پس از آنکه تئودور رفت متوجه شدم که جریان چگونه برگزار میشود. ملاقاتهای من در اتاق کوچکی چسبیده به دفتر رئیس تشریفات صورت میگرفت. اثاثیۀ اتاق عبارت بود از سه صندلی، یک میز، یک عکس بزرگ از موشک ساترن که زیرش نوشته شده بود: «بیایید به آسمان برویم!» همین و بس. من زیر «بیایید به آسمان برویم» نشسته بودم. «اداری» هم کمی آنطرفتر نشسته بود. در اتاق باز میشد، رئیس تشریفات همراه فضانوردی داخل میشد، او را به من معرفی میکرد، و فهرستی از تعداد پروازها، تعداد فرزندان و صفات برجستۀ او شرح میداد. من گوش میدادم و میگفتم: «آه، آه، آه» سپس رئیس تشریفات مرا به فضانورد معرفی میکرد و فهرستی از کتابهایم، از اعمال پرافتخارم، و از استعدادهای نهفتهام برای او شرح میداد، فضانورد گوش میداد و میگفت: «آه، آه، آه» سپس رئیس تشریفات انگشت چاقش را بلند میکرد، انگار که میخواهد ما را برای یکدیگر عقد کند و تهدیدکنان میگفت:
«یازده دقیقه! نه بیشتر!» و با ماتحت گندهاش از آنجا میرفت و ما را در خجالت باقی میگذاشت. با وجود حضور «اداری» مراسم، حالت قبیحی داشت. آن وقت من مینشستم. فضانورد هم مینشست. من به او نگاه میکردم، او به من نگاه میکرد. من سکوت میکردم، او هم سکوت میکرد. من به او سیگاری تعارف میکردم، او به من سیگاری تعارف میکرد، گاهی اتفاق میافتاد که سیگارها در آن تعارف میشدند، به هم میخوردند و از وسط میشکستند. گاهی هم موفق میشدیم سیگار را به دهان بگذاریم، در این صورت من میخواستم سیگار او را روشن کنم، او میخواست سیگار مرا روشن کند و آن قدر با کبریت مشتعل طول میدادیم که دستمان میسوخت. این حادثه به کمک ما میآمد. دستتان سوخت؟ نه. دست شما سوخت؟ بله. آه، کبریت چه بد چیزی است، فندک بهتر است نه؟ صحبت را آغاز میکردیم، ابتدا با کمی خجالت و کمرویی و بعد، با احتیاط تا اینکه بالاخره رویمان به هم باز میشد. تازه وقتی دل راحت صحبت را شروع میکردیم «اداری» از جایش میجهید و فریاد میزد «یازده دقیقه! یازده دقیقه!» در همان لحظه، در اتاق مثل معجزهای باز میشد و رئیس تشریفات وارد میشد و فضانورد دیگری همراهش میآورد و جریان بار دیگر از اول شروع میشد. پدر، شش بار پشت سرهم اتفاق افتاد. شش بار، نه هفت بار، برای اینکه بار هفتم، برادرم به دادم رسید و جریان عوض شد. ولی به هرحال شش مرتبه خیلی زیاد است و به همین دلیل است که دربارۀ آنها چندان مطلبی ندارم بنویسم، فقط باید بگویم اکثراً موهای سرشان ریخته بود و از سن حقیقیشان پیرتر به نظر میرسیدند، اگر هم طاس نبودند، مثل آدمهای طاس صحبت میکردند. اگر مثل طاسها صحبت نمیکردند، لحظهای فرا میرسید که مثل آدمهای طاس رفتار میکردند. به هرحال پیر بودند. در نتیجه اگر از من بپرسی که فضانوردان جدید چگونه هستند؟ باید در جواب بگویم: پیر. همگی پیر هستند. در مملکتی که جوان بودن، مثل یک بت پرستیده میشود. نمایندۀ جوانان، پیر هستند.
ابتدا فکر میکردم که شاید به خاطر این است که در سن بیست سالگی همگی متأهل هستند و بچهدار میشوند. زندگی خانوادگی انسان را پیر میکند. یک روز تنها کسی را که از میان آنها زن نداشت نشانم دادند؛ کلیفتون ویلیامز، یک مرد غولپیکر سی و دو ساله. از همهشان پیرتر به نظر میرسید. بعد، فکر کردم شاید به خاطر این است که همۀ اینها قبلاً نظامی بودهاند و محیط نظام، حتی یک نوزاد را هم یک مرتبه پیر و موسفید میکند، ولی یک روز با دو نفر که غیرنظامی بودند آشنا شدم، همان دو نفری که فارغالتحصیل دانشکدۀ فنی ماساچوست بودند. سی و یک ساله و سی و سه ساله. به نظر حداقل چهل ساله میرسیدند. عاقبت فکر کردم شاید به خاطر انضباط، به خاطر مسئولیت، به خاطر کار مشکل شغلشان است ولی دلیلش این هم نبود. کسی را که به عنوان برادری قبول کردهام، او هم فضانورد است، او هم قبلاً نظامی بوده است، او هم متأهل است و چهار فرزند دارد. با این حال به نظر یک پسربچه میرسید. پس در این صورت چرا، به چه دلیل اینطور پیر بودند؟ نمیدانم. چافی تو میدانی؟ گوردون، تو میدانی؟ بین، تو میدانی؟ آرمسترانگ، تو میدانی؟ وایت، تو میدانی؟ سرنام، تو میدانی؟ نه، نمیدانی. مگر برای همین نیست که سرت را تکان میدهی؟ آه، داری سرت را تکان میدهی که بگویی من اشتباه میکنم؟
بسیار خوب من اشتباه میکنم، ولی برای کشف حقیقت، یازده دقیقه خیلی کم است. با این حال تئودور در لحظه اول حقیقت را به من نشان داد. برادرم هم همین طور. باز هم میگویی که اشتباه میکنم؟ بسیار خوب. بیا، با هم آنچه را که گفتند بخوانیم و بعد تصمیم بگیریم که آیا من اشتباه میکنم یا نه. یا اینکه اصلاً تصمیمی نگیریم. بگذار من همچنان در اشتباه باقی بمانم. به یادداشتهایم برگردیم. خوب؟
پیر اول، جوانترین آنها بود. بیست و نه سال داشت و از لحاظ جسمانی به نظر هجده ساله میرسید. کوچولو، لاغر اندام و مامانی. مثل این بود که جیمز دین زنده شده باشد. چهرهاش، اندامش، لبخندش، عین جیمز دین بود. از تصور اینکه او را در آن قفس حبس میکردند و به آسمان میفرستادند، قلب انسان فشرده میشد. مثل یک سگ کوچولوی مامانی و بیگناه. او را نگاه کردم. در دلم میگفتم: تو از توفانهای ماوراء و کمربندهای رادیو آکتیو چه سرت میشود؟ جای تو بین این مردهای پیر و بزرگ نیست. شاید طبل میزنی؟ شاید پرچمدار هستی؟ احمق جان، فرار کن. پوست صافی داشت. صدایش بچگانه بود. اسمش راجر چافی بود. او را در گروه سوم انتخاب کرده بودند، در گرندراپیدز، در ایالت میشیگان به دنیا آمده بود و سروان نیروی دریایی بود. نشستم، او هم نشست. سرفه کردم، او هم سرفه کرد. سیگاری به او تعارف کردم، سیگاری به من تعارف کرد. سیگارش را آتش زدم، سیگارم را آتش زد.
موزیک متن:
«جناب سروان، بدون شک تصور رفتن به کره ماه، برای شما باید فوقالعاده جالب باشد.»
«به هیچ وجه. البته بدون شک خواهم رفت. ولی بیصبری، هیجان، کنجکاوی، و اینگونه احساسات در قلب ما جایی ندارد. ماه، برای من به منزلۀ طریقهای برای خدمت به وطنم است و اولین سفر به ماه نیز بجز این معنی دیگری ندارد: یعنی نشان دادن قدرت تکنولوژی ناسا و مملکت من برای رفتن به ماه. بقیۀ جریان خیالبافی است و آدمهایی که دیگر بچه نیستند خیالبافی هم نمیکنند.»
«یعنی میخواهید بگویید فرود آمدن روی ماه برایتان اهمیتی ندارد؟!؟»
«یعنی پا روی ماه گذاشتن؟»
«بله، یعنی پیاده شدن روی ماه»
«از نقطه نظر فنی، فرود آمدن روی ماه فوقالعاده جالب است چون شامل مسائل مشکلی میشود که حلشان چندان آسان نیست. ولی اگر قرار بشود من به جای فرود آمدن با LEM روی ماه، در مدار با کپسول آپولو بمانم برایم تفاوتی نخواهد کرد. وظیفۀ ما، یک وظیفۀ همگانی است و من نیز در این وظیفۀ همگانی شرکت دارم.»
«جناب سروان، چه چیز باعث شد فضانورد بشوید؟»
«به همان دلیلی که یک راننده خوب، مایل است سوار یک ماشین فراری بشود. برای یک خلبان، خیلی واضح است که مایل است فضانورد بشود. البته با در نظر گرفتن اینکه واجد شرایط لازمه باشد. من واجد شرایط بودم. بجز سن، برای گروه سوم، کسانی که انتخاب میشدند میبایستی بین اول ژوئیه 1929 و اول ژوئیه 1935 متولد شده باشند. من متولد فوریه 1935 هستم. لازم به توضیح نیست که دلیل اصلی به خاطر خدمت به وطنم بود.»
«جناب سروان، جریان ماه چیزی نیست که فقط مربوط به ایالات متحدۀ امریکا باشد.»
«من وطنپرست هستم.»
«می بینم.»
«بله.»
«در نتیجه از اینکه مطلع شدید یک برنامۀ فضایی وجود دارد فوق العاده خوشحال شدید.»
«به هیچ وجه. هرکسی در قسمت مهندسی نیروی هوایی بود میدانست که فقط مسألۀ زمان در میان است. من از سن شانزده سالگی در مهندسی نیروی هوایی تحصیل کردهام. برای چه چنین تحصیلی میکردم؟ به خاطر شاعرانه بودن نبود. باید تکرار کنم که من هرگز آرزوی دیدن ماه را نداشتهام. و از این قبیل رؤیاها به مغزم خطور نمیکند.»
«جناب سروان، نظریۀ شما دربارۀ خیالبافی، چیست؟»
«برای موفق شدن در هر کار، بدون شک کمی خیالبافی لازم است وگرنه نمیتوان حتی یک ماشین را اختراع کرد. ولی این خیالبافی نباید از حد منطق پا فراتر بگذارد، وگرنه بچگانه میشود. و ما دیگر بچه نیستیم.»
«جناب سروان، امتحانات سانآنتونیو را چگونه گذراندید؟»
«بسیار عالی. آزمایشهای جسمانی را بسهولت گذراندم. من جسماً فوقالعاده قوی و سالم هستم. مثلاً در آزمایش چرخ گریز از مرکز میتوانم تا 18 بار بچرخم. کسانی را دیدهام که این آزمایش آنها را بکلی از بین میبرد، حتی در بین همکارانم. آزمایشات روانی را نیز به سهولت انجام دادم، چون نگران نبودم. من اصلاً نگران نمیشوم.»
«آیا آن ورق کاغذ سفید را به شما هم نشان دادند؟»
«بله، چطور مگر؟»
«چه جوابی دادید؟»
«جواب دادم: «هیچ.» جوابی نداشت. یک ورق کاغذ سفید نشانم دادند و گفتند داستانی برایش بسازم. و من جواب دادم نمیتوانم داستانی بسازم برای اینکه این فقط یک ورق کاغذ سفید است و بس. خیلی خیلی از جوابم خوششان آمد.»
«البته.»
«بعضیها جواب دادند که برف است. یا دیواری است که به تازگی گچکاری کردهاند و از این قبیل مزخرفات. برای من فقط یک ورق کاغذ سفید بود و بس. پس از آن یک تصویر قبیح نشانم دادند. «واقعاً قبیح بود. و خواستند که داستانی برایش بسازم. تصور میکنم میخواستند خیالبافیهای زشت مرا آزمایش کنند ولی من جواب دادم که نمیتوانم داستانی بسازم، برای اینکه آن عکس، یک عکس قبیح است و بس.»
«جناب سروان، شما اهل مطالعه هستید؟»
«تقریباً. ولی وقت ندارم. در سن و سال من، برای کتاب خواندن وقتی نیست. خیلی کارهای دیگر وجود دارد که باید انجام داد. وقتی چیز میخوانم، هرچه دم دستم باشد میخوانم. از داستانهای مصور گرفته تا کتاب تاریخ. البته لازم به توضیح نیست که هرگز رمان نمیخوانم.»
«منظورتان چیست؟»
«منظورم این است که رمان برایم جالب نیست. برای اینکه حقیقت ندارد، فقط کتابهای تاریخی حقیقت را بیان میکنند و بس. یک کتابی را که دارم سعی میکنم به آخر برسانم «تاریخ امریکا» است، پر از اطلاعات مفید است. خیلی خوشم میآید. پر از حقایق است. خیلی خوشم میآید.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت هجدهم مطالعه نمایید.