Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت دوازدهم

اگر خورشید بمیرد - قسمت دوازدهم

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

به نظر من غیرممکن می‌رسد، ولی در اینجا درخت وجود داشت. درخت‌های عظیم، پر از سلامتی و اکسیژن. برگ‌های بزرگشان مثل پر، شاخه‌ها را نوازش می‌کردند. درختان قوی، سبز، زیبا. درختانی که قرن‌ها در مقابل رعد و برق، آتش، حشرات، باران‌های سیل‌آسا، خشکی، و در مقابل بخارات نفتی که هوا را مسموم می‌کنند، طاقت آورده بودند. درختان، مثل سرابی در جلو ما شکفتند. بازوی گوتا را چسبیدم و فریاد زدم: «درخت! درخت!»

گوتا با تعجب گفت: «خوب، که چی؟»

«درخت! درخت!»

نمی‌توانستم چیز دیگری بگویم. درست همانطور که وقتی به یک دوست دیرینه برمی‌خوردم از فرط شوق نمی‌دانم چه بگویم.

دکتر داگلاس برایش شرح داد: «می‌خواهد بگوید که در اینجا درخت وجود دارد.»

گوتا گفت: «بله، درست است. هنوز آنها را قطع نکرده‌ایم. هنوز وقت نکرده‌ایم آنها را قطع کنیم.»

دکتر داگلاس در سکوت به من نگاهی انداخت و سپس سیگاری تعارفم کرد.

درختان، کنار هم صف کشیده بودند و تشکیل دیواره‌ای داده بودند. آخرین مرز کره ارض. در آن طرف، پایگاه فضایی سفر به ماه، گسترده شده بود. سکوتی از شن و آب، یک مشت جزیره که روز هفتم آفرینش گیتی، خداوند نمی‌دانست با آنها چه کند و در آنجا ریخته بود. قبل از آنکه ناسا آنجا را در اختیار بگیرد، بدون شک منظرۀ آنجا، انسان را به یاد آفرینش گیتی می‌انداخته. اکنون فقط انسان را به یاد آنچه که بود، می‌انداخت. شبه جزیره‌ای به وسعت هشتاد و هفت هزار جریب که به یک شهر تبدیل شده بود. عجیب‌ترین شهری که قدرت تخیل بشر توانسته خلق کند. صفات بزرگ، غول‌آسا، و عظیم، در برابر آن معنی خود را از دست می‌دهند. آسمان‌خراش‌های نیویورک، تبدیل به اسباب‌بازی می‌شوند. بلندترین و بزرگترین ساختمان‌ها، کم مانده بود به ابرها برسد.

«گوتا، این چیست؟»

«ساختمان مجتمع عمودی است. بزرگترین ساختمان جهان.»

«گوتا، به چه درد می‌خورد؟»

«انبار موشک‌هایی است که قرار است به ماه فرستاده شوند. البته واضح است موشک‌های حاضر و آماده. ولی فقط هم انبار موشک نیست. هلیکوپتر، قطار، بانک، بیمارستان، پستخانه، خانه، مغازه، کلانتری و ادارۀ مرکزی ناسا هم در آنجا است. کیپ کندی در مقابلش مثل یک ایستگاه قطارهای بخاری است.»

«و آن محوطۀ دایره مانند روی آن جزیره چیست؟»

«برای پرتاب ساترن درست شده. آن را در دورترین جزیره بنا کرده‌اند تا در لحظۀ انفجار عظیم، از خطرات احتمالی جلوگیری شده باشد. اسم جزیره کمپلکس 39 بود و یک راه باریک خاکی که در انتها برج پرتاب موشک که قابل حرکت است، از اینجا توسط آن اسکله به محوطۀ دایره مانند خواهد رسید، طبیعتاً فضانوردان و موشک در داخلش خواهند بود.»

«باور نکردنی است. فوق‌العاده است.»

او مفتخرانه گفت: «فقط کمپلکس 39، یک میلیارد دلار خرج برداشته است. به ایتالیایی چقدر می‌شود؟»

«بیش از ششصد میلیارد لیر.»

«بد نیست ها؟ آن ساختمان دیگر اسمش عملیات است. فضانوردان چند هفته قبل از پرواز، در آنجا زندگی خواهند کرد.»

دکتر داگلاس گفت: «جایی شبیه عبادتگاه، مثل راهبه‌هایی که قبل از تصمیم نهایی مدتی از همه کناره می‌گیرند.»

گوتا چشمان آبیرنگش را به هم زد و گفت: «چه گفتی؟»

او اصلاً از طعنه بویی نبرده بود. چنان به آن ساختمان‌ها و ترکیبات فلزی اشاره می‌کرد که گویی شاپل سیستین، و برج جوتو و آکروپول باشند. در نظر او واقعاً هم همین‌طور بود. برایش عنوان آثار هنری داشتند که خود او نیز سهم کوچکی در آنها داشت. شب قبل با دیدن اینکه خسته و عصبانی است از او پرسیده بودم: «گوتا، تو که مجبور نیستی به این کار ادامه بدهی؟» جواب داده بود: «چرا، فقط به خاطر اینکه بگویم من هم در آنجا بودم.» و همه می‌خواستند همین جمله را بگویند. روزنامه‌نگارانی که به خوبی می‌توانند در نیویورک تایمز مقاله بنویسند، مأمورین تبلیغاتی که می‌توانند در هالیوود موفق شوند. منشی‌هایی که هر مؤسسه‌ای با کمال میل حاضر است استخدام کند، مثل گوتاکوتی در کیپ کندی، در هوستون، در سان‌دیگو، در سان‌لوئیز، در هانتزویل، در ال‌پاسو، در واشنگتن، در بوستون، در نیواورلئان کار می‌کنند، با یک حقوق کم، با هزاران نوع خواری و خفت، می‌سازند. و وقتی از آنها بپرسی «برای چه؟ مگر مجبورت کرده‌اند؟» با لجبازی جواب می‌دهند: «برای اینکه بتوانم بگویم: من هم در آنجا بوده‌ام.» در ایمان آنها شک و شبهه‌ای نیست. عصر فضایی برای آنها به عنوان یک مذهب است. مثل بودایی‌ها، مسیحی‌ها، مسلمان‌ها و کمونیست‌ها، حاضر به هر نوع قربانی دادن و فداکاری هستند و گوششان در برابر هر نوع طعنه، کر است.

گوتا گفت: «خوب، چیزی نمی‌گویی؟»

پدر، باید بهش چه می‌گفتم؟ هرچه بهش می‌گفتم، راضی نمی‌شد.

آن برج‌های بلند، آن ساختمان‌های عظیم، چیزی بجز تاریخ بشر نبود. تاریخی که بنابر قانون بشر ادامه می‌یافت. هزاران سال پیش هم می‌شد چنین منظره‌ای را در مصر تماشا کرد. موقعی که قطعات عظیم سنگ را برای ساختن اهرام و معابد، با زور بازو از جا بلند می‌کردند و ممکن بود بپرسم: «به چه درد می‌خورد؟» حتی آب و هوا، شن و ماسه، و میل به تعجب واداشتن دیگران نیز عین حالا بوده است. چه دلیلی باعث می‌شد که آن کارها را انجام دهند؟ فقط به خاطر شهوت قدرت‌نمایی نبوده. به خاطر رقابت در ورزش و زورآزمایی نبوده. آن بشرها، بدون اینکه خود بخواهند، با حسی بچگانه به دنبال خدا می‌گشته‌اند.

گوتا تکرار کنان گفت: «چیزی نمی‌گویی؟»

«نمی‌دانم، گوتا. این منظره و دم و دستگاه مرا به یاد اهرام مصر می‌اندازد.»

گوتا رنجیده خاطر گفت: «اهرام مصر به این بلندی نبودند. و بعد هم به عنوان مقبره از آنها استفاده می‌شد.»

«به هر حال....»

دکتر داگلاس پرسید: «به هر حال؟»

«دکتر داگلاس، چیزی به خاطرم رسید. اگر فضانوردی در طی سفر بمیرد همکارانش با جسدش چه خواهند کرد؟ او را روی ماه می‌گذارند، به زمین برمی‌گردانند، یا اینکه در خلاء رهایش می‌کنند؟ مثل کسی که در دریا بمیرد، ملوانان جسدش را به دریا می‌اندازند؟»

گوتا با عصبانیت از ما دور شد. دکتر داگلاس فوق‌العاده جدی گفت:

«مشکلی است که باید با آن روبرو شد. ما هم به این مسأله خیلی فکر کرده‌ایم. متأسفانه به نتیجه‌ای نرسیده‌ایم. به عقیدۀ من باید این موضوع را قبل از آنکه حرکت کنند از یکی یکی آنها پرسید: مایلی در یک سیارۀ دیگر مدفون شوی، در خلاء رها شوی یا به زمین برگردی و در اینجا به خاک سپرده شوی؟ اگر کسی روی مریخ یا در نزدیکی مریخ بمیرد، البته بصلاح است که او را در مریخ دفن کنند، اگر روی ماه بمیرد، نمی‌دانم. مطمئناً همکارانش او را به زمین برخواهند گرداند. همیشه کسانی را که می‌میرند، به وطنشان برمی‌گردانند. ولی یک سفینۀ فضایی مثل یک زیردریایی نیست که برای حفظ جسد، یخچال و از این قبیل چیزها داشته باشد، سفینۀ فضایی، بخصوص کپسول آپولو فضای فوق‌العاده محدودی دارد.... و .... فقط به خاطر این نیست که در سفینه هوا وجود دارد و در لباس‌های فضایی هوا وجود دارد و جسد را می‌گنداند. قضیه در این است که مسافرت کردن با یک جسد از لحاظ روانی خطرناک است. من تصور می‌کنم که رها کردن جسد در خلاء بهترین راه علاج باشد....»

«دکتر، در خلاء جسد چه خواهد شد؟»

«خیلی دلتان می‌خواهد بدانید؟»

«بله،... یعنی.... نخیر، ولی می‌خواهم بدانم.»

«خوب، بدون لباس فضایی، (برای اینکه با لباس فضایی خواهد گندید) کم و بیش همان چیزی پیش می‌آید که در سالن مومیایی‌های موزۀ قاهره می‌بینیم، یعنی به عبارت دیگر مثل سلاطینی می‌شود که در اهرام مدفون هستند.»

«و بعد؟»

«و بعد دور زمین یا سیارۀ دیگری می‌چرخد. به همان سرعتی که سفینه او را رها کرده است.»

«تا ابد؟»

«اگر به اندازۀ کافی از زمین یا ماه و یا هر سیارۀ دیگر دور باشد، یعنی اگر در مدار مغناطیسی این سیارات قرار نگیرد، می‌تواند قرن‌ها و هزاران سال بگردد تا لحظه‌ای که...»

«تا لحظه‌ای که....؟»

«تا لحظه‌ای که روی خورشید بیفتد.»

گوتا، پشتش را به ما کرده بود و در سکوت گوش می‌داد. یک مرتبه برگشت و گفت: «بیل، ما آنرا خواهیم دید؟»

دکتر داگلاس جواب داد: «بله، گمان می‌کنم آن را ببینیم.»

«بیل، چه چیز خواهیم دید؟»

دکتر داگلاس لبخند شیرینی زده گفت: «یک ستاره.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت سیزدهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: پنجشنبه 2 اردیبهشت 1400 - 07:31
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1733

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1223
  • بازدید دیروز: 3712
  • بازدید کل: 23119580