رفتیم. گوتا ماشین را میراند. در جاده، فقط جاده دیده میشد و در دو طرفش یک صحرای ماسهای. من بین او و دکتر داگلاس نشسته بودم و فکرم مشغول این نژاد جدیدی بود که داشت بوجود میآمد. چارهای نبود. میبایستی خودمان را با آن وفق میدادیم. علاوه برآن، مگر نه اینکه بشر هزاران هزار سال دارد خودش را با محیط وفق میدهد؟ بشر، برهنه به دنیا میآید، نه با لباس. لباس را بعداً میپوشد. حنجرۀ ما در ابتدا برای صحبت کردن به کار نمیرفت. رابطی بود بین هوا و ریهها. بعداً فهمیدیم که میتوانیم از حنجرۀ خود صدا درآوریم و این چنین کلمات را اختراع کردیم و مجموع کلمات شد زبان. دست در ابتدا برای نوشتن، پیانو زدن، و جواهر ساختن درست نشده بود. به درد این میخورد که با پاهایمان ما را روی زمین نگاه دارد. بعد فهمیدیم که میتوانیم اشیاء را با دستهایمان بگیریم و این چنین از آنها برای نوشتن، پیانو زدن، و جواهر ساختن استفاده کردیم. تطبیق جسم یعنی تطبیق احساسات و مغز.
گفتم: «قبل از اینکه شما را در بار ملاقات کنم داشتم از خودم میپرسیدم که آیا نژاد جدیدی دارد بوجود میآید؟ نژاد جدیدی که، نژاد ما و نژاد من در مقابلش باید از بین برود.»
دکتر داگلاس زمزمه کرد، گفت: «آه، نه. هنوز همان نژاد قدیمی است که دارد کمی تغییر میکند، خودش را با محیط وفق میدهد، و عوض میشود. ولی وفق دادن با محیط کار چندان آسانی نیست.» مکثی کرد و سپس ادامه داد: «در سال 1915 مردی از یک غار روی تپههای کالیفرنیا بیرون آمد. یک سرخپوست بود. آخرین فرد قبیلهاش. به نظر میرسید در حدود سی یا چهل سال داشته باشد. قسمت مردم شناسی دانشگاه کالیفرنیا او را گرفت و در دانشگاه محبوس کرد. درست همانطور که پرندهای را با دام توری، و اسبی را با کمند میگیرند. سرخپوست بیچاره! فقط دو سال زنده ماند. یک مرد قوی و سالم بود. آسایش، بهداشت و دلتنگی او را کشت.»
«تغییر اجباری و ظالمانهای بود. درست مثل اینکه مرا، بدون هیچگونه آمادگی قبلی به زور بکنند توی یک سفینه و بفرستند به مریخ. منظور من تغییر دیگری است. یک تغییر آهسته و متفاوت که توسط مردم پیش نمیآید...»
دکتر داگلاس حرفم را قطع کرده، پرسید: «منظورتان در جسم است یا در مغز.»
«هر دو، مگر هر دو یک چیز نیست؟»
دکتر داگلاس زمزمهکنان گفت: «نه، به نظر من اصلاً یک چیز واحد نیستند.»
گوتا گفت: «حوصلهام را سر بردید. نمیتوانید راجع به این چیزها بعداً در دفتر وراجی کنید؟»
دکتر داگلاس سرش را عقب انداخت و قهقهه خندید. مدتی همگی سکوت کردیم. جاده مستقیم پیش میرفت. در دو طرف جاده هیچ چیز دیده نمیشد، نه یک برگ، نه یک گل. هیچ. فقط ماسه و ریگهای سفید: گوشماهی. صحبت را از سر گرفتم: خوب، بیایید از جسم صحبت کنیم، راجع به امکان اینکه جسم، همزمان، و بنابر عقیدۀ داروین، با محیط خود تطبیق پیدا کند. راجع به اینکه مثلاً بتواند خارج از هوا نفس بکشد، همان طور که ماهی توانست خارج از آب نفس بکشد.
«غیرممکن است. زندگی، آنطور که ما آن را میبینیم بستگی به اکسیژن دارد. ماهی «داروین» اکسیژن خود را قبل از هوا، از آب میگرفت. بشر هرگز نخواهد توانست بدون اکسیژن زندگی کند. وقتی بتواند بدون اکسیژن به زندگی ادامه دهد، آن وقت دیگر بشر نیست، تبدیل به چیز دیگری شده، و نسل بشر خاتمه مییابد. بشر میتواند خود را با بیوزنی وفق دهد. گرچه هیچ یک از ما نمیدانیم تا چه مدت میتواند. دو هفته، یک ماه، معلوم نیست. هیچ بعید نیست که بیوزنی عواقب وخیمی در پیش داشته باشد که برای ما مجهول است. بشر میتواند به سرعت فوقالعاده زیاد، و به حرکتی مطلق عادت کند، ولی هرگز بدون اکسیژن زنده نخواهد ماند. بشر نمیتواند در خلاء به زندگی ادامه دهد، ادامۀ زندگی در آب امکانش بیشتر است. من یکبار جهت آزمایش سگی را در یک ظرف آب بافشار زیاد قرار دادم. سگ نفس میکشید، خیلی هم خوب نفس میکشید. در آن فشار، اکسیژن و هیدروژن آب از هم جدا میشوند و سگ اکسیژن را تنفس میکرد. نیم ساعت تمام نفس کشید.»
«بعد مرد؟»
«نه، نمرد.»
این مرتبه، توجه گوتاکوتی هم به موضوع جلب شده بود.
«بیل این آزمایش به چه درد میخورد؟»
«به درد رفتن به فضا و توی آب میخورد. برای فضا، به دو درد میخورد. از آنجایی که سفینهها همیشه به همین سرعت فعلی باقی نخواهند ماند، در داخل آنها آب بافشار زیاد کار میگذارند تا نترکد. نتوانستم منظورم را خوب بیان کنم، بگذار برایت یک مثال تخم مرغ را بیاورم. اگر تخم مرغی را به زمین بزنی، میشکند. ولی اگر تخم مرغ را در ظرف آبی بگذاری و ظرف را به زمین بزنی، تخم مرغ نمیشکند. بشر را به جای تخم مرغ فرض کن، جریان برایت روشن میشود.»
گوتا گفت: «پس باید سفینههایی پر از آب بسازیم؟»
«درست همین طور است که گفتی. سفینههای پر از آب.»
گوتا گفت: «چه چیزها!» با هیجان یک آدامس به دهان گذاشت و پایش را روی گاز فشار داد. بیاختیار گوتا را در نظرم مجسم کردم که تبدیل به تخم مرغی شده و دارد داخل ظرف آب روی مریخ پرت میشود. در آن سقوط همه چیز، بجز گوتا که تبدیل به تخم مرغ شده بود، خرد میشد. تخم مرغ به آهستگی و نرمی روی مریخ میلغزید و مثل یک توپ گلف، در سوراخی میافتاد. از سوراخ صدایی خارج میشد، صدای گوتا: «کمک! ای پدرسگها! مردمآزارها! قرمساقها!» وقتی تجسم خودم را به او گفتم اوقاتش تلخ شد.
به اصرار گفتم: «دکتر داگلاس، به نظر من یک راه دیگر هم وجود دارد. اعضاء مصنوعی. یعنی رفتن به فضا با آلات مصنوعی، با ریههای مصنوعی، قلب مصنوعی، کبد مصنوعی... یعنی تقریباً مثل روش کامیکازههای ژاپنی.»
دکتر داگلاس گفت: «نه، البته تبادل اعضاء بدن با اعضاء مصنوعی عملی است، میدانم، بعضی از همکاران من عقیده دارند که حتی اعضاء مصنوعی هم بهتر کار میکنند و ساختمان بدنی بشر دیگر به دردی نمیخورد و میتوان تغییرات بیانتهایی روی بدن انسان انجام داد. ولی اعضاء مصنوعی، غیر بشری است. برای هیولاها خوب است و ما میخواهیم بشر به فضا بفرستیم، نه هیولا.»
«بشر زوالپذیر است. اعضاء مصنوعی، نیست.»
«من ترجیح میدهم بیل داگلاس باشم و بمیرم تا یک هیولای زوالناپذیر، امیدوارم هرگز چنین چیزی پیش نیاید و یا اگر اتفاق میافتد بعد از مرگ من باشد.»
«دکتر داگلاس، شما واقعاً تصور میکنید چنین چیزی پیش نخواهد آمد؟»
گفت: «میدانم که اتفاق خواهد افتاد. بدبختانه اتفاق خواهد افتاد، فقط مسألۀ زمان مطرح است.»
گوتاکوتی فریاد زد: «حوصلهام را حسابی سر بردید. اول تصمیم میگیرید بنده را تبدیل به تخم مرغ کنید و به مریخ بفرستید و بیندازید توی یک سوراخ، بعد مرا با این دست و پای مصنوعی لعنتی میترسانید و میگویید فقط مسألۀ زمان مطرح است. امیدوارم این بلا به سرتان بیاید.» رادیو را روشن کرد: «موزیک، دلم موزیک میخواهد.» صدای زنی، یک آهنگ قدیمی را میخواند.
یک آهنگ قدیمی بود. آهنگی مال جنگ اخیر، بین سالهای 1940 و 1945. سربازانی که به جبهۀ جنگ میرفتند، در لندن، آن را با سوت میزدند. و فیلم Doctor Stramgelove ، آن را بار دیگر مد کرده بود.
در پایان فیلم ورالین، وقتی بمب منفجر شده، آن را میخواند. صدای او ترکیدن قارچ بمب را همراهی میکرد، قارچی که میترکید و تبدیل به قارچ دیگری میشد تا اینکه همه مردند، درختان، حیوانات، و بشر. یک آهنگ قدیمی بود که مردم میگفتند یک آهنگ عاشقانه است ولی عشق ربطی به آن نداشت، بغیر از عشق حرفهای دیگری میزد.
ما یکدیگر را خواهیم یافت.
نمیدانم چگونه و کجا
یکدیگر را خواهیم یافت.
در یک روز آفتابی
لبخند بزن، لبخندی که تنها از آن تو است.
تا ابرهای سیاه را از روی آسمان آبی
کنار بزنی.
و به مردمی که میشناسم سلام بده.
به آنها بگو که من باز برخواهم گشت.
از اینکه بفهمند میرفتم این آهنگ را میخواندم،
خوشحال خواهند شد.
ما یکدیگر را خواهیم یافت
نمیدانم چگونه و کجا
یکدیگر را خواهیم یافت.
در یک روز آفتابی.
رادیو را بستم.
«بس است، گوتا.»
دکتر داگلاس لبخند عجیبی زد.
«این را به گوتا میگویید یا به ورالین؟ ورالین خیلی قشنگ میخواند.»
«میدانم دکتر، زیاده از حد خوب میخواند.»
«آهنگ قشنگی است.»
«آهنگ فوقالعاده قشنگی است.»
«خیلی معنی میدهد نه؟ همه چیز را بیان میکند.»
«بله، دکتر، همه چیز را.»
همه چیز...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.