ما که تبدیل به آدم مصنوعی شدهایم، ریههای مصنوعی، قلب مصنوعی، کبد مصنوعی. ما که تبدیل به تخممرغ شدهایم، تخممرغ پر از آب، آب با فشار زیاد. ما که تبدیل به هیولا شدهایم، هیولاهایی که هرگز نمیمیرند، الوداع نسل بشر. به زودی فقط از تو یک مغز باقی میماند. مغز گرانبهای فهمیدۀ تو. ولی خود مغز، وقتی تبدیل به مغز یک هویلا بشود، آن را خواهد فهمید. پس بهتر است بجای الوداع بگوییم: خداحافظ. ما باز یکدیگر را خواهیم یافت، نمیدانم چطور و کجا ولی میدانم که یکدیگر را خواهیم یافت، در یک روز آفتابی. بشر. ما که این قدر کوچک هستیم؛ ما که علاوه بر فهم و شعور، به عشق، به بو، و مزه معتقد هستیم؛ ما که دو ریه داریم و یک قلب و یک کبد و یک مغز، میمیریم.
«دکتر داگلاس راجع به مغز صحبت کنیم. مغز تنها عضوی است که نمیتوان با یک عضو مصنوعی عوضش کرد. مغز ما، و در نتیجه تمام سلسله اعصاب ما از دیدن سایر سیارات چه عکسالعملی از خود نشان خواهد داد؟»
گوتا گفت: «مرا کشتید!»
«میخواهید چه عکسالعملی نشان دهد؟ از وقتی نسل بشر مغز داشته چطور عکسالعمل از خود نشان داد؟ بار اولی که به اعماق اقیانوس رفت و گیاهانی را دید که شبیه ماهی بودند، چه عکسالعملی نشان داد؟ ماهیهایی که شکل گیاه بودند. رنگهایی که رنگهای دیگر بودند. منظرۀ اعماق دریا نیز به همان اندازۀ منظرۀ ماه هیبتآور است. وقتی مغز بشر اقیانوس منجمد جنوبی را دید چه عکسالعملی از خود نشان داد؟ یخ، یخ و فقط یخ. مغز بشر همیشه مجبور شده خود را با مناظر جدید وفق دهد و سلسله اعصاب نیز بیش از آنچه در گذشته دیده ناراحت نخواهد شد.»
آه، نه، آقای دکتر، میخواهید شوخی کنید؟ یک نفر در کپسولی را باز میکند و روی جهانی پیاده میشود که تا بحال کسی آن را ندیده است. جهانی که با زمین هزاران هزار میل فاصله دارد. آهسته، با احتیاط، قدم اول برمیدارد. تمام بشریت، تمام کسانی که مردهاند و تمام کسانی که زندهاند، با او قدم برمیدارند. او این را میداند. کشف هیچ جزیره، هیچ اقیانوس، و هیچ قارهای در سیارۀ او قابل مقایسه با آن قدم آهسته و با احتیاط نیست. این را میداند. ممکن است کپسولی که با آن در آنجا پیدا شده دیگر هرگز حرکت نکند، او را محکوم کند تا روی این سیارۀ بدون هوا که هزاران هزار میل از خانهاش فاصله دارد، بمیرد. این را هم میداند. شما واقعاً تصور میکنید به جای یک بدن بدون دفاع، یک بشر از آنجا برمیگردد؟
«آقای دکتر، شما به مغز بشر خیلی ایمان دارید.»
«البته، خیلی زیاد. مغز بشر معجزهای است که هر روز بیشتر مرا به تعجب میاندازد. میتوان فرض کرد که بشر، به عنوان حیوان به زندگی ادامه خواهد داد. دراینباره مدارک فیزیکی و شیمیایی در دست داریم. ولی نمیتوان چندان به ادامۀ حیات بشر به عنوان حیوان فهمیده اعتقاد داشت. عکسالعملهای روانی نیز حاصل تجربیات، سنتها و احساس این جهان میباشند. با این حال من معتقدم که مغز بشر موفق خواهد شد.»
«حتی وقتی این مغز را میان آن تابوتی که اسمش سفینۀ فضایی است محبوس کنند؟ وقتی در سانآنتونیو بودم برایم تعریف کردند که عده زیادی در کپسولهای آزمایشی بکلی کنترلشان را از دست میدادند.»
گوتاکوتی گفت: «مرا کشتید!»
«عدۀ ضعیفی بودند. چه بسا کسانی که سالیان سال گوشۀ زندانی محبوس بودهاند و دیوانه هم نشدهاند. برعکس، کتابهای خوبی هم نوشتهاند، البته واضح است که منظورم از این عده، یک عدۀ بخصوص و بینظیر است. ولی نباید فراموش کرد فضانوردان نیز اشخاص فوقالعادهای هستند. متوجه این امر نشدهاید؟»
«نه، متوجه نشدهام.»
گوتا که بینهایت حرصی شده بود و فریاد زد: «چطور متوجه نشدهای؟ او متوجه نشده است؟ متوجه نشده است؟»
«برای اینکه آنها را در یک دفتر، سر یک میز ملاقات کردید. برای اینکه آنها را ما دیدهایم، ندیدهاید. مثلاً روز قبل از حرکت، وقتی به رختخواب میرفتند که بخوابند. من گفتم چطور ممکن است بتوانند بخوابند، باور نمیکردم، ولی سرم را داخل میکردم و میدیدم خوابیدهاند. یک خواب سنگین و سالم. ساعت یک یا دو بعد از نیمه شب بیدارشان میکردم، همهشان بیدار میشدند و میگفتند: Let’s go! اوایل نمیفهمیدم چطور قادرند بخوابند، بعداً فهمیدم.»
«چرا؟»
دکتر داگلاس پرسید: «شما هیچ وقت زیر بمبارانی قرار گرفتهاید؟»
«بله.»
«هرگز شده به رختخواب بروید و فکر کنید که در طول شب باز هم بمباران خواهد شد؟»
«بله.»
«چه میکردید؟»
«بگذارید فکر کنم.... میخوابیدم.»
«آنها هم همینطور. به هر حال میدانند که بمباران پیش خواهد آمد، پس چه بهتر که بخوابند.»
«برتری داشتن آنها در کجای این جریان نهفته است؟ من برتری نمیبینم.»
«چرا، برتری آنها در این است که وقتی بیدار میشوند و بار دیگر بخاطر میآورند که بمباران خواهد شد، خوشحال هستند. حتی میدانند که ممکن است در این سفر کشته شوند. البته این را بر زبان نمیآورند ولی میدانند، میدانم که چنین فکری میکنند، با این حال خوشحال هستند. برای مرگ حاضر نیستند، چه کسی برای مردن حاضر است؟ پر از شور زندگی هستند. چنان آن صبحانه را با اشتها میخورند که انگار آخرین صبحانۀ عمرشان است، با این حال خوشحالند. یک نوع خوشی پر افتخار و غیرقابل بیان. همان شعفی که وقتی آن بالا میرسند وادارشان میکند فریاد بزنند: «چه منظرۀ قشنگی! همهشان همین را فریاد میزنند، روس، امریکایی، مرد، زن، همه.»
«و وقتی به زمین مراجعت میکنند؟ با مراجعت به زمین خوشحالتر خواهند بود.»
«نه، عجیب است. البته واضح است که از مراجعت به زمین خوشحال و راضی هستند. از اینکه زنده هستند خوشحالند. میخواهند هرچه زودتر جریان را تعریف کنند ولی یک چیز چشمانشان را کدر کرده. نگاهشان فرق کرده. نمیدانم چطور بگویم... مثل.... مثل یک تأسف. مثل این میماند که از اینکه دیگر آن بالا نیستند احساس تأسف میکنند، گاه گاه به آسمان خیره میشوند، گویی دنبال چیزی میگردند که آن بالا جا گذاشتهاند. شاید آرامش را آن بالا جا گذاشته اند.»
بله دکتر، شاید این چیز، آرامش است. آقای دکتر آن داستان را خواندهاید؟ داستان آن فضانوردی را که نمیدانم به کجا میفرستند، درون کپسول، مثل درون رحم مادرش در خود فرو رفته است. یک لوله، درست مثل بند ناف رحم مادر، او را تغذیه میکند. او باید هیچ کاری نکند بغیر از اینکه وقتی به مقصد رسید آن لوله را از خود جدا کند و از کپسول پایین بیاید. سفرش نُه ماه طول میکشد، درست اندازۀ زمان یک حاملگی. سفری است که قبلاً هم انجام داده؛ سفری است راحت، دلپذیر و آرام. فقط فراموش کرده چه وقت آن سفر را انجام داده. موقعی که به مقصد میرسد آن را با وحشت به خاطر میآورد. پروردگارا! همان سفری بوده که برای متولد شدن انجام داده. ولی او دیگر مایل نیست بار دیگر به دنیا بیاید، جایش در آنجا خیلی هم راحت است. اگر بار دیگر متولد شود اولین کاری که انجام خواهد داد، یک گریۀ طولانی خواهد بود. بعد از آن گریه، درد و عذاب غذا خوردن، آشامیدن، خوابیدن، و عذاب زندگی کردن پیش خواهد آمد. نه، او مایل نیست آن لوله را از خود بردارد، نمیخواهد به نور برگردد، نمیخواهد زندگی کند، نمیخواهد بمیرد، و همان جا، سرجای خود میماند.
الو، الو، الو، از زمین بهش میگویند: الو، الو، صدای ما را میشنوی؟ لوله را بردار، لوله را از خودت جدا کن. ولی او لوله را از خود جدا نمیکند، آن را قطع نمیکند، و تا ابد در داخل کپسول – رحم میماند.
به دکتر داگلاس گفتم: «من هم فوقالعاده مایلم بدانم در آن بالا چه منظرهای میبینید. با تمام این حرفها، احساس من نسبت به آنها فقط یک غبطه و حسادت است. کاش من هم میتوانستم بروم آن بالا....»
«کی به شما گفته نمیتوانید بروید؟»
«آزمایش چرخ گریز از مرکز.» رسوایی خودم را در سانآنتونیو برایش تعریف کردم.
شانههای دکتر داگلاس از غش غش خنده میلرزید.
«این دلیل نشد، فرار از چرخ گریز از مرکز وقتی دفعۀ اول آن را میبینیم، یک داستان قدیمی است. من حاضرم در عرض یک هفته شما را برای انجام این آزمایش حاضر کنم. حتی شما را به هفت، هشت دور هم خواهم رساند.»
«به چشمان خودم دیدم یک مرد در داخل آن غش کرد! چه رسد به من!»
قضیۀ گروهبان جکسون را برایش تعریف کردم.
«دلیلش این بوده که او را تا دور چهاردهم چرخاندهاند. فضانوردان حتی به دور هجدهم، بیستم و بیست و یکم هم میرسند ولی شکنجۀ بیهودهای است، یک ظلم احمقانه. احتیاجی نیست که آنطور آنها را شکنجه بدهند. منتها درجه فشاری که در حرکت یک موشک بر فضانورد وارد میشود به اندازۀ شش دور چرخ فرار از مرکز است. هرکس میتواند، آن شش دور را به مدت سه دقیقه تحمل کند. نه، نه، برتری جسمانی به درد فضانورد شدن نمیخورد. مهم این است که مرض مهمی نداشته باشد. اگر کسی مریض باشد آن وقت نمیتواند کاری بکند. گریسم مبتلا به تب یونجه است، ولی یک فضانورد کامل است. شیرا، دماغش پولیپ دارد، فضانورد کاملی است. شپارد مدام گلودرد دارد، فضانورد کاملی است. دربارۀ سلیتون که میگویند قلبش مریض است نمیتوانم حرفی بزنم ولی من حاضرم همین فردا صبح با او به راه بیفتم.»
«پس دکتر، این برتری چیست؟»
«قبل از هرچیز کنجکاوی زیاد. بعد شعور، و بعد شجاعت. نمیدانم شجاعت را چگونه میتوان انتخاب کرد ولی میدانم که لازم است.»
«شجاعت به نظر شما چیست؟»
«شجاعت، همان چیزی است که وقتی صبح بیدار میشوی، نشان بدهی که به جای رفتن به سوی مرگ، داری به شکار مرغابی میروی.»
گوتا فریاد زد: «آمین! اگر خدا بخواهد، مثل اینکه به مریت آیلند رسیدیم.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت دوازدهم مطالعه نمایید.