Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت شانزدهم

اگر خورشید بمیرد - قسمت شانزدهم

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

«به موضوع ماه برگردیم. دکتر فن براون لطفاً بگویید احتمال اینکه امریکایی‌ها قبل از روس‌ها به ماه بروند چقدر است؟ اشاره به جمله‌ای می‌کنم که روزی در جواب یکی از همکارانم گفته بودید: از شما سؤال کرده بود امریکایی‌ها در ماه چه چیز را پیدا می‌کنند و شما جواب داده بودید: روس‌ها را.»

«مسخرگی بود. من چندان از برنامۀ سفر به ماه روس‌ها اطلاعی ندارم، آنها نیز دچار مسألۀ اقتصادی هستند. آنها نیز از لحاظ مالی دراین‌باره دچار اشکال شده‌اند، نمی‌دانند روسیه تا چه حد می‌تواند در این راه به آنها کمک مالی بکند. به هرحال آنچه که برای ما مهم است رفتن به روی ماه است، نمی‌خواهیم مسابقه بدهیم که چه کسی اول می‌رود چه کسی دوم. خود ماه صرفاً هدف ما نیست، بلکه قسمتی از برنامۀ ما است. از ماه استفاده می‌کنیم تا رفتن از سیاره‌ای به سیاره‌ای دیگر را بیاموزیم، رفتن و برگشتن. آیا هرگز فوتبالیست‌ها را دیده‌اید چطور در عرض هفته در زمین ورزش، تمرین می‌کنند؟ ماه، هم مثل زمین و ورزش، به درد تمرین ما می‌خورد همان‌طور که کندی گفت: ما باید فرا بگیریم چگونه در اقیانوس‌های جدید کشتیرانی کنیم. و هرکس به نوع خود آن را یاد خواهد گرفت.»

«یعنی می‌خواهید بگویید روس‌ها این قضیه را بدون رفتن روی ماه فرا خواهند گرفت؟»

«ممکن است روس‌ها آن را از راه دیگری که ماه نباشد، فرا بگیرند. مثلاً اگر روس‌ها بگویند «ما می‌خواهیم یک ایستگاه عظیم فضایی بسازیم که در آن عده‌ای زندگی کنند، و این منظور اصلی برنامۀ ما است»، اهمیتش کمتر از رفتن روی ماه نخواهد بود. در نتیجه می‌بینید که چندان مهم نیست چه کسی اول به ماه می‌رسد و چه کسی دوم، اهمیت قضیه فرا گرفتن کشتیرانی در اقیانوس‌های جدید است. اقیانوسی که فضا نام دارد پر از جزیره است و وقتی دو نفر دو کشتی می‌سازند تا جداگانه در اقیانوس کشتیرانی کنند، اجباراً نباید هدف هر دو یک جزیره باشد. ممکن است یکی بخواهد به یک جزیره برود و دیگری به یک جزیرۀ دیگر. در این صورت مسابقه دادن مطرح نیست و ارزشی ندارد. حتی اگر هم قرار بود هردو یک جزیره را هدف قرار می‌دادند، بازهم مهم نبود. اهمیت موضوع در رسیدن به جزیره است. رسیدن زنده و سالم. امیدوارم توانسته باشم مقصود خودم را بیان کرده باشم.»

«بسیار خوب بیان کردید.»

آن عطرلیموترش، پروردگارا، آن عطر لیموترش.

«با این حال دکتر فن براون، این جریان مثل مسابقه است. و مثل هر مسابقه‌ای، هرکس اول بشود برایش دست می‌زنند و به او جایزه می‌دهند. شاید از نقطه نظر عملی، احمقانه باشد، می‌دانم، ولی از نقطه نظر سیاسی به هیچ وجه احمقانه نیست.»

«درست به خاطر همین است که کندی ماه را انتخاب کرد: برای اینکه همه می‌دانند ماه چیست و وقتی دربارۀ رفتن به ماه صحبت می‌کنیم همه حرف ما را می‌فهمند. چند نفر ممکن است بدانند که مریخ، یک سیاره است؟ چند نفر ممکن است بدانند یک ایستگاه فضایی یعنی چه؟ قسمت اعظم سکنۀ کره ارض حتی نمی‌داند که در ماوراء این فضا، قوۀ جاذبه دیگر وجود ندارد، یا لااقل به میزان زمینی وجود ندارد و در نتیجه نمی‌توانند تصور کنند چطور یک ایستگاه فضایی سرپا می‌ماند و روی زمین نمی‌افتد. امیدوارم حرف‌هایم را نسبتاً واضح بیان کرده باشم.»

«بسیار واضح بود.»

آن عطر لیموترش، پروردگارا، آن عطر لیموترش.

«و به نظر شما، دلیل اینکه امریکایی‌ها در این مسابقۀ فضایی از روس‌ها عقب مانده‌اند چیست؟»

فن براون مثل کسی که می‌خواهد مسابقۀ بوکس بدهد نفس خود را بالا کشید و گفت:

«یک دلیل خیلی ساده اینکه روس‌ها برنامۀ موشک‌های دورپرواز مورد استفادۀ ارتشی را پنج سال قبل از امریکایی‌ها، توسعه دادند و اکنون طبیعتاً در یک زمینۀ مهم از ما پیشرفته‌ترند: پرتاب وسایل سنگین وزن. این زمینه چیزی نیست که بتوان در عرض یک صبح تا شب به آن رسید، جبران عقب‌ماندگی پنج ساله نیز چندان عمل سهلی نیست. به عبارت ساده‌تر: بلافاصله پس از اتمام جنگ، روس‌ها شروع به پرتاب موشک‌های سنگین، موشک‌های دورپرواز و غیره کردند و ایالات متحده امریکا که هنوز دارای یک نیروی هوایی پرقدرت بود و می‌توانست از مملکت خود دفاع کند و کشورهای دوردست را بمباران کند، تصور می‌کرد که احتیاجی نیست پول و وقت خود را صرف پرتاب موشک‌های سنگین و دورپرواز کند. صحیح یا غلط (به نظر من غلط) همزمان با موقعی که استالین نیروی هوایی خود را با ساختن موشک‌هایی که قادر بودند با بمباران اتمی سنگین وزنی به امریکا حمل کنند قوی می‌کرد، امریکایی‌ها، به هواپیماهای خود قانع بودند و تغییری در آنها ندادند. بعداً، برای روس‌ها خیلی آسان بود که آن حربه‌های جنگی را تبدیل به موشک کنند و از امریکایی‌ها جلو بزنند. ولی در هر چیز هم از ما جلو نیفتاده‌اند. فقط در پی‌ریزی سفینه‌ها و طول پروازهای انسانی. در زمینۀ تحقیقات علمی فضایی ما از آنها جلوتر هستیم، ما، خیلی بیش‌تر از روس‌ها قمر مصنوعی پرتاب کرده‌ایم. مثلاً تیروس، رله، سینکون، تله‌استار و اکو؛ در نتیجه، در روش مخابرات به وسیلۀ ماهواره، در مخابرات....»

بوی عطر لیموترش را در زمان جنگ شنیده بودم. اما از چه کسی؟ کجا؟ چه روز؟

«دکتر فن براون، به نظر شما، پیروزی‌های فضایی خطر جنگ را در بردارند یا از احتمال آن می‌کاهند؟ فکر می‌کنید آیا می‌توان از ماه برای هدف‌های نظامی استفاده کرد؟»

«البته وضعیت من چندان برای توضیح مورد استفاده‌های نظامی ماه مناسب نیست. ولی این یک عقیدۀ همگانی است که ماه، از لحاظ نظامی ارزش فوق‌العاده محدودی دارد. یعنی تقریباً هیچ. یک بشر در روی ماه فقط به درد اکتشافات علمی ماه می‌خورد و بس. فقط فضای خیلی خیلی نزدیک به زمین می‌تواند از لحاظ نظامی مورد استفاده قرار بگیرد. و اما راجع به خطر جنگ، نمی‌دانم چه بگویم. جواب این سؤال را هیچ مهندس، فیلسوف و دانشمندی هم نمی‌تواند بدهد. آرزوی من و عقیدۀ من این است که کشتیرانی در اقیانوسِ فضا بتواند از احتمالات جنگ بکاهد. یک جنگ فضایی معنی خودکشی دسته‌جمعی می‌دهد، یک اضمحلال کلی. به نظر من، این موشک‌ها می‌توانند حربه‌های مهلکی باشند از طرفی هم می‌توانند حربه‌ای قوی برای ایجاد صلح باشند.... بله، درست است بزرگترین اکتشافات فنی، بخاطر جنگ و در اثر جنگ بوجود آمده‌اند. مثلاً فیزیک اتمی، نیروی هوایی و طب را در نظر بگیرید. در زمان جنگ دانشمندان و صنایع....»

یادم آمد. آن روز ماه ژوئیه، بوی سربازهای آلمانی، در آن صومعۀ متروکی که در آن پنهان شده بودیم. بوی عطر لیموترش در آنجا به مشامم خورده بود، همۀ آنها خود را با یک صابون ضدعفونی که عطر لیموترش داشت می‌شستند و وقتی در خیابان از کنارت عبور می‌کردند، بوی لیموترش می‌آمد. یک بوی ترش و تند که بلافاصله در قلب و مغز رخنه می‌کرد، همه، از بوی لیموترش نفرت داشتیم. پدر، تو می‌گفتی هرکس با آلمان‌ها همکاری می‌کند بوی لیموترش می‌دهد، یعنی با صابون آنها خودش را شسته است. همکلاسی من در مدرسه، بوی لیمو می‌داد و تو می‌گفتی برای همین است که مدام فضولی می‌کند و می‌خواهد بفهمد ما چکار می‌کنیم. آن روز ماه ژوئیه، مدرسه یک ماه بود که تعطیل شده بود. آفتاب پرحرارتی بود و ما در کنار باغچه، در حفاظ دیوار نشسته بودیم. کسی نمی‌توانست از پشت دیوار ما را ببیند. در باغچه لوبیا کاشته بودیم. محصول گندم را کنار چاه روی هم انباشته بودیم. به زودی آن را می‌کوبیدیم. و در عوض آرد، به نانوا می‌دادیم. در عوض هر کیسه گندم، نانوا، به ما نصف کیسه آرد قول داده بود.

من فکر می‌کردم وقتی گندم تبدیل به آرد می‌شود روزنامه‌ها را در کجا پنهان می‌کردیم. زیر گندم‌ها، روزنامه‌هایی را پنهان کرده بودیم که از «آزادی» صحبت می‌کردند. آن روز، خورشید پر حرارت می‌تابید و جیرجیرک‌ها آواز می‌خواندند. یک مرتبه صدای ورود کامیونی به گوش رسید. من از دیوار بالا رفتم. آلمان‌ها داشتند از کامیون پایین می‌آمدند: پرنده‌های درشت‌هیکل که لباس‌های سبز زیتونی پوشیده بودند و مسلسل روی شانه داشتند. پدر تو یک مرتبه گفتی: «دو تا یوگوسلاوی‌ها را خبر کن» و از طرف مزارع فرار کردی. چند روز گذشت تا بار دیگر ترا دیدیم و فهمیدیم که آلمان‌ها دستگیرت نکرده‌اند. دو نفر یوگوسلاوی در طبقۀ اول صومعه پنهان شده بودند و وقتی به نزد آنها رسیدم خیلی دیر شده بود تا آنها هم بطرف مزارع فرار کنند. به آنها گفتم: «آلمان‌ها» به دنبالم، از پله‌ها پایین آمدند، به باغچه رسیدند، و در چاه پنهان شدند. چاه، آب نداشت و چون آجرهایش جلو آمده بود، می‌شد بخوبی مثل راه‌پله‌ای از آنها استفاده کرد و در چاه، پنهان شد. بسرعت در چاه فرو رفتند و به من گفتند در چاه را که فلزی و خیلی سنگین بود بگذارم. از بس سنگین بود من زورم نمی‌رسید و مدتی طول کشید، تا در چاه را گذاشتم. اولین آلمانی وارد باغچه شد. شاید متوجه شدند و چیزی نگفتند، از سرجایش تکان نخورد. بقیه هم وارد شدند و با مسلسل‌های خود گرداگرد او قرار گرفتند. آن محل را محاصره کرده بودند.

روز گرمی بود ولی یک مرتبه احساس سرما کردم. آهسته روزنامه‌ها را از زیر گندم‌ها درآوردم و آنها را داخل آبپاش بزرگ و سبزرنگی که در آنجا بود، کردم، بعد آبپاش را به زیرزمینی که در آن می‌خوابیدم بردم. و مادر روزنامه‌ها را در اجاقی که برای پختن نان روشن کرده بود، سوزاند. آنها را با یک میله فلزی جابجا می‌کرد تا زودتر بسوزند. من به سوختن روزنامه‌ها نگاه می‌کردم و به نظرم می‌رسید که یک غذای گرانبها را در عین گرسنگی دور ریخته‌ایم. چاپ کردن، بدست آوردن، و پنهان کردن آن روزنامه‌ها برای ما خیلی گران تمام شده بود. آفتاب آن روز خیلی داغ بود. حرارت روزنامه هم به گرمای آن روز می‌افزود. مادر از گرما و ترس خیس عرق شده بود، من برعکس، از سرما می‌لرزیدم.

از انتهای راهرو صدای پای آنها می‌آمد. چنان بیرحمانه و سنگین که به نظر می‌رسید هر قدمشان، صد پا است. مثل صدای آبشار، در راهرو منعکس می‌شد. مادر روزنامه‌ها را زیرورو می‌کرد و می‌گفت: «خدایا، آمدند، آمدند» در اتاق‌ها را می‌زدند و جلو می‌آمدند. فریاد زنان با مسلسل‌ها به در می‌کوبیدند ولی کسی در را باز نمی‌کرد چون به جز ما و دو نفر یوگوسلاوی کسی در آن صومعه نبود. درها می‌شکستند و می‌افتادند. بعد، به در ما رسیدند. روزنامه‌ها خاکستر شده بودند. با پوتین‌هایشان در را کوبیدند و فریاد زدند آن را باز کنیم، من در را باز کردم و به مادر خیره شدم تا به او آرامش بدهم. در را باز کردم و بوی لیموترش به دماغم زد، یک بوی تند و ترش، مثل یک گاز که از سوراخ‌های بینی داخل قلب و مغز بشود....

«ولی از طرفی هم نباید فراموش کرد که پروازهای فضایی کاملاً جای عواقب جنگ را می‌گیرند. البته به غیر از اینکه یک نوع همکاری ایجاد می‌کنند. در زمینۀ ماهوارۀ مخابراتی هواشناسی مدتی است که با روس‌ها همکاری می‌کنیم. در آینده می‌توان با روس‌ها دربارۀ ساختن یک پایگاه روی ماه توافق کرد. تو با موشک‌های خودت بیا، من هم با موشک‌های خودم و وقتی آن بالا رسیدیم، با هم یک پایگاه می‌سازیم. خیلی‌ها می‌گویند چطور می‌شود روی ماه که نه هوا وجود دارد، نه آب، نه آنچه که لازمۀ اولیۀ زندگی است، زندگی کرد؟ در جواب به آنها می‌گویم: مثل زندگی داخل یک هواپیما. بیفتک خودمان را می‌خوریم، شامپانی خودمان را می‌آشامیم و یک میهماندار خوشگل هم از ما پذیرایی می‌کند.»

وقتی بشر بتواند از زمین جدا شود، در هر جا می‌تواند زندگی کند. و این کار را خواهد کرد. همان طور که به هواپیما عادت کردیم، به ماه هم عادت خواهیم کرد و فرضیۀ قدیمی اینکه بشر برای زندگی کردن روی زمین خلق شده دیگر از بین خواهد رفت. بشر برای این خلق شده که هر کجا دلش می‌خواهد زندگی کند و به هر کجا دلش می‌خواهد برود.

«دکتر فن براون، در این صورت باید دید این وضع ما را به کجا می‌کشاند. علم، مثل یک بچۀ کنجکاو، جلو می‌رود، چیزهایی کشف می‌کند که نمی‌دانسته‌ایم، چیزهایی اختراع می‌کند که هرگز تصورش را نمی‌کرده‌ایم ولی مثل یک بچه، هرگز از خودش نمی‌پرسد که آیا این کارها خوب است یا بد و این وضع عاقبتش چه خواهد شد، ما را به کجا خواهد کشاند؟»

«به یک جای خیلی دور. همان طور که کشف دریاهای جدید، قاره‌های جدید، و مستعمره کردن یک کشور جدید ما را به جای دوری کشانده است. ولی خوبی یا بدی این جریان را کسی نمی‌تواند پیش‌بینی کند. بشر، تا امروز، فقط برای خودش یک مشت بدبختی ایجاد کرده ولی درست به خاطر همین بدبختی است که بشر ترقی کرده. به جای تمدن‌ها از بین رفته، چیزهای تازه‌ای ساخته است. در نتیجه من تصور نمی‌کنم این جریان، کار بدی باشد. بشر باید دورتر و دورتر برود، فضای خود را گسترش دهد. این ارادۀ پروردگار است. اگر خداوند نمی‌خواست، به ما استعداد پیشروی و تغییر دادن نمی‌داد. اگر خدا نمی‌خواست، مانع ما می‌شد. من خیلی مذهبی هستم. من با دانشمندان زیادی آشنا هستم و هرگز نشده یکی از آنها بدون تلفظ نام خداوند دربارۀ طبیعت صحبت بکنند. علم، در جستجوی فهمیدن «آفرینش» است. ولی مذهب به دنبال «آفریننده» می‌گردد. کسی که تصور کند می‌تواند راز طبیعت را بدون مذهب و خدا کشف کند، دانشمند بی‌ارزشی است. دانشمندی که سطحی فکر می‌کند و عمیقاً نظری نمی‌اندازد. من سعی می‌کنم عمیق نگاه کنم و بجز خوبی در آن عمق نمی‌بینم...»

آنها، برعکس، در عمق نگاه کردند و دو تا یوگوسلاوی را دیدند، در چاه را که آنقدر به نظر من سنگین می‌رسید، به آسانی برداشتند، توی چاه نظری انداختند و دو نفر یوگوسلاوی را دیدند. من و مادر، از نوع خندۀ آلمان‌ها فهمیدیم که مخفیگاه آنها را کشف کرده‌اند. دکتر فن براون، خندۀ آن آلمان‌ها را از دیدن دو نفر یوگوسلاوی، هرگز تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد. دهان خود را باز کرده بودند و غش غش، دیوانه‌وار می‌خندیدند، یکی از آنها مسلسل خود را کنار گذاشته بود و دلش را از خنده با دو دست گرفته بود، دکتر فن براون، آن دو نفر یوگوسلاوی هم به خدا معتقد بودند. آن که از دیگری مسن‌تر بود یکبار با پدرم صحبت می‌کرد و به او درست چنین گفته بود: «نمی‌توان راز طبیعت را بدون وجود خداوند کشف کرد» می‌گفتند که خدا مهربان است و طرفدار آدم‌های خوب است و اگر چیزی را نخواهد مانع آن می‌شود و غیره. ولی خدا، مانع آن آلمان‌ها نشد. مسلسل‌های خود را توی چاه کردند و به یوگوسلاوی‌ها فرمان دادند از چاه بیرون بیایند. خدا هم به آن آلمان‌ها اجازه داد تا خوب سرفرصت کارهایشان را بکنند. یوگوسلاوی‌ها از روی آجرهای داخل چاه، بالا آمدند. خودشان را به خدا سپرده بودند تا آلمان‌ها آنها را نکشند ولی خدا حرف‌های آنها را نشنید و آلمان‌ها، آنها را با خود بردند و بوی لیمویشان برجای ماند....

«بشر باید به روز قیامت معتقد باشد، روزی که هریک از ما باید به خداوند جواب دهد چگونه از این موهبت الهی که نامش زندگی بوده، استفاده کرده و بعد هم باید به زوال‌ناپذیری معتقد بود، یعنی ادامۀ وجود روح ما پس از مرگ، چون ما روح داریم...»

دو نفر یوگوسلاوی، علاوه بر روح یک لوله مواد منفجره هم داشتند که فراموش کرده بودند آن را در چاه جای بگذراند. لوله‌ای بود کمی بزرگتر از یک ته شمع و آن را از من، که آن را در ناودان قایم کرده بودم، دزدیده بودند. فهمیدیم که آن را در جیب یوگوسلاوی مسن‌تر پیدا کرده بودند و روز بعد، آن دو نفر را سوار واگنی کردند و به آلمان فرستادند، از آلمان دیگر مراجعت نکردند. این طور نیست پدر؟

«....  ما دارای روح هستیم، می‌دانیم که هیچ چیز نمی‌تواند بدون آنکه اثری از خود باقی بگذارد زمین را ترک کند. در زمین چیزی محو نمی‌شود، بلکه تغییر شکل می‌دهد. اگر خداوند قانون اساسی خود را برای تمام عالم در نظر گرفته باشد شکی نیست که زوال وجود نخواهد داشت. و ما با این آگاهی، با آگاهی به زوال ناپذیری، به زندگی ادامه می‌دهیم، یک چرخش ابدی بین مرگ و زندگی، ارتباطی مابین گذشته و آینده. آیندۀ نسل‌های آینده بستگی به کشفیات امروز ما دارد. با اعتقاد به اینکه به یاوری خداوند کار نیکی انجام می‌دهیم، امیدواریم توانسته باشیم منظور خود را به وضوح بیان کرده باشیم.»

:بسیار واضح بود دکتر فن براون. بسیار واضح.»

سلاتری گفت: «شد سی و هشت دقیقه، ده دقیقه بیش از زمان در نظر گرفته شده».

فن براون گفت: «باید بروم.»

گفتم: «خیلی جالب بود.»

سلاتری گفت: «خیلی جالب بود.»

فن براون گفت: «آینده همیشه جالب است.»

من گفتم: «بیشتر از گذشته.»

سلاتری گفت: «خیلی بیشتر از گذشته.»

فن براون گفت: «واضح است.» پشت سرش عطر لیموترش باقی ماند، یک اتاق خالی، مثل پوست تخم‌مرغ خالی، مثل یک چاه خالی. یادآوری گذشته هرگز خوشایند نیست. ولی پدر، همیشه یک عطر لیموترش وجود دارد که گذشته را با زباله‌هایش به یاد ما می‌اندازد. مثل امواج دریا.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت هفدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 - 07:50
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1774

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1628
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23119985