Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت نهم

اگر خورشید بمیرد - قسمت نهم

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

«جناب سرهنگ، می‌خواهم سؤال گیج‌کننده‌تری از شما بکنم. سؤالی پر از اضطراب و وحشت. وقتی روی ماه فرود آمدید، اگر متوجه شدید که نمی‌توانید از رویش بلند شوید... حاضرید خودتان را بکشید؟ یعنی: آیا با خودتان اسلحه یا قرص مهلکی همراه می‌برید؟»

«هیچ چیز همراه خود نمی‌بریم. احتیاجی نیست. برای خودکشی کافی است سیم اکسیژن یا کلاهخود را قطع کنیم. چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشد که قطعه قطعه بشویم. اگر بفهم که نمی‌توانم به زمین مراجعت کنم.... باید بگویم که سؤالتان واقعاً وحشتناک است. نه فکر نمی‌کنم خودم را بکشم. شما اگر به جای من بودید خودتان را می‌کشتید؟»

«من؟ بله، بلافاصله.»

«چرا؟ وقتی می‌دانید که به هر حال خواهید مرد، چرا سعی نکنید هرچه بیشتر امکان دارد زندگی کنید؟ نه، من سعی خواهم کرد هرچه ممکن است زندگیم را طولانی‌تر بکنم و فقط در انتهای انتها. حاضر به مردن می‌شوم.»

«جناب سرهنگ، پس اگر چنین خطری وجود دارد، اگر چنین امکانی وجود دارد، اگر شغل فضانوردی مستلزم این همه درد و مشقت و سختی است، شما چرا فضانورد شده‌اید؟ جناب سرهنگ چه چیزی شما را وادار کرده؟ ماجراجویی؟ کنجکاوی؟»

«من هم باید جواب این را با سؤالی از شما بدهم. برای شما نویسندگی چه مفهومی دارد؟»

«یک نوع زندگی کردن است. یک نوع ادامۀ زندگی است. یک نوع بیان کردن است.»

«کافی نیست.»

«چطور؟»

«نه، این چیزها همه چیز نیست. با نویسندگی خود می‌خواهید به کجا برسید؟ خیال دارید مدیر یک روزنامه بشوید؟»

«خدا به دور! هرگز.»

«می‌خواهید مثل همینگوی و اشتاین‌بک بشوید؟»

«جناب سرهنگ، با این سؤالات می‌خواهید به من حالی کنید که جاه‌طلب هستم و به دنبال جاه‌طلبی خود در زندگی پیش می‌روم؟»

چنان سرخ شد که هرگز در عمرم ندیده‌ام هیچ مرد، زن یا بچه‌ای چنین از شرم سرخ بشود. یک سرخی که یک مرتبه کک مک‌هایش را در خود گرفت و بعد در خنده‌ای منفجر شد. رگ آبی شقیقه‌اش داشت می‌ترکید.»

«نه! نه! نه!» رگ آبی کمی بادش خوابید. «نه، می‌خواهم بگویم که نویسندگی صرفاً به خاطر نویسندگی برایتان کافی نیست. البته واضح است که خوشتان نمی‌آید شما را «خانم هیچ» صدا کنند.»

«جناب سرهنگ، می‌خواهید باور کنید می‌خواهید نکنید، ولی اگر لازم باشد کتابی را که خیلی دوست دارم «خانم هیچ» امضا کنم، آن را «خانم هیچ» امضاء خواهم کرد.»

«من، نه. الان برایتان توضیح می‌دهم که چرا نمی‌خواهم و هرگز هم حاضر نخواهم شد «آقای هیچ» باشم. الان برایتان شرح می‌دهم که چرا چنین سؤالی را از خودم کرده‌ام و به خودم جواب داده‌ام: یک نوع ادامه به زندگی است. یک نوع بیان کردن است. ولی کافی نیست. چون من می‌خواستم از سایرین بهتر باشم، آن وقت به خودم گفتم: «جان، به چه دلیل می‌خواهی از سایرین، از همه، بهتر باشی؟ چه چیز وادارت می‌کند؟» چیزی که مرا وادار می‌کند این است: همۀ ما از آینده وحشت داریم. همۀ ما از آنچه آینده برایمان دربر‌دارد می‌ترسیم. با انجام دادن عملی که دیگران آن را دنبال کنند. با انجام دادن آن عمل با مهارت تام و رسیدن به حد اعلی است که می‌توانیم آینده را کنترل کنیم. برای من، اول بودن، بهتر بودن، و انجام دادن کاری که دیگران نمی‌کنند، معنی کنترل کردن آینده را می‌دهد. معنی آینده را پیش‌بینی کردن و در آن اثر گذاشتن را می‌دهد. آشنا شدن با ماه و یا آماده کردن....» لحظه‌ای تردید کرد و بلافاصله بر آن پیروز شد «.... یا آماده کردن دیگران برای شناختن ماه برای من به منزلۀ تأثیر گذاشتن در آینده است. و تصور تأثیر گذاشتن در آینده به من همان شعفی را می‌دهد که اگر قرار بود یک همینگوی یا اشتاین‌بک باشم.»

«جناب سرهنگ، یک سؤال قدیمی، این سؤال را از فن براون هم کرده‌اند...»

مثل برق جمله‌ام را قطع کرد.

«و شما هم این سؤال را از سلیتون کردید.»

«از کجا می‌دانید؟»

«می‌دانم.»

«بسیار خوب، ولی این سؤال من کمی با آن فرق دارد. اگر قرار باشد با خودتان پنج کتاب روی ماه ببرید، چه کتاب‌هایی را انتخاب می‌کنید؟»

«کتاب؟ روی ماه؟ تصور نمی‌کنم روی ماه به کتاب احتیاج داشته باشیم. با رسیدن روی ماه آنقدر کار خواهند... خواهیم داشت، آن قدر باید نگاه کنیم و فکر کنیم که دیگر وقتی برای کتاب خواندن باقی نمی‌ماند. ببخشید، ولی درست مثل این خواهد بود که از شما بپرسم: امشب که می‌آیید با من شام بخورید چه کتابی همراه می‌آورید؟ وقتی با کسی برای شام بیرون می‌روید، نمی‌توانید بنشینید و توی صورتش کتاب بخوانید. کتاب را بعد از شام، یا فردای آن شب خواهید خواند.»

«جناب سرهنگ، جوابتان فوق‌العاده زیرکانه و فهمیده بود.»

«شما هم فوق‌العاده مهربان و دوست‌داشتنی هستید.»

لبخند مسری او چهره‌اش را گرفت. از آن حذر کردم.

«جناب سرهنگ، سؤال را عوض می‌کنم. اگر یک نفر دیگر به خاطر تأثیر روی آینده تصمیم بگیرد تمام کتاب‌های روی زمین را آتش بزند، شما کدام‌یک را نجات می‌دهید؟ پنج کتاب، سه کتاب، به من بگویید.»

«می‌دانستم که از این طریق وارد می‌شوید. شما هم خوب زرنگ هستید.»

بار دیگر لبخند مسری زد.

«سه کتاب... سه کتاب.... بگذارید ببینم.... سه کتاب» بازوهایش را در حرکتی رقت‌انگیز و با تأسف از هم گشود. «نمی‌دانم. نمی‌دانم.»

«شما، جناب سرهنگ چه نوع کتابی می‌خوانید؟»

لبخند همچنان ادامه داشت. هرگز کسی را ندیده‌ام که مثل جان گلن بتواند دندان‌هایش را بکار ببرد. لب‌هایش را کنار می‌برد و دندان‌ها را نشان می‌دهد. دندان‌های قشنگ، سفید، تمیز. و درق! حمله می‌کند. ولی من به کراواتش نگاه می‌کردم.

«بیشتر کتاب‌های سیاسی و فنی می‌خوانم. کتاب‌های تاریخی، اکتشافی، علمی می‌خوانم. هرگز داستان‌های تخیلی-عملی نمی‌خوانم. بعد هم روزنامه می‌خوانم. خیلی بادقت. رمان و شعر و از این قبیل چیزها نمی‌خوانم.»

«بله، جناب سرهنگ. مثل اینکه بعضی چیزها دیگر به درد نمی‌خورند. چیزهای به درد بخور و مفید جای زیبایی را گرفته است. تکنولوژی جای هنر را گرفته است. یک شعر سافو با یک تابلوی گیرلاندائیو به چه درد می‌خورد؟ به درد رفتن روی ماه؟»

«این‌قدر بدبین نباشید. تصور نکنید اشخاصی مثل من، آنچه را که آقایی به نام شکسپیر نوشته ندیده می‌گیرند. تصور نکنید که مناظر روی ماه چنان ما را کور می‌کند که دیگر زیبایی یک کلیسا و یک تابلو را ستایش نمی‌کنیم. من هم به اندازۀ شما گذشته را دوست دارم. و گذشته برایم به عنوان راهنمایی برای رسیدن به آینده است. شما شاید تصور می‌کنید که ما در رگ‌هایمان به جای خون، بنزین جریان دارد و به جای مغز، یک ماشین حساب الکترونیکی داریم. ولی اینطور نیست. ما هم بشریم. بشر، نه ماشین.»

«جناب سرهنگ، بشر، درست. ولی باید بگویم یک بشر کاملاً متفاوت و جدید. بگویید ببینم آیا شما قادرید بدون طیاره، بدون اتومبیل، و بدون تلویزیون زندگی کنید؟ بدون....»

«البته که می‌توانم. اینها فقط وسایلی هستند که زندگی را برای ما آسان‌تر می‌کنند و وسایل را باید با عقل استعمال کرد وگرنه زندگی را مشکل‌تر می‌کنند. می‌دانم که منظور شما از این سؤال چیز دیگری است. می‌خواهید بگویید که ترقی ممکن است باعث ضررمان بشود و در نتیجه حق نداریم این قدر دور برویم. تا ماه، تا مریخ و تا زحل خودمان را بکشانیم. ولی در جوابتان باید بگویم: نه. رفتن به ماه، به مریخ، به زحل یک حق نیست. یک وظیفه است. از این وظیفه، حق زاییده می‌شود. حق این‌که به خودمان زحمت بدهیم و راه بیفتیم. برویم.... حتی اگر روسیه وجود نداشت، حتی اگر روسیه نیز در این سفر با ما همکاری نمی‌کرد، باید خودمان آنچه را که داریم می‌کنیم، انجام می‌دادیم. من چنین عقیده‌ای دارم و همیشه هم آن را به همه خواهم گفت. به هرکسی که فضانورد است یا نیست. به همین دلیل است که مایلم به هر قیمتی شده به ماه، به زحل و مریخ بروم. تا امروز چندان برایمان گران تمام نشده. فقط کار و پول. عده‌ای رفته‌اند و برگشته‌اند. ولی می‌دانم، می‌دانم که همیشه همین‌طور نخواهد بود. بعضی از ما، همان‌طور که سلیتون هم لابد به شما گفته، در این راه خواهیم مرد. شاید چند نفر در آن واحد کشته شوند ولی فراموش نکنید که ارزش دارد. و از آنجایی که ارزش دارد این مرگ‌ها را نیز قبول خواهیم کرد. نقشۀ خود را با کسانی که زنده می‌مانند ادامه خواهیم داد. در تاریخ هوانوردی چه بسا خلبانانی که کشته شدند. ولی این جریان نیروی هوایی را متوقف نکرده است. چه بسیار کوهنوردانی که در حین کوهنوردی کشته شده‌اند. با این حال هنوز مردم به کوهنوردی می‌روند و شجاعتشان را هم از دست نداده‌اند. چه کشتی‌ها که در دریا غرق شده‌اند. با این حال هنوز کشتی به دریا می‌رود. بله. باید به آن بالا رفت. باید. و یک روز، کسانی که مخالف این عقیده هستند به عقب سر خود نگاه می‌کنند و از آنچه که انجام داده‌ایم راضی می‌شوند.»

تمام این قسمت آخر را با هیجان گفت. درعین حال گاه به گاه به ساعتش نظری می‌انداخت. من نمی‌فهمم چطور یک نفر می‌تواند آنطور با هیجان صحبت کند و درعین حال به ساعت خود نگاه کند. ولی او چنین می‌کرد.

«جناب سرهنگ، شما در امریکا با تیتوف آشنا شدید، مدتی طولانی با او صحبت کرده‌اید. او را برای شام به خانۀ خود دعوت کردید. عقیده‌تان دربارۀ او چیست؟»

«به عنوان یک مرد در حضور او احساس راحتی می‌کردم. همین که تبلیغات کمونیستی را شروع کرد، آرامش خودم را از دست دادم. ما چندان عقاید سیاسی مشترکی نداریم. و بعد هم این جملۀ تیتوف مرا خیلی ناراحت کرد: «بین ستاره‌ها، نه خدا را یافتم و نه فرشته‌ها را.» وقتی جمله‌اش را برای من هم تکرار کرد بهش گفتم که خداوندی که من به او ایمان دارم مثل یک هیولای بالدار نمی‌رود لابلای ستاره‌ها گردش کند.»

بار دیگر به ساعتش نگاهی انداخت.

«با وجود این من مطمئنم که شما حاضرید با تیتوف و یا هر روس دیگر، به فضا بروید.»

«ببینید، من تصور می‌کنم وقتی می‌گوییم همکاری فضایی، مردم تصور می‌کنند که یک فضانورد امریکایی و یک فضانورد روس با هم داخل یک کپسول سفر می‌کنند. هنوز خیلی مانده تا چنین اتفاقی بیفتد. قادر نخواهیم بود با زمین اطلاعاتی رد و بدل کنیم. حتی ساده‌ترین اطلاعات. ماه‌ها است از روس‌ها، نظریۀ آنها را راجع به وضعیت قلبی فضانوردان سؤال کرده‌ایم. همان‌طور که می‌دانید به خاطر سلیتون می‌خواهیم این را بدانیم. ولی آنها هیچ‌گونه جوابی نمی‌دهند، چه رسد به اینکه قرار باشد با تیتوف در یک کپسول پرواز کنم. از این گذشته چطور خواهم توانست با تیتوف در یک کپسول سفر کنم وقتی او فقط روسی حرف می‌زند و من امریکایی؟ آیا باید بین خودمان، یک صندلی هم برای مترجم بگذاریم؟»

همین که این را گفت سروصدای زیادی به گوش رسید. یک نفر داخل شد و اطلاع داد که از واشنگتن او را پای تلفن می‌خواهند. سپس یک نفر دیگر آمد و گفت که تلفن از واشنگتن در دفتر سمت راست است. بعد یکی دیگر داخل شد و گفت که تلفن از واشنگتن در دفتر سمت چپ است. بعد هرسه نفر با هم گفتند که تلفن از واشنگتن را به دفتر جناب سرهنگ وصل کرده‌اند و جناب سرهنگ باید بلافاصله به دفتر خود بروند. جناب سرهنگ سرخ سرخ شد... از جای برخاست، دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: «خداحافظ شما. از آشنایی با شما واقعاً خوشحال شدم.»

و رفت. همانطور که آمده بود، مثل غباری محو شد.

بقیۀ روز را به تنهایی گذراندم. بیورن و اشتیگ به منزل راهنمایشان دعوت داشتند و من حوصله نداشتم با کسی باشم. بعد از غذا دوان دوان خودم را به سلول اتوماتیکی که اسمش اتاق بود رساندم. دکمۀ کولر را تعمیر کرده بودند. سلول، حسابی سرد بود. سرما، تنهاییم را دو چندان می‌کرد. پدر، نمی‌دانی چقدر احساس تنهایی در یک محل سرد وحشتناک است. آدم حس می‌کند تبدیل به تنها ماهی دریا، تنها پرندۀ آسمان و تنها مگس زمین شده. دور خودت می‌گردی و هیچ‌کس را نمی‌بینی، گوش می‌دهی و صدای هیچ‌کس را نمی‌شنوی. دستت را دراز می‌کنی و کسی را لمس نمی‌کنی. دور و برت فقط سرما وجود دارد. آن وقت است که تلویزیون تبدیل به نعمت خدا می‌شود. تلویزیون را روشن کردم. جمله‌ای که باید بین زیبایی و وحشتش تصمیم بگیرم مثل پتکی در سرم کوفته شد. «مطمئن باشید که روزی، بین میلیون‌ها میلیون جسم آسمانی، بشر را هم خواهیم یافت.» پس در این صورت سرما و تنهایی منحصر به اینجا نبود؛ مثل یک گناه، مثل یک لعنت در جای دیگر هم ادامه می‌یافت. و در دوردست، در فاصلۀ میلیاردها میل، زنی عین من وجود داشت که تلویزیون تماشا می‌کرد و حس می‌کرد که تنها ماهی دریاها است، تنها پرندۀ آسمان‌ها و تنها مگس روی زمین. دور خود می‌چرخید و کسی را نمی‌دید. گوش می‌داد و صدایی نمی‌شنید و... شب شد. خواب وحشتناکی دیدم. خواب دیدم که همراه گلن به یک منظومۀ شمسی دیگر رفته‌ام و در سیاره‌ای که عین کره زمین بود فرود آمده‌ام. مردها، زن‌ها، پیرها، بچه‌ها، سیاه پوست‌ها، زرد پوست‌ها، خانه‌ها، متل‌ها، خیابان‌ها، همه چیز عین کره زمین بود.

هریک از ما بار دیگر در آنجا وجود داشتیم. مثل تصویری در آیینه.

با تمام دردهایمان، با تمام بدبختی‌ها و ترس‌هایمان. هر کدام از ما ناامیدانه آنچه را که در اینجا انجام می‌دهد در آنجا انجام می‌داد. شهری که در آن فرود آمده بودیم اسمش هوستون بود. در جنوب ایالتی به نام تگزاس، بین نصف‌النهار سی‌ام و مدار نود و پنجم آن سیارۀ دو قلوی زمین. در اتاق مجاور اتاق من یک نفر شبیه مأمورین اف‌بی‌ای داشت می‌نوشت: «گناهکار، گناهکار... گناهکار.» من دیوانه‌وار به طرف گلن می‌دویدم و می‌گفتم: «جناب سرهنگ شما بهش بگویید که من گناهی نکرده‌ام. خواهش می‌کنم شما بهش بگویید.» گلن می‌خندید. دندان‌های سفید و قشنگش را نشان می‌داد و بعد «پیاز گندیده»‌ی پدربزرگ را تکان تکان می‌داد...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت دهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: دوشنبه 30 فروردین 1400 - 09:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1836

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 136
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23069887