در مراجعت، هیچکدام از ما سه نفر، چندان خلق خوشی نداشتیم، انگار از حرفهایی که زده بودیم پشیمان بودیم و هیچ چیز برای از بین بردن سکوتمان، به درد نمیخورد. نه رادیو، نه سیگارهایی که به یکدیگر تعارف میکردیم؛ هیچ. دنبال موضوعی میگشتیم و چیزی پیدا نمیکردیم. همان طور که بین آن دو مرد که آنقدر با یکدیگر متفاوت بودند و درعینحال آن همه به همبستگی داشتند نشسته بودم، حس میکردم که مزاحم هستم، یا بهتر بگویم: یک احمق. چون تقصیر من بود اگر اهرام مصر را به یادشان انداخته بودم و صحبت را به مردگان کشانده بودم. پدر، دچار اضطراب عجیبی شده بودم. دلم شور حادثهای را میزد که نمیدانستم چیست. به هرحال، هرچه بود مربوط به ماه نمیشد – که گرچه آسمان آبی بود ولی مثل یک انعکاس سفید پریده رنگ در آسمان بچشم میخورد. اضطراب مربوط به خودم بود. به سفری که برایش انتهایی نمیدیدم. و بدون دلیل مایل بودم از ادامهاش منصرف شوم. با متوقف کردن سفرم مادرم را راضی میکردم که وقتی سفرم را آغاز کرده بودم سری تکان داده بود که: «این دختر چه فکرها به سرش میزند. پاک دیوانه شده؛ حالا دیگر میخواهد برود روی ماه. آن هم فقط به خاطر اینکه مرا بیشتر نگران کند. هیچ وقت نمیدانم کجا است و چه میکند.» و من جواب داده بودم: «مادر، من که نمیخواهم بروم به ماه، امریکا که ماه نیست.» - «این چه حرفی است.» «برای من امریکا یعنی ماه، بهانهای است برای رفتن به ماه، من میدانم تو عاقبت میروی به ماه، اما از خودم میپرسم میرود چه کند؟ مگر نمیدانی که ماه فقط پنیر است؟» «بله، پنیر گرویر» - «چرا درست پنیر گرویر؟» - «مگر نمیبینی چطور سوراخ سوراخ است؟» مادر هم دو سه خطی در پایین نامۀ تو برایم نوشته بود: «امیدوارم حالت خوب باشد برایم یک کمی پنیر سوراخ سوراخ بیاور.»
به ماه رنگ پریده نگاه انداختم.
«پنیر طلوع کرده؟»
گوتا از جای پرید و گفت: «پنیر؟ کدام پنیر؟»
دگتر داگلاس خندهای کرد و گفت: «اگر احمق نبودی، میفهمیدی از چه صحبت میکند.»
گوتا غرغرکنان گفت: «من احمق نیستم.»
«البته که احمق هستی، برای اینکه نمیدانی ماه از چه درست شده.»
«ماه از صخره، از مواد آتشفشانی و گرد و غبار درست شده.»
گفتم: «نه، از جنس پنیر است.»
گوتا گفت: «که میگوید؟»
«مادرم میگوید از پنیر سوراخ سوراخ درست شده.»
دکتر داگلاس گفت: «فرضیۀ فوقالعاده عاقلانهای است و یکی از بزرگترین مسایل اقتصادی را حل میکند.»
گوتا پرسید: «منظور؟»
«یعنی اینکه در آن بالا سرچشمۀ ثروتی بیپایان نهفته است. یک معدن عظیم پنیر سوراخ سوراخ.»
گوتا که به هیجان آمده بود گفت: «باید برویم و ازش استفاده کنیم، ولی چطور برویم؟»
گفتم: «میتوانیم ساترن و آپولو را بدزدیم.»
خیلی سرحال آمده بودند.
گوتا با صمیمیت تمام نسبت به ناسا گفت: «غیرممکن است چنین کاری بکنم.»
دکتر داگلاس گفت: «ترجیح میدهی این منبع عظیم بدست روسها بیفتد؟»
گوتا کمی فکر کرد و گفت: «آه نه، ولی اگر کپسولها را بدزدیم همه میفهمند.»
دکتر داگلاس گفت: «باید با زرنگی و حیله دست به کار شویم.»
گفتم: «من نقشۀ خوبی دارم. میتوانیم وقتی ماه سه چهارمش روشن است بهش حملهور شویم. در قسمت تاریکش پیاده میشویم. دزدها هم همیشه، شب حمله میکنند. بعد هم از چراغ قوه استفاده میکنیم.»
من مثل آنها تفریح نمیکردم، حواسم پرت بود.
دکتر داگلاس گفت: «چراغ آبیرنگ. من چراغ آبی را نگاه میدارم و تو بیل میزنی.»
گوتا اعتراضکنان گفت: «البته واضح است که بیل زدن باید با من باشد. خوب، دختره چکار میکند؟»
گفتم: «من؟ هیچ کار. من مراقبت میکنم. وقتی اولین ربع خالی شد، پنیر را بار LEM میکنیم و به زمین میآوریم. در این مدت ربع دوم هم تاریک میشود. بار دیگر میرویم بالا و پنیر آن قسمت را خالی میکنیم، و همین طور تا آخر. ربع آخر از همه سختتر خواهد بود برای اینکه مجبوریم در روشنایی کار کنیم و مردم، در اینجا مشکوک خواهند شد که آن بالا یک خبری هست...»
من هم رفته رفته از جریان تفریح میکردم.
دکتر داگلاس گفت: «شایع میکنیم که کسوف شده. یکی از دوستان من ستارهشناس است. او این لطف را در حق ما میکند.»
«باید حقالزحمهای بهش پرداخت.»
«یک کمی پنیر بهش میدهیم.»
«فکر شایع کردن کسوف، عالی است.»
«مردم کسوف را باور میکنند و هرگز فکرش را هم نمیکنند که ما داریم پنیر میدزدیم.»
«همه میروند توی خیابانها و کسوف را تماشا میکنند.»
«بدون اینکه بفهمند که ما داریم پنیر میدزدیم.»
«بعد منتظر میشوند تا ماه طلوع کند، ولی ماه دیگر طلوع نمیکند.»
«چون ما آن را دزدیدهایم، طلوع نمیکند.»
«همهاش را دزدیدهایم.»
«همهاش را.»
«ولی وقتی دزدیدیمش باهاش چه میکنیم؟»
«ساندویچ درست میکنیم، چیزبرگر درست میکنیم، روی سوپ رندهاش میکنیم، و بقیهاش را میفروشیم.»
«به قیمت گران!»
«نه، به قیمت خیلی ارزان میفروشیم تا بازار پنیر سوئیس را کساد کنیم.»
چنان از جریان تفریح کرده بودیم که سکوت و اضطراب من نیز فروکش کرده بود. بیست دقیقۀ آخر را برای طرحریزی قرارداد گذاشتیم تا ببینیم چه کسی را میتوان در این کار سهیم کرد. مثلاً فضانوردان بچههای خوبی بودند و در ضمن شایستگیاش را هم داشتند. به هر حال ما داشتیم هدف آنها را میدزدیدیم پس باید به نوعی این ضرر را برایشان جبران میکردیم. آه، اگر مادر این قضیه را میشنید چقدر میخندید!
حتماً میگفت: «چه دختر دیوانهای دارم! حتی موفق شدی دکتر آن بیچارهها را هم از راه درکنی، آن گوتای سر به زیر را هم منحرف کنی. حالا دیدی وقتی به سفر میروی بیخودی نگران نمیشوم؟ حالا میخواهی سوئیس نازنین را هم مفلس کنی؟ سوئیسی که من آن قدر دوستش دارم چون هرگز جنگ نمیکند.»
حتماً از این داستان میخندید. با آن خندۀ مخصوص بخودش. خندهای که تا گوشهایش میرسد و فقط مخصوص کسانی است که در زندگیشان زیاد گریه کرده باشند. چون فقط کسانی که خیلی گریه کرده باشند خندیدن را بلدند.
تلگراف را از دست دربان قاپیدم. لابد مصاحبهای به تأخیر افتاده بود. بازش کردم. تلگراف تو بود، پدر. میگفت: «فوری برگرد، مادر حالش خوب نیست.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت چهارهم مطالعه نمایید.