانگ صحبت نخواهد کرد. چهره‌اش هم او را نجات می‌داد. چهرۀ خوشایندی داشت و دهان بزرگش خیلی با نمک بود. اسم فامیلیش «لوبیا» بود.

اسمش آلن بین بود و بین به انگلیسی یعنی «لوبیا». خودش ظاهراً چندان به اسم فامیلش عادت نکرده بود چون هر بار که می‌گفتم آقای بین، یعنی آقای لوبیا، می‌زد زیر خنده و غش‌غش می‌خندید. از آنجایی که نام خانوادگی خودم هم چندان از مال او بهتر نیست عاقبت او را لوبیا خطاب نکردم و به «جناب سروان» اکتفا کردم. او هم سروان نیروی دریایی بود و با گروه سوم انتخاب شده بود. نشستم، نشست. سرفه کردم، سرفه کرد. سیگاری بهش تعارف کردم، سیگاری بهم تعارف کرد. سیگارش را روشن کردم، سیگارم را روشن کرد.

موزیک متن:

«آقای بین، چطور شده که این طور طاس هستید؟»

«چه می‌دانم، چه می‌دانم. نگرانی، نگرانی، گرفتاری، اگر شما هم بیایید اینجا کار کنید کچل می‌شوید. شما خیال می‌کنید کار ما مثل کار شما تفریحی است؟ خیال می‌کنید من هم مثل شما مدام در سفر هستم؟ خیال می‌کنید من هم مثل شما این همه دوست و آشنا دارم؟ اینجا زندگی ما، زندگی کارمندی است. مدام کارهای همیشگی. مدام قیافه‌های همیشگی. مدام همان ساعات کار همیشگی، به جای رفتن به آسمان، می‌رویم به اداره! چه می‌دانم. به نظر من می‌رسد که کارمند بانک هستم. چه خیال کرده‌اید؟ زندگی اینجا یکنواخت و بورژوا است. تنها خبری که می‌شود تمرین ورزشی است و اضافه کار به خاطر ساعت‌هایی که دیر سرکار حاضر شده‌ایم. در نتیجه وقتی به خانه می‌رسیم، سوپ یخ کرده و زنمان هم دیگر گرمش نمی‌کند. خانه اداره، خانه اداره، و سوپ یخ، خدا رحم کرده که سینما هست.»

«به سینما می‌روید؟ نه؟»

«بله می‌روم. اینجا بجز سینما جای دیگری ندارد که آدم برود. چه خیال کرده‌اید؟ زندگی اینجا زندگی شهرستانی است. همین سینما رفتن هم خودش شانس بزرگی است. هفت نفر فضانورد دستۀ اول که سینما هم نمی‌توانند بروند. تا پایشان را از خانه بیرون می‌گذراند، مردم می‌ریزند سرشان که امضاء بگیرند و از این حرف‌ها. ما را کسی نمی‌شناسد. ما فضانوردان ناشناس هستیم. خدا را صد هزار مرتبه شکر.»

«آقای بین می‌خواهید بگویید راضی نیستید؟»

«چه می‌دانم، چه می‌دانم. چرا راضی هستم. از فضانورد بودن راضی هستم. ولی از لحاظ تفریح راضی نیستم، وقتی افسر نیروی دریایی بودم خیلی بیشتر تفریح می‌کردم. ناپل، پیزا، رم، چه مسافرت‌ها می‌رفتم، با این حال هیچ وقت به ونیز نرفتم.»

«ونیز را ندیده‌اید؟ دارید به ماه می‌روید و ونیز را ندیده‌اید؟»

«چکار می‌توانم بکنم؟ کشتی ما هیچ وقت به ونیز نرفت. به خودم می‌گفتم: «عیب ندارد دیر یا زود به ونیز هم خواهی رفت.» ولی عوضی خیال می‌کردم. مرا فضانورد کردند، همان سالی که مرا فضانورد کردند، کشتی به ونیز رفت. می‌دانم، ماه را خواهم دید ونیز را نخواهم دید.»

«آقای بین، گوش کنید...»

«چه می‌دانم! چه می‌دانم!»

«جناب سروان، نمی‌توانید قبل از رفتن به ماه، یک سری به ونیز بزنید؟»

«نه، دیگر دیر شده، حالا دیگر از خیلی جهات دیر شده، مگر نمی‌بینید که سرم طاس شده؟ حالا دیگر در اینجا محبوس شده‌ام. وقتی هم بیایم بیرون برای رفتن به ماه است.»

«چندان هم نباید از وضع خودتان شکایت کنید.»

«آه، نکند دلتان می‌خواهد جای من باشید؟ ها؟»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت بیستم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: چهارشنبه 8 اردیبهشت 1400 - 08:12
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2089

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2913
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22930879