ناگهان وارد شد. ناگهان اتاق، از او پر شد. اتاق، از آن اتاقهای بزرگ بود با میز بزرگ کمیسیون و غیره. اتاق تبدیل به یک تخممرغ پر شد و دیوارها، یک پوست تخممرغ شکننده که او میتوانست به راحتی با یک حرکت شانهاش بشکند. هوای اتاق تمام شد. با یک نفس، تمام هوای اتاق را مکیده بود. بجای هوا، فضای اتاق با عطر خفیف لیموترش آغشته شد. از خودم پرسیدم که آن عطر لیموترش را قبلاً در کجا بو کرده بودم؟ ولی بخاطرم نیامد. عطری بود که به سالهای خیلی گذشته تعلق داشت.
بارانی خاکستری رنگی به تن داشت که کمربندش را بسته بود. حلقهای از موهایش روی پیشانی بلندش افتاده بود. شاید بخاطر آن حلقه مو، پنجاه سالگی خود را نشان نمیداد و حداکثر به نظر چهل و پنج ساله میرسید. کیفی را زیر بغل زده بود. کیف را روی میز گذاشت و با آن چشمان روشن رنگ که مثل چشمهای کور کم رنگ بودند، به من خیره شد. بعد دست بزرگ خود را به طرف من دراز کرد. برای یافتن دست من مجبور شد خم شود. قد من فقط تا شکم او میرسید. صدایش از دور به گوش میرسید.
«نمیدانم چطور از شما عذرخواهی کنم. یازده دقیقه دیر کردم.»
«مهم نیست.»
«چرا مهم است. متأسفم. چون نمیتوانم بیش از نیم ساعت با شما باشم. من هرگز تأخیر نمیکنم.»
«میدانم.»
«میدانید؟»
از طعنۀ بدون مقصود من لبخندی زد، بارانی خود را درآورد و روی یک صندلی پرت کرد و سپس بطرف من برگشت و مثل کسی که چیزی را فراموش کرده باشد گفت:
«اسم من ورنر فن براون است.»
«این را هم میدانم.»
بازوانش را درهم کرد و بار دیگر لبخندزنان به من خیره شد.
«و اسم شما؟»
اسمم را بهش گفتم. اسمم را مزه کنان تکرار کرد. مثل کسی که دارد شرابی را میچشد تا دربارۀ خوبی و بدیاش قضاوت کند.
«اوریانا... اسم قشنگی است. مثل اسم قهرمانان پروست میماند. فالاچی،... فالاشی یا فالاچی؟»
«چی. نه شی.»
شوخی نمیکرد، میخواست دقیق باشد، گفتم:
«در فلورانس «چ» را «ش» تلفظ میکنند. من اهل فلورانس هستم.»
«فلورانتز! آه، فلورانتز! پس یک یانکی هستید.»
«یانکی؟»
«یک یانکی شمالی. بخصوص شمالی بودنش اهمیت خاصی دارد. یانکیها همیشه افتخار میکنند یانکی هستند، یعنی اهل شمال باشند. ایتالیاییهای شمالی هم به ایتالیاییهای جنوبی به نظر یانکیهای شمالی به تگزاسیها نگاه میکنند.»
این را هم شوخی نمیکرد. میخواست دقیق باشد، اطلاعات را لازم در اختیارش گذاشتم.
«فلورانس نه در شمال است، نه در جنوب. مثل جزیرهای در وسط ایتالیا واقع شده، مثل یک مملکت جداگانه.»
«یک نوع اشرافنشین، ها؟»
«بله، لااقل چنین تصور میکنیم.»
«و به همین دلیل هم از همه بدگویی میکنید.»
«از خودمان هم بدگویی میکنیم.»
«ولی بخاطر عشوهگری، نه اینکه واقعاً جدی باشید.»
«آقای فن براون، معلوم میشود ما را خیلی خوب میشناسید.»
«البته. همۀ آلمانها فلورانتز را خوب میشناسند، آلمانها ملت شاعرانهای هستند. خوب، شروع کنیم؟»
بطرف میز کمیسیون رفت و سر جای رئیس، یعنی جای خودش نشست. در همان لحظه مرد قد کوتاه و لاغراندامی با چهرۀ سرخ و شانههای خمیده وارد شد. بارت سلاتری، مأمور تبلیغاتی او بود. او هم دیر کرده بود و نفسنفس میزد. معذرت میخواست. با عجله میخواست ما را به هم معرفی کند، فن براون او را کنار زد و گفت:
«سلاتری، زحمت نکش، ما خودمان مراسم معرفی را به عمل آوردیم. این دختر خانم یک یانکی است. اهل فلورانتز است.»
سلاتری به یک صندلی پناه برد و در آن فرو رفت. حالتی مطیعانه داشت. چهرهای خفه و نگران. با نگاهی بردهوار به ارباب خود، به فن براون خیره شده بود. به نظر میرسید که دارد از او میپرسد: «ارباب من، چه خدمتی میتوانم برایتان انجام دهم؟» میتوانست به من یادآوری کند که ورنر فن براون نیم ساعت بیشتر وقت ندارد. فن براون با حرکت دستش او را وادار به سکوت کرد و گفت:
«سلاتری، خودم گفتهام، خودم گفتهام.»
سلاتری، در صندلیاش فرو رفت و به ساعتش نگاهی انداخت تا نشان دهد که نیم ساعت از آن لحظه شروع میشد، سپس نگاهی به فن براون انداخت که این بار با حرکت مژهاش جواب او را داد. سه... دو... یک. آتش! نفسم را جمع کردم و شروع کردم.
«آقای فن براون، بدون اینکه مقدمه بچینم، میخواهم بلافاصله سؤالی از شما بکنم. سؤال این است...»
یک ورق کاغذ یادداشت سفید، روی میز بطرف میز لیز داده شد و صحبت را قطع کرد. از طرف سلاتری بود که روی آن نوشته بود: «دکتر فن براون، نه آقای فن براون.» کلمۀ دکتر را درشت و واضح نوشته بود. دکتر.
درحالی که حس میکردم چهرهام سرخ شده است، نگاهی احمقانه به او انداختم و سپس به امید اینکه فن براون چیزی به او بگوید، به فن براون نظری انداختم. ولی فن براون داشت با ناخن خود ور میرفت. مثل کسی که متوجه قضیه نشده باشد، شاید هم واقعاً متوجه نشده بود.
آقای فن براون سؤال این است. در اینجا، دربارۀ سفر به ماه چنان صحبت میشود که گویی سفری است از هانتزویل به نیویورک. و میگویند که این سفر، لااقل برای امریکاییها، تا سال 1970 صورت خواهد گرفت....
یک ورق کاغذ دیگر از طرف سلاتری بطرفم آمد. سلاتری حسابی عصبانی شده بود. «دکتر فن براون!!!» فن براون همان طور به ناخن خود ور میرفت، معلوم نبود چه بلایی بر سر ناخنش آمده است.
«آیا واقعاً تا سال 1970 این سفر عملی خواهد شد، دکتر فن براون؟»
سلاتری، راضی سرش را تکان داد و در صندلی فرو رفت. فن براون عاقبت پس از آنکه مطمئن شد ناخنش عیبی نکرده، آن را رها کرد.
«اگر ملت امریکا حاضر به پرداخت باشد، بله. شکی در آن نیست. این جریان صدها میلیارد دلار خرج برمیدارد و فقط اگر مجلس حاضر به سرمایهگذاری بشود، عملی خواهد شد. «اگر». مهم این است. یک «اگر» مالی نه فنی. از نقطهنظر فنی تأخیری در این کار پیشبینی نمیکنم. بدیهی است که اشکالاتی وجود دارد. ولی اشکالاتی است که میتوان آنها را به خوبی برطرف کرد. سفر کوتاه خواهد بود. هشت روز رفت و برگشت. رفتن به ماه مثل پیک نیک است.»
«پیک نیک؟»
«بله، یک پیک نیک، یک بازی.»
«البته، روی کاغذ و برای شما. نه برای فضانوردانی که قرار است روی ماه پیاده شوند.»
«من معتقدم که میتوان در هر قسمت ماه، بدون اشکال، پایین آمد. البته مناطقی وجود خواهند داشت که برای وسایل ما فرود آمدن روی آنها امکانپذیر نخواهد بود. ماه، جای نسبتاً بزرگی است و سطح ماه تماماً یک شکل نیست. روی ماه کوه، دشت، مناطق شنزار و مناطق لیز، مثل برف یخ زده، وجود دارد. ولی مناطقی هم وجود دارد که میتوان به آسانی، البته آسانی نسبی، در آن حرکت کرد. لااقل امیدوارم چنین مناطقی وجود داشته باشند. ما دربارۀ ماه تقریباً همه چیز را میدانیم. ولی تقریباً همه چیز. مثلاً میدانیم که به احتمال قوی روی ماه زندگی وجود ندارد، میدانیم قوۀ جاذبه به نسبت یک ششم کمتر از زمین است. ولی همه چیز را دربارۀ ماه نمیدانیم و به همین دلیل است که به آنجا میرویم.»
«بله، ولی دکتر فن براون، احتمال خطر چقدر است؟ احتمال خطر برای سه فضانورد چند درصد خواهد بود؟»
سلاتری از شنیدن کلمۀ «دکتر» بار دیگر در صندلی خود با رضایت جابجا شد.
«آها.... پنجاه درصد خطر این است که قبل از آنکه به ماه بروند، همینجا روی زمین در یک حادثۀ اتومبیل کشته شوند. مثل دیوانهها ماشین میرانند. پنجاه درصد خطر هم مال رفتن به ماه. ها؟»
«با تفاوت اینکه ممکن است در حادثۀ اتومبیل کشته نشوند ولی در سفر ماه، با یک تصادف، مرگ حتمی خواهد بود. ها؟ یک سوراخ در لباس فضایی کافی است تا از بین بروند. ها؟»
بارت سلاتری دستپاچه شد. مداد و کاغذ را برداشت و میخواست برایم یادداشتی بنویسد ولی منصرف شد. چون فهمیده بود که من فهمیدهام. «آها» و «اوهو» و «ها» فقط مال دکتر فن براون است و بس. کس دیگری حق ندارد «آها» و «ها» بگوید....
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت پانزدهم مطالعه نمایید.