با این حال روزی که من برای اولین بار به امریکا میرفتم مادرم زیر گوشم زمزمه کرد: «یک کاری کن آن اوهایو را پیدا کنی و پیاز را ازش بگیری، یعنی پولش را بدهی و ساعت پدر را از او بخری.» از آن موقع به بعد، هربار که به امریکا میروم و کسی را میبینم که به اوهایو شباهت دارد بیاختیار دلم میخواهد ازش بپرسم: «ببخشید، شما فامیل اوهایو هستید؟ همان که پیاز گندۀ پدر مرا دارد؟» گلن به اوهایو شباهت داشت. دلم میخواست ازش بپرسم که آیا اوهایو مثلاً پسرعمو یا دایی او نیست؟ ولی سرخوش بودنش مانع میشد تا چنین سؤالی ازش بکنم. روی مبلی نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود. طوری نگاهم میکرد انگار میخواهد بگوید: «لطفاً جریان پیاز گنده را پیش نکشید. چون پیش من نیست. خیلی هم عجله دارم. منتظر چند تلفن از واشنگتن هستم.» در سکوت خود از مادر معذرت خواستم و مصاحبهام را با او شروع کردم.
«جناب سرهنگ، مدتها است میخواهم سؤالی از شما بکنم. وقتی سفر خودتان را آغاز کردید و رفتید آن بالا، ترسیده بودید؟»
با صدایی بلند و زنگدار جواب داد:
«البته که ترسیده بودم. کی ممکن است نترسد؟ بهتر بگویم: از بقیه خبر ندارم ولی من ترسیده بودم. آدم وقتی در بالای موشکی قرار گرفته که میلرزد و آتش با صدایی مثل آتش جهنم روشن میشود چطور ممکن است نترسد. داخل وسیلۀ نقلیۀ جدیدی نشستهایم که تا آن موقع کسی سوارش نشده و ممکن است اصلاً کار نکند. داریم به محلی میرویم که نمیشناسیم، یک جای مرموز، بیانتها و کاملاً ناآشنا. طبیعتاً آدم میترسد. خیلی عادی است. ولی با وجود ترس و وحشت، آدم نباید تسلیم بشود. نباید مثل یک ابله دست و پایش را گم کند. باید حرکت کند، و کارهایی را که بهش محول شده انجام دهد. باید بر ترس غلبه کرد و پیروز شد و فراموشش کرد. در حقیقت هم ترس و وحشت را فراموش میکنیم. این موضوع شما را چندان راضی نمیکند، نه؟»
درست همینطور که دارم مینویسم، صحبت میکرد.
«نخیر جناب سرهنگ؛ برعکس، باید بگویم که این موضوع باعث میشود که بیش از حد به شما احترام بگذارم. و قبول کنم که بالاخره فضانوردان آنطور که هم میگویند قهرمان و ابر مرد نیستند.»
اولین سرخ شدن.
«کدام قهرمان؟! کدام ابر مرد؟! من درست احساس یک آدم عادی را دارم. و در نتیجه...»
«بله جناب سرهنگ، و در نتیجه....؟»
«در نتیجه اصلاً نمیفهمم مردم چه چیز جالبی در من میبینند. درست مثل موقعی که ازم میپرسند: «جان گلن، از اینکه مثل یک ستارۀ سینما مشهور شدهای چه حسی میکنی؟» من اصلاً حس نمیکنم که مثل یک ستارۀ سینما مشهور هستم. با این حال، ظاهراً بازهم مردم به عنوان یک ستارۀ سینما، یک قهرمان، یک ابرمرد به من نگاه میکنند.» پس از مکثی ادامه داد: «حقیقت در این است که مردم همیشه شیفتۀ چیزهای جدید، کارهای جدید و اکتشافات جدید هستند. بخصوص اگر زندگی کسی درحین انجام این عملیات در خطر باشد. خطر، همیشه جالب است و چه بخواهیم و چه نخواهیم پروازهای فضایی کار خطرناکی است.» پس از مکث دیگری ادامه داد: «و بعد هم جریان روبرو شدن با یک نامعلوم، با یک راز، با تجربهای که سابقه نداشته، وجود دارد. منظورم این است که: وقتی کسی اولین یا جزو اولین کسانی باشد که یک قطعه شکلات را در خلاء بگذارد و ببیند که شکلات نمیافتد و ثابت سرجایش در خلاء میماند، سرانجام مردم نیز نسبت به او مثل نظری که به آن قطعه شکلات دارند، خواهد بود.»
«و این موضوع، جناب سرهنگ، ناراحتتان میکند؟ یعنی: از این تبلیغ جهانی خوشتان میآید یا نه؟ مثلاً همین جریان که من دارم با شما مصاحبه میکنم؟»
دومین سرخ شدن.
«آه، نه، اصلاً ناراحتم نمیکند. حتی ازش خوشم هم میآید. خیلی خوشایند است. مثلاً اگر شما با من دارید مصاحبه میکنید، این خود میرساند که کسانی که شما برایشان چیز مینویسید به پروازهای فضایی و آنچه که ما انجام میدهیم علاقه نشان میدهند. و این باعث خوشنودی من است. همانطور که وقتی مردم تبریک میگویند، نامه مینویسند و کف میزنند باعث خوشنودی من است. البته باید بگویم بعضی اوقات وسط نیمه شب جواب دادن به تلفن چندان خوشایند نیست. یا مثلاً وقتی مردم به آدم هجوم میآورند یا مواظب کارهای ما هستند باعث دردسر است. ولی میتوان به خوبی بر اینگونه دردسرها غلبه کرد. البته من از طرف خودم صحبت میکنم نه از طرف همکارانم. عقیدۀ خودم را میگویم. و بعد هم وقتی مردم تو را نمونه قرار میدهند و سعی میکنند کارهایت را تقلید کنند، البته که خوشایند است.»
«میدانم که شما از این جریان خیلی خوشتان نمیآید. یادم نمیآید کی بود که گفت شما حتی وقتی دارید ریش میتراشید طوری رفتار میکنید که انگار میخواهید نمونۀ بارزی برای یک پسر پیشاهنگ باشید.»
سومین سرخ شدن.
«مبالغه است. البته من از مسؤولیتی که شهرت به گردن ما میگذارد مطلعم، به نظر شما مسؤولیت نیست؟ جوانانی را در نظر بگیرید که من برایشان واقعاً یک قهرمان هستم. بچهها، و پیشاهنگهایی که به نظر قهرمان به من نگاه میکنند. اگر من بد رفتار کنم، اگر عمل خلافی بکنم. آنها چه فکری خواهند کرد؟ جوانها، و پیشاهنگها برای من فوقالعاده جالب هستند. کسانی هستند که رفتن به سایر سیارات را امری منطقی میدانند، کسانی هستند که واقعاً در عصر فضایی زندگی میکنند. مثلاً تصور کنید میخواهند فضانورد بشوند. باید برایشان توجیه کرد که در آینده، تنها پروازهای فضائی مورد نظر اجتماع نخواهد بود. باید بهشان حالی کرد که ما به سیاستمداران جوان نیز احتیاج داریم و خواهیم داشت، همانطور که در حقوق و در تدریس بهشان احتیاج داریم. تا فقط فضانورد شوند. پزشک و دهقان و وکیل و نویسنده و مغازهدار و کارگر هم لازم است. من این موضوع را به همهشان میگویم، و بعد هم به گروههای مذهبی رسیدگی میکنم...»
«شما خیلی مذهبی هستید، میدانم.»
«بله، خیلی.»
«همیشه از خودم میپرسیدم که آیا فضانوردان مذهبی هستند. یا نه؟»
«چرا نباید مذهبی باشند؟»
«درست است. جناب سرهنگ، قبل از رفتن به فضا هم مذهبی بودید؟»
«بله، البته. پرواز کردن خارج از جو مرا مذهبیتر نکرده.... ولی.... شاید... بله. بدون شک حالا خیلی مذهبیتر شدهام.» آرنجش را روی دستۀ مبل تکیه داد و دستش را به شقیقهاش برد. «باید توضیح بدهم. البته واضح است که انتظار نداشتم خدا را در آن بالا ملاقات کنم و یا به خاطر اینکه در خلاء هستم تجربۀ مذهبی بخصوصی بدست بیاورم. ایمان به خدا در هر جایی که برویم همراه ما است. روی زمین، زیر آب، در فضا. با اینحال هرچه بیشتر به پروازهای فضایی فکر میکنم و هرچه بیشتر میخوانم و یاد میگیرم، بیشتر میفهمم که مذهب ما احتمالاً مذهب با ارزشی است. به عبارت دیگر من معتقد نیستم که با یاد گرفتن بیشتر میتوانیم خدا را ندیده بگیریم؛ برعکس، آنچه ما یاد میگیریم مطالب وسیع و غیرقابل فهمی است. آنقدر اسرارآمیز است که حماقت ما را دو برابر میکند و من به این نتیجه میرسم که در گیتی باید نظمی وجود داشته باشد. باید یک نوع آفرینشی وجود داشته باشد.»
«جناب سرهنگ، این موضوع برای عدۀ زیادی، بکلی متفاوت است. در نظر عدۀ زیادی این پروازهای فضایی در برابر مذهب ما ایجاد مشکلات فراوان میکند و سؤالات بغرنجی را به میان میکشد. برای عدۀ دیگری به منزلۀ دعوت به شک و تردید و از دست دادن ایمان محسوب میشود.»
درست مثل اینکه نیشش زده باشم، یک مرتبه سرش را بلند کرد:
«بگویید ببینم مثلاً در چه چیزی باعث میشود شک کنند؟»
«جناب سرهنگ به آنچه که در انجیل راجع به آفرینش نوشته شده فکر کنید. البته واضح است که منظور من از نقطه نظر دینی است.»
«انجیل دربارۀ آفرینش چه میگوید؟ بگذارید یک کمی هم من از شما سؤال کنم. چه چیزش سبب شک و تردید میشود؟»
«در انجیل، در قسمت آفرینش چنین میگوید: «و خداوند زمین را در هفت روز آفرید. و در روز هفتم آدم را به شکل خود آفرید...»
«آها، آها، خوب. خیال میکردم منظورتان چیز دیگری است. یعنی دیدن خداوند در فضا و از این حرفها.»
«جناب سرهنگ، من هرگز خدا را با ریش و ردای سفید تصور نکردهام. البته به غیر از موقعی که بچه بودم.»
«خوب، مقایسۀ لغت به لغت انجیل به کشف سیارات دیگر هیچ ارتباطی ندارد. فوقش مربوط به یک جدال قدیمی بین علم و مذهب میشود، نه بین پروازهای فضایی و مذهب، یا اینکه اشتباه میکنم؟»
«جناب سرهنگ، معذرت میخواهم ولی به عقیدۀ من شما دارید اشتباه میکنید. علم، بطور کلی هرگز به ما نشان نداده که روی سیارات دیگر حیات وجود داشته باشد. درحالیکه پروازهای فضایی میتواند این را بخوبی به ما ثابت کند. و آن روزی که شما روی یک سیارۀ دیگر با مخلوقاتی برخورد میکنید که نمیتوانم آنها را در نظر مجسم کنم، و بهتر است اسمشان را بگذاریم «مخلوقات – نمیدانیم – چه شکلی» آن وقت، جناب سرهنگ، انجیل را چطور تعبیر خواهید کرد؟»
«انجیل منکر حیات در سایر کرات نیست. حتی باید بگویم که اگر در سیارات دیگر به آنچه که شما اسمش را گذاشتهاید «مخلوقات – نمیدانیم – چه شکلی» برخورد نکنم، سخت متعجب خواهم شد. آنها را پیدا خواهیم کرد. نمیدانم به صورت مخلوق یا کرم، ولی مطمئن باشید که روزی در میان میلیونها موجودات آسمانی، بشر را خواهیم یافت. من به خوبی میتوانم تصور موجودات متفاوتی را بکنم. موجوداتی که مثل ما از آب و زغال به وجود نیامدهاند و توسعه نیافتهاند. مثلاً موجوداتی که از صخرهها تغذیه میکنند و نه خون دارند و نه پوست دارند و نه بدن. انجیل هم منکر این نیست. منکر این نیست که خداوند این موجودات را هم آفریده باشد. و امکان اینکه آنها را هم مانند بشری دوست بداریم، رد نمیکند.»
«و اگر قرار بشود این کرمها، این برادران صخرهای را که نه خون دارند و نه پوست و نه بدن بکشیم و از بین ببریم، شما جناب سرهنگ، ناراحت خواهید شد؟ رنج خواهید برد؟»
بار دیگر آرنجش را روی دستۀ مبل گذاشت و دستش را به شقیقه برد.
«نه، فکر نمیکنم. اصلاً نمیخواهم بهش فکر کنم. بدون شک برایم تأسفانگیز خواهد بود. ولی باید بگویم که قادرم آنها را از بین ببرم. من کسی هستم که حاضر نیستم مرگ هیچ کسی را ببینم. حتی در جنگ. ولی بعضی از مأموریتها، مثل رفتن به جنگ است. و مرگ، جزء مسلم جنگ است. علاوه براین، ببخشید، چرا فکر میکنید که باید این «مخلوقات – نمیدانیم – چه شکلی» سایر سیارات را از بین ببریم؟»
«برای اینکه ممکن است دشمن ما باشند. ممکن است از دیدن ما اصلاً هم خوشحال نشوند.»
«من آدم خوشبختی هستم. ممکن است کاملاً دوستانه با ما رفتار کنند. ممکن است خوب و از دیدن ما راضی باشند. و مجبور نباشیم آنها را از بین ببریم. البته.... البته با دیدن آنها چندان اطمینان خاطر نخواهم داشت. حاضر به دفاع از خودم خواهم بود... نمیدانم... البته اگر از این موجودات در منظومۀ شمسی ما وجود داشته باشد. خداوندا... محققاً در سایر منظومههای شمسی وجود دارند ولی من و شما تا وقتی زنده هستیم، به سایر منظومههای شمسی نخواهیم رفت. این جریان فوقش تا صد یا دویست سال دیگر پیش خواهد آمد. میدانم که صد سال و دویست سال چندان هم زیاد نیست ولی لااقل برای من دیگر چنین سؤالات گیجکنندهای در بر نخواهد داشت.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت نهم مطالعه نمایید.