«جناب سروان، یکشنبههای خودتان را چگونه میگذرانید؟»
«قبل از هرچیز، روزهای یکشنبه به کلیسا میروم. خیلی مذهبی هستم. بعد به خانه برمیگردم و با سگها و بچههایم بازی میکنم. دو تا بچه دارم. یکی 6 ساله، یکی 3 ساله. گاهی هم به دریاچه میروم و اسکی آبی میکنم ولی نه بخاطر تفریح بلکه بخاطر ورزش و تمرینات بدنی. یک قایق هم دارم، ولی نه برای تفریح، بلکه برای ورزش و تمرینات بدنی. یکشنبه، روزی است که برای ورزش در نظر گرفته شده. وقتی ورزش نمیکنم درس میخوانم. یکشنبهها برای درس خواندن در نظر گرفته شده. بیشتر دربارۀ زمینشناسی چیز میخوانم. تخصص من در زمینشناسی است.»
«اداری» گفت: «STOP»
اعتراضکنان گفتم: «تازه شده یازده دقیقه.»
«اداری» گفت: «یازده دقیقه از موقعی شروع میشود که او وارد میشود. دیگر چه میخواهید بپرسید؟ همه چیز زندگیش را که برایتان تعریف کرد. یا اینکه میخواهید مثل فریمن، وقت تلف کنید ها؟»
سروان راجر چافی از جای برخاست تا نشان دهد که کاملاً با عقیده «اداری» موافق است، دستش را به طرفم دراز کرد؛ یک دست ظریف و شکننده. و با لبخند جمیز دین، به من لبخندی زد. دندانهایش مثل دندان شیری بود. خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. کوچولو، لاغر مامانی، تصور اینکه او را در آن قفس حبس میکردند و به آسمان میفرستادند قلب آدم را میفشرد. مثل یک سگ کوچولوی مامانی و بیگناه...بیگناه؟
وقتی از درخارج شد و دور میشد شنیدم که غرغرکنان میگفت: «Jesus» چه زنی! حوصلهام را سر برد. وقتم را گرفت. یازده دقیقه از وقت مرا هدر داد.» به هیچ وجه صلاح نبود ازش بپرسم که لاکپشت است یا نه؟
پیر دوم، سی و پنج سال داشت با شش فرزند. قد کوتاه و درشت بود. موها و چشمهای سیاه داشت. پیشانیاش پر از چین و چروک بود. ازش خوشم میآمد و به نظر میرسید که قبلاً او را در جایی دیدهام. شبیه یکی از کسانی بود که در طفولیت دیده بودم، مثل یک پارتیزان بود. از عهدۀ همه کار برمیآمد. ساکت و مصمم و ناراضی. پدر، برتو را بخاطر میآوری؟ تو میگفتی برتو همه کار بلد است مگر بادبادک ساختن، میتوانست به تنهایی یک پل را منفجر کند، در یک روز شش خط مخابراتی را قطع کند، یک گروهان سرباز آلمانی را خلع سلاح کند و وا دارد تا برای ما بجنگند... به نظر من غیرممکن میرسید که برتو آن همه کارهای مشکل را بلد باشد و نتواند بادبادک درست کند. یادت هست؟ یک روز ازش خواهش کردم برایم بادبادک درست کند: برتو، یک بادبادک برایم درست میکنی؟ و برتو جواب داد: دختر جون وقتی بقیه بادبادک ساختن یاد میگرفتند، من جنگ کردن یاد میگرفتم. پس حرف نزن. یادت هست؟ تنها مرتبهای بود که برتو از انجام کاری خودداری میکرد. برای اینکه برتو خیلی مطیع بود، حرف گوشکن بود. تا بهش دستوری میدادی فوراً انجام میداد. پیر دومی، شکل برتو بود.
اسمش ریچارد گوردن بود. مثل اولی او را هم در گروه سوم انتخاب کرده بودند و در نیروی دریایی درجۀ ناخدا دوم داشت. بریدهبریده و آهسته صحبت میکرد. نشست، نشستم. سرفه کردم، سرفه کرد. سیگاری بهش تعارف کردم، سیگاری بهم تعارف کرد. سیگارش را روشن کردم، سیگارم را روشن کرد.
موزیک متن:
«سرکار ناخدا دوم، هرچه مایل هستید بگویید. هرچه تصور میکنید مهمتر است و شما بیشتر از آن خوششتان میآید.»
«پدر من هیزمشکن بود، امریکاییها، برخلاف عقیدۀ اروپاییها، همیشه هم پولدار نیستند، پدر من مرد فقیری بود. همۀ ما فقیر بودیم. تابستانها، در مزرعۀ عمویم کار میکردیم. عمویم فقیر نبود؛ یک مزرعه داشت. سه سال هم در یک مغازۀ خواروبارفروشی به عنوان پادو کار میکردم؛ بستهها را این طرف آن طرف میبردم و زمین را میشستم. بعد به دانشگاه رفتم تا شیمی بخوانم؛ در عین حال که به پول احتیاج داشتم کار هم میکردم. پول را برای اینکه خرج دخترها و غیره بکنم میخواستم. پدرم نمیتوانست به من برای خرج دخترها و غیره پول بدهد. در دانشگاه ایالت واشنگتن، شیمی خواندم. بعد وارد نیروی دریایی شدم.»
«چطور شد به فکر فضانورد شدن افتادید؟»
«من فکرش را نکردم. آنها فکرش را کردند. من هرگز تصور فضانورد شدن را نمیکردم. بقیه بگوشم خواندند. دلم میخواست خلبان بشوم و وارد نیروی دریایی شدم تا روی ناوهای هواپیمابر کار کنم. در نیروی دریایی، مرا خلبان جت کردند. در بین خلبانها، خیلیها برای فضانوردی تقاضا میدادند. من هم تقاضا دادم. من خیلی زود تحت تأثیر گفتۀ مردم قرار میگیرم.. بله، تا بگویند این کار را بکن، میکنم. و بعد، بعد. همین دیگر، مرا انتخاب کردند.»
«شغل جالبی است. شغل فوقالعاده جالبی است.»
«شاید برای شما جالب باشد. اما برای من به هیچ وجه جالب نیست.»
«از کجای این شغل خوشتان نمیآید؟»
«فقط از یک چیزش. وقت نداشتن برای کتاب خواندن. وقت نداشتن برای گوش کردن به اپرا. من خیلی به مطالعه علاقه داشتم بخصوص آثار کلاسیک. حالا دیگر نمیخوانم. وقت ندارم، حوصله ندارم؛ گاهی به خودم میگویم کاش قبلاً بیشتر کتاب خوانده بودم. دربارۀ اپرا هم همین طور است. قبلاً خیلی زیاد به اپرا میرفتم. وردی، پوچینی. وقتی با کشتی روی دریای مدیترانه بودم همین که کشتی به بنادر ناپل یا جنوا میرسید یک راست میرفتم به اپرا. هرشب به تئاتر و اپرا میرفتم. هرشب، تا وقتی که کشتی باز به راه میافتاد. چقدر خوب بود. چقدر به نظرم دور میرسد. بعد، منصرف شدم. تسلیم شدم.»
«چرا؟ چرا تسلیم شدید؟»
«برای اینکه من یک آدم فنی هستم. آدم یا فنی است یا نیست.»
«برای چی فنی شدید؟ چرا؟»
«به گوشم خواندند. معلمین مدرسه. در شیمی و ریاضیات قوی بودم، معلمها میگفتند من حتماً باید شیمی و ریاضیات بخوانم. در امریکا اینطور رشتهها را میپرستند. همه ریختند به سرم باید شیمی و ریاضیات بخوانی. هیچکس نگفت ادبیات و موسیقی بخوان. شاید هم صحیح باشد. بله، درستش هم همین است. زندگی چنان بسرعت پیش میرود که بشر هرچه بیشتر به شیمی و ریاضیات احتیاج دارد. به رشتههای فنی احتیاج داریم، نه شعر و ادبیات. من دو برادر و دو خواهر دارم. یکی از برادرانم در هواپیمایی بوئینگ، شهر سیاتل کار میکند، و یکی در یکی دیگر از این صنایع نیروی هوایی. یکی از خواهرانم با یک متخصص فنی ازدواج کرده و دیگری دبیر شیمی است. بله، این طور صحیح است. دختر بزرگم دوازده سال دارد، میخواهد مهندسی بخواند. از من پرسید: پاپا، مهندسی خوب است؟ و من هم جواب دادم: البته. البته.»
«پس آثار کلاسیک و اپرا را کنار گذاشتید؟»
«چه میشود کرد.»
«چطور چه میشود کرد؟!؟ گفتید چندان راضی نبودید.»
«بله، ولی انتخاب خودم را کردم.»
«گفتید تحت تأثیر قرار گرفتید!»
«بله، ولی حالا دیگر در آن غرق شدهام. کسی مرا مجبور نکرده. اگر بخواهم میتوانم همین فردا صبح کارم را عوض کنم ولی من این کار را نمیکنم. چسبیدهام به اینجا. دلم میخواهد در اینجا باشم. دیگر زمان خنده و شادی، و زمان تفریح، پایان یافته است. زمان کار و فعالیت فرا رسیده. مسئولیت خطیر و مهمی به عهدۀ ما واگذار شده.»
«شما همیشه همین طور جدی هستید؟»
«همیشه.»
«هیچ وقت نمیخندید.»
«گاهی.»
«حوصلهتان سر نمیرود؟»
«نه، حوصلهام سر نمیرود. وقت ندارم حوصلهام سر برود. در اینجا هیچکس وقت ندارد حوصلهاش سر برود. آدم باید تسلیم بشود. منصرف بشود.»
«تسلیم شدن؟ منصرف شدن؟ در سن و سال شما؟!»
«سن پیری است.»
«سی و پنج سالگی، پیر است؟!»
«اداری» گفت: «ده دقیقه، عجله کنید.»
«آقای گوردن، خداحافظ شما.»
«خداحافظ شما، خیلی جالب بود، سؤال دیگری ندارید؟»
«چرا، یک سؤال دیگر دارم ... Are you a»
«اداری» فریاد زد: «یازده دقیقه! یازده دقیقه!»
آن وقت او به حال خبردار از جای بلند شد. با انضباط روی پاشنۀ پا چرخید و رفت. حتی فرصت نداد که جملهام را تمام کنم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت نوزدهم مطالعه نمایید.