Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت پانزدهم

اگر خورشید بمیرد - قسمت پانزدهم

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

«می‌گویید سوراخی در لباس فضایی؟ بسیار خوب ولی برای غرق شدن یک کشتی هم در دریا، همان یک سوراخ کافی است. حتی در هواپیما هم اگر سوراخی پیدا شود، طیاره سقوط می‌کند. از لحاظ تئوری، امکان سقوط طیاره، هر بار که با آن سفر می‌کنیم وجود دارد. من به هیچ وجه فرقی مابین هواپیما و کشتی‌های فنیقی‌ها با سفینه‌ها و لباس‌های فضایی امروزی نمی‌بینم. عبور از دریای مدیترانه با آن کشتی‌های ظریف فنیقی خیلی خطرناک‌تر از عبور موشک‌های ساترن و آپولو است. دریانوردانِ آن کشتی‌ها نیز اگر در توفانی به صخره‌ای می‌خوردند، مثل فضانوردانی می‌مردند که در یک توفان فضایی لباسشان با صخره‌های ماه پاره شود.»

«شما، دکتر فن براون حاضرید بروید روی ماه؟»

«بله، بلافاصله. همین الان. بدون لحظه‌ای تردید.»

بارت سلاتری با پیروزی سری تکان داد. کم کم داشت حوصله‌ام را سر می‌برد. نگاه بدجنسی به او انداختم که با نگاه بدجنسی جواب کرد. فن براون بدون اینکه در جنگ ما شرکت کند، با خونسردی متوجه آن بود.

«عجیب است که در کپسول آپولو برای شما جایی در نظر گرفته نشده. یک نفر دانشمند خیلی به درد می‌خورد نه؟»

«من هم همین عقیده را دارم. قضیۀ اینکه آیا دانشمندی را هم همراه فضانوردان بفرستند یا نه، سال‌ها است که مورد بحث است. من، معتقدم که مثلاً یک زمین‌شناس می‌تواند چیزهایی در سطح ماه کشف کند و ببیند که یک فضانورد هرچند هم عالی باشد، نخواهد فهمید. مثلاً ترکیب معین یک صخره. در نتیجه تکرار می‌کنم که به نظر من، باید دانشمندان را در این سفرها شرکت دهند. ولی در جوابم می‌گویند که منظور از سفر اول به ماه فقط این است که سه نفر را به آنجا بفرستند و آنها را زنده به زمین برگردانند تا بتوانند به ما بگویند که چه چیز در سفینه خوب کار می‌کند و عیوبش چیست. سه نفر، سه مهندس قابل، سه مرد نسبتاً جوان و خونسرد، که در موارد ضرورت دست و پای خود را گم نکنند. خلبانان هواپیما، کسانی که از پرتاب کردن خود از یک طیارۀ آتش گرفته به بیرون وحشت نداشته باشند، کسانی که نترسند از سفینه خارج شوند و در صورت لزوم قسمتی را تعمیر کنند. و من، متأسفانه گمان نمی‌کنم واجد شرایط لازمه باشم. شاید مرا در دهمین سفر برای اینکه بیش از این غرولند نکنم، به عنوان یک عموی پیر همراه خود ببرند.»

بارت سلاتری آهی کشید تا نشان دهد که چه حد در ناراحتی ارباب خود شریک است. فن براون حتی او را لایق این ندانست که نگاهی بهش بیندازد.

«دکتر فن براون، شاید بتوانید به مریخ بروید.»

«مریخ داستان دیگری است. تفاوت عمده بین سفر ماه و سفر مریخ است که مریخ فوق‌العاده دور واقع شده است. در نتیجه زمان غیبت از زمین طولانی‌تر خواهد بود. رفت و برگشت دو سال طول خواهد کشید. نه. سفر به مریخ دیگر به عنوان یک پیک‌نیک هشت روزه نخواهد بود. حتی اگر بنابر عقیدۀ اشتولینگر نه ماه برای رفتن و نه ماه برای مراجعت وقت لازم باشد. باز هم می‌شود یک سال و نیم. یک ماه هم باید روی مریخ ماند. یک ماه که می‌خواهیم روی مریخ بمانیم مگر نه؟ در نتیجه، وسایل بیشتر و صد برابر اطلاعات بیشتر دربارۀ فضا خواهد بود. اشتولینگر آن را برایتان بهتر از من تشریح خواهد کرد. او فقط برای مریخ زندگی می‌کند. بعد هم باید عدۀ زیادی را به مریخ فرستاد، یک دستۀ درست و حسابی از اطباء، دانشمندان و باستان‌شناسان. اگر برحسب اتفاق در مریخ به آثار تمدنی گذشته برخورد کنیم، وجود یک باستان‌شناس ضروری است. با آن همه فضانورد، یک نفر طبیب حتماً لازم است. ممکن است فضانوردی دچار درد دل و یا دندان‌درد بشود و آن وقت با دندان‌درد و دل‌درد چطور خواهد توانست سفینه را هدایت کند؟ خلاصه برای رفتن به مریخ باید از لحاظ فنی به مرحلۀ عالی‌تری برسیم و به نظر من چنین سفری زودتر از لااقل یا ده یا دوازده سال پس از اولین سفر به ماه، عملی نخواهد شد.»

این را با چنان سادگی و خونسردی گفت که گویی بخواهد بگوید:

به نظرمن چنین سفری لااقل از دو سه قرن پس از اولین سفر به ماه امکان‌پذیر نخواهد بود. ابتدا تصور کردم دارد شوخی می‌کند. ولی او اصلاً شوخی نمی‌کرد، در چهرۀ آهنینش سایۀ لبخندی هم وجود نداشت، صدایش خشک و لرزاننده بود، مثل صدای معلمی که دارد به یک بچۀ کمی احمق، درس می‌دهد. مثل یک بچۀ کمی احمق، تصدیق او را دربارۀ آنچه شنیده بودم می‌خواستم.

«دکتر فن براون، مثل اینکه متوجه نشدم، منظور شما اینست که ما می‌توانیم در حدود سال‌های 1985 یا 1990 روی مریخ برویم؟»

«صحیح است. در حدود سال‌های 1985 یا 1990 به نظرتان خیلی دور می‌رسد؟ ها؟»

«دکتر فن براون، به نظرم، بطور وحشتناکی نزدیک می‌رسد.»

«باید خیلی زودتر از این بتوانیم این سفر را عملی کنیم، اگر زودتر به فکر مطالعه دربارۀ این چیزها افتاده بودیم....» این مرتبه، با ایمانی راسخ، لبخندی زد. بدون شک گالیله هم وقتی می‌گفت «زمین متحرک است» این طور حرف می‌زد، یا کریستف کلمب وقتی می‌گفت «زمین گرد است و ما بار دیگر به هندوستان خواهیم رسید.» خصومت من به سرعت چراغی که با فشار یک دگمه روشن و خاموش می‌شود، به احترام تبدیل شد. برای یک لحظه دیگر برایم کوچکترین اهمیتی نداشت که او V2ها را در اختیار هیتلر گذاشته بود. در آن شیفتگی، بدون خاطره، خود را به دست یک کنجکاوی بچگانه رها کردم. مریخ، با تپه‌های آبی خود، با یخ‌های الماس‌مانند خود، مریخ اسرارآمیز، با شهرهای مدفون خود، ما را در عرض سی سال دیگر به سوی خود می‌کشاند. اگر طیاره‌ام سقوط نمی‌کرد، اگر از مرض نمی‌مردم، و اگر اشتباهاً به رویم شلیک نمی‌کردند، تا سی سال دیگر زنده می‌ماندم و می‌توانستم شاهد اولین سفر به مریخ باشم. وقتی می‌مردم فکر می‌کردم: خوب شد وقت پیدا کردم اولین سفر مریخ را ببینم. در این صورت، گذشته با تمام اشتباهات و سنگ‌دلی‌هاش برایم چه اهمیتی داشت؟ وقتی آینده، رؤیایی چنین زیبا به من عرضه می‌داشت، دیگر گذشته به چه دردم می‌خورد؟ با شعف و شادی به او حمله کردم.

«دکتر فن براون، حرف بزنید، حرف بزنید. آیا شما هم تصور می‌کنید، روی مریخ، زندگی وجود داشته باشد؟»

«بدون شک در مریخ یک نوع زندگی، گرچه متفاوت، وجود دارد. ستاره‌شناسان بارز، بدون اینکه امکان اشتباهی وجود داشته باشد، با تغییر فصل، متوجه باز شدن و پژمرده شدن نباتات روی مریخ شده‌اند. روی مریخ زندگی نباتی وجود دارد. نمی‌دانیم چه نوع نبات. ولی در فصل بهار، این نباتات رشد می‌کنند و در فصل پاییز خشک می‌شوند. آزمایشاتی در روی زمین، نشان داده که بعضی از باکتری‌ها می‌توانند حتی در محیطی مانند مریخ، زندگی و رشد و نمو کنند. طبیعتاً وقتی به وجود زندگی در مریخ اشاره می‌کنم، منظورم نوعی زندگی متفاوت از زندگی ما است. نوعی زندگی که برای توسعه یافتن یا از بین رفتن به دویست میلیون سال احتیاج داشته است. شاید، در گذشته‌ای که برای ما، زمان بیش از اندازه دور باشد، در مریخ، تمدنی وجود داشته. شاید هم بتوانیم با فرود آمدن در آنجا، آثاری از این تمدن را بیاییم. من معتقدم که تا دویست میلیون سال دیگر، یا بهتر بگویم، صد و پنجاه میلیون سال دیگر، زندگی زمینی کم و بیش، تبدیل به زندگی مریخی امروزی خواهد شد.»

«یعنی هیچ؟»

«بله هیچ، یک نوع زندگی نباتی یا نوع حقیر و پست و ناچیز زندگی حیوانی. مثل آخرین جرقه‌های آتشی که دارد خاموش می‌شود.»

«دکتر فن براون، بدون چیزی که به بشر شباهت داشته باشد؟ منظورم البته این نیست که از لحاظ جسمانی و شیمیایی شبیه بشر باشد، بلکه چیزی که حرکت کند و شعور داشته باشد....»

سرش را تکان داد «یافتن چنین چیزی روی مریخ یک بحث قدیمی است ولی من معتقدم که در حال حاضر، می‌توان در مریخ یک نوع زندگی پست نباتی یافت. نه، انتظار ندارم، مردهای قد کوتاه سبز رنگ در آنجا پیدا کنم. نه، با این حال... بله... با این حال... باز هم نمی‌توان صددرصد اطمینان داشت. هیچکس نمی‌تواند. امکان هرچیز وجود دارد. باید برای مطمئن شدن به آنجا رفت، شاید هم....»

«شاید هم....؟»

«نمی‌دانم، نمی‌دانم....»

«و بشقاب پرنده؟ این بشقاب پرنده‌هایی که سال‌ها است درباره‌اش صحبت می‌کنند؟ آمدیم واقعاً زاییدۀ خیال بشر نباشند؟ آمدیم واقعاً وجود داشته باشند؟»

بار دیگر سرش را تکان داد.

«من یک گزارش رسمی دربارۀ آن چیزهایی که شما اسمش را گذاشته‌اید «بشقاب پرنده» خوانده‌ام. ما به آنها می‌گوییم«Unidentified Flying Objects UFO ، یعنی اشیاء پرنده شناخته نشده. این گزارش دربارۀ شش هزار مثال نوشته شده بود. و فقط 2 درصد آنها را نمی‌شد توجیه کرد.»

«پس این می‌رساند که صد و بیست بشقاب پرنده، احتمالاً زاییدۀ تصورات و خیالات بشری نبوده‌اند. شاید واقعاً چیزهایی بوده‌اند که از سیارات دیگر می‌آمده‌اند.»

«آها...»

«چرا آها؟ دکتر فن براون، آیا توضیح دیگری دراین‌باره دارید؟»

«نه، ولی نمی‌خواهم به خاطر آن احتمال 2 درصد خودم را دچار شک و شبهه کنم. با صرف یک عمر آزمایشات موشکی، فرا گرفته‌ام که خیلی زیاد به مدارک بصری اطمینان نکنم. اگر پس از پرتاب موشکی از سه نفر بیننده سؤال کنید موشک به هوا رفته، از راست یا چپ یا مستقیم، هیچ یک از این سه نفر هم‌عقیده نخواهند بود. و من دربارۀ این چیزهای ماوراء ارضی فقط می‌توانم این توضیح را بدهم که تا به چشم خودم آنها را نبینم وجود آنها را باور نخواهم کرد.»

«دکتر فن براون، برگردیم سر مردهای قد کوتاه و سبزرنگ. شما وقتی در فورت بلیس بودید کتابی نوشتید که داستانش در مریخ اتفاق افتاده و دربارۀ مردهای قد کوتاه سبزرنگ بود.»

«آن کتاب را برای تفریح نوشتم. یک کتاب مسخره و احمقانه. وقتی جوان بودم خیلی از این کتاب‌های تخیلی علمی می‌خواندم. امروز دیگر از آنها نمی‌خوانم. امروز این‌گونه چیزها در برابر حقیقت امر ارزش خود را از دست داده‌اند. آنچه ما اکنون داریم انجام می‌دهیم، خیلی جالب‌تر و باورنکردنی‌تر از داستان این‌گونه کتاب‌ها است. حقیقت، خیلی سریع‌تر از تخیل سفر می‌کند. در سال 1945، وقتی من و اشتولینگر دربارۀ رفتن به مریخ صحبت می‌کردیم، همه پشت سرمان می‌خندیدند، امروز بشر دارد خودش را برای رفتن روی مریخ آماده می‌کند و سفر به ماه دیگر بکلی از مد افتاده است. داریم خودمان را آماده می‌کنیم برویم روی زهره....»

«روی زهره؟»

«بله، به آنجا هم خواهیم رسید.»

«اگر در زهره به موجوداتی برخورد کردیم، آن وقت چه؟ البته می‌دانم که فرضیۀ احمقانه و پوچی است، ولی اگر در نظر بگیریم که در زهره واقعاً اکسیژن و آب یافت می‌شود، اگر واقعاً زهره به زمین شباهت داشته باشد، آن وقت چندان هم فرضیۀ پوچی نخواهد بود.»

«درست است.»

«بسیار خوب، اگر در آنجا به موجوداتی برخورد کردیم، آن وقت چطور خواهیم توانست برای آنها شرح بدهیم کی هستیم، از کجا می‌آییم، و چه می‌خواهیم؟....»

یک مرتبه سکوت اختیار کرد، وقتی بار دیگر صحبت کرد مثل این بود که دارد با خودش درباره مسأله‌ای که راه حلش را پیدا نمی‌کند، حرف می‌زند. «صحبت کردن با ساکنین زهره، شرح دادن اینکه کی هستیم، از کجا می‌آییم و چه می‌خواهیم: پروردگارا. فقط می‌توانم بگویم که برقرار کردن رابطه‌ای بین خود ما این قدر مشکل است، چه رسد به برقرار کردن رابطه‌ای با ساکنین مریخ و زهره. ولی این جواب، یک جواب درست و علمی نیست. در نتیجه....»

سلاتری گفت: «در نتیجه می‌توانیم با خودمان عکس همراه ببریم و از طریق عکس حرف خودمان را حالی آنها بکنیم، یا اینکه روی خاک طراحی کنیم...» بیچاره سلاتری. این همه وقت ساکت و مؤدب سرجایش نشسته بود. این قدر ساکت و مؤدب که وجودش را فراموش کرده بودیم و یک مرتبه، این چنین کارها را خراب می‌کرد. صدایش، مثل یک باد سهمگین، یک مرتبه تپه‌های آبی و یخ‌های الماس‌مانند مریخ، رودخانه‌های زهره، دریاها و باران‌ها و موجوداتی که نمی‌دانستند ما از کجا می‌آییم و چه می‌خواهیم را کنار زد، تمام حالت شاعرانۀ این ماجرا را از بین برد، بار دیگر کره زمین و V2 برگشتند. بار دیگر عطر لیموترش و اینکه قبلاً کجا آن را بو کرده بودم و جواب خودم که به خاطر نمی‌آوردم برگشتند. فن براون، همراه عطر لیموترش با نگاهش سلاتری بیچاره را سرجای خود خاکستر کرد.

«سلاتری، چه فکر بکری، چه ایدۀ عالی، حتماً باید آن را عملی کنیم.»

سلاتری در خود فرو رفت و برای اینکه طلب بخشش کرده باشد گفت:

«می‌توانم چیزی بگویم آقا؟»

«بگو ببینم، سلاتری، بگو.»

«آقا ده دقیقۀ دیگر، نیم ساعت شما به پایان می‌رسد، نه دقیقۀ دیگر.»

«بسیار خوب. سلاتری، بسیار خوب.»

آن عطر لیمو، سؤال اینکه کجا آن را بو کرده بودم و جواب اینکه بخاطر نمی‌آوردم. فقط یادم می‌آمد که عطری است مربوط به سال‌های پیش. مال خیلی سال‌ها پیش. ولی چه کسی از این عطر می‌زد؟ چه کسی؟ باید فراموشش می‌کردم. سعی کردم فراموشش کنم...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت شانزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: شنبه 4 اردیبهشت 1400 - 07:25
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1913

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1696
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23120053