Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت ششم

اگر خورشید بمیرد - قسمت ششم

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

آن روز، وقتی از دفتر شپارد خارج شدم تا به دفتر او بروم. برایم یک «فضانورد مستعمل» یک «سیاستمدار شکست خورده» یک مرد خسته، مریض و ناامید که بگوید «هر روز پیش نمی‌آید که زندگی را بار دیگر در سن چهل و سه سالگی شروع کنیم.» نبود. مردی بود سالم پر از نشاط و امید و افتخار: و آینده به او تعلق داشت. هرگز تصور نمی‌کرد که «آینده» یک روز صبح اواخر زمستان با یک گنجه دواخانه، روی سرش خراب شود. وارد حمام شده بود تا ریش بتراشد، گنجۀ داروها با یک قلاب به دیوار کوبیده شده بود. توی گنجه خمیر ریش، فرچۀ ریش‌تراشی و سایر چیزها بود. وقتی درش را باز کرد، قلاب از جا درآمد و دنیا روی سرش خراب شد. به زمین افتاد، یک شقیقه و گوشش زخمی شد. با آن بدنی که آنقدر تمرین دیده بود، و آنقدر ازش مواظبت کرده بود، بین دیوار و وان حمام نقش زمین شد. و رشتۀ باریکی از خون، رفته رفته آرزوهایش را بر باد می‌داد، او که سه بار دور زمین پرواز کرده بود، با هزاران مصیبت دست به گریبان شده بود، از وحشتناک‌ترین خطرهای ممکنه گذشته بود (دخول به فضا، از دست دادن وزن، و داخل شدن به جو در موقعی که کپسول به یک توپ آتشین تبدیل می‌شود) حالا به خاطر اینکه قلاب گنجه در رفته بود، نقش زمین شده بود. مثل یک بچه، یک زمین‌گیر، یک پیرمرد. چقدر همه سر این موضوع خندیدند. انواع و اقسام کاریکاتور گلن را کشیدند که سرش در حمام شکسته است. مضحک‌ترین آنها یکی بود که لباس فضایی پوشیده بود، در دست راستش یک قالب صابون گرفته بود و در دست چپ، یک مسواک. در مقابلش سرتیپی ایستاده بود و همانطور که پرچم امریکا را تکان می‌داد به او می‌گفت: «جناب سرهنگ، مأموریت فوق‌العاده خطیری را به عهدۀ شما واگذار می‌کنم...» من از آن جریان خنده‌ام نگرفت. در بعضی موارد خندیدن، لوس و بی‌معنی است. به جای خندیدن به آن داستان وحشتناک ایرانی فکر کردم به اسم «میعاد در سمرقند». در باغ یک سلطان، عزراییل بر غلامی ظاهر می‌شود و به او می‌گوید: «فردا، می‌آیم تا تو را ببرم....» غلام بیچاره به نزد سلطان می‌دود و سریع‌ترین اسب سلطان را می‌گیرد تا به سمرقند فرار کند. روز بعد به سمرقند می‌رسد و می‌بیند عزراییل در آنجا منتظرش است. فریاد می‌زند: «این عادلانه نیست.» عزراییل جواب می‌دهد: «چرا؟ نگذاشتی جمله‌ام را تمام کنم و فرار کردی. من به آن باغ آمده بودم تا به تو بگویم «فردا به دنبالت به سمرقند می‌آیم.»

البته درست است که وقتی قلاب گنجه از جا درآمد، او به پروازهای فضاییش فکر نمی‌کرد. با ترک کردن شغل فضانوردی، تصمیم داشت به عنوان کاندیدای حزب دموکرات، سناتور ایالت اوهایو بشود. سیاست، همیشه مورد علاقۀ او بود. پس از پرواز مداری، تماس او با حزب جمهوری‌خواه از هیچکس پنهان نبود. از آنجا که جمهوری‌خواهان نمایندۀ ارزنده‌ای نداشتند تا به جان کندی پیشنهاد کنند، تصمیم گرفتند تا او را به ریاست جمهور امریکا، پیشنهاد کنند، ولی او موافقت نکرد. از طرف کندی عضویت حزب دموکرات به او پیشنهاد شده بود. رابرت کندی، او را تنها فردی می‌دانست که می‌توانست از پیروزی کاندیدای حزب جمهوری‌خواه، رابرت تافت جونیور که خود اهل اوهایو بود، جلوگیری کند. و با اینکه عدۀ زیادی می‌گفتند: «این گلن مگر کیست؟ چه کار کرده؟ فقط سوار یک دستگاه شده و دور زمین چرخیده.» ولی او قسم می‌خورد که هرطور شده موفق خواهد شد حریف را شکست دهد. برای خوشایند انتخاب‌کنندگان، همه چیز داشت. یک چهرۀ خوشایند، یک اسم معروف، و ورقۀ قهرمانی. صدایش، می‌توانست جمعیتی را تحت تأثیر قرار دهد. برای جوان‌ها نمونۀ ارزنده‌ای بود. آلن شپارد می‌گفت: «جان همیشه طوری رفتار می‌کند که انگار مدام یک لشکر پیشاهنگ و پسربچه به تماشای او ایستاده‌اند. حتی وقتی دماغش را می‌خاراند و یا جیش می‌کند.» زندگی خصوصی او خیلی عادی بود. مثل زندگی یکی از مقدسین. مشروب نمی‌خورد، سیگار نمی‌کشید، فحش نمی‌داد، به شکار نمی‌رفت چون از کشتن حیوانات منزجر بود، به ماهیگیری نمی‌رفت چون از کشتن ماهی‌ها نفرت داشت، آدم تنبلی نبود، متکبر نبود، و به زنش خیانت نمی‌کرد – صفاتی که همچنان در خود حفظ کرده و هرگز از دست نخواهد داد. عقیدۀ عمومی بر این است که از روزی که دنیا آمده فقط عاشق یک زن بوده است؛ آن کاستور، همان کسی که با او ازدواج کرده. عشقشان در موقعی شروع شد که هر دو فقط شش سال داشتند و هنوز همچنان ادامه دارد. تمام الیزابت تایلورهای دنیا هم موفق نخواهند شد او را بفریبند. به موقع خود، خیلی هم وظیفه‌شناس است. مثلاً موقعی که پروژۀ مرکوری در پایگاه هوایی لنجلی در ویرجینیا، تمرین می‌کرد، می‌خواست که «آن» در واشنگتن بماند و به دیدن او نرود. درحالی که سایر فضانوردان خانواده‌شان را همراه آورده بودند. او در اداره، روی یک تخت سفری می‌خوابید. هشت ماه تمام، تنها در آنجا خوابید. دوچرخه‌سوران مسابقۀ توردوفرانس و یا فوتبالیست‌هایی که خود را برای مسابقات آماده می‌کنند، هرگز قادر نیستند این مدت از همسرانشان جدا بمانند. بعداً همسرش، با دو پسرشان لین و دیوید در هوستون به او ملحق شد. پدر، می‌دانی شنبه شب خود را چطور گذراندند؟ خواندن آوازهای مذهبی. آن، ارگ می‌نواخت و جان با دو پسرش «هاله لویا» می‌خواندند. نزدیکترین دوست آنها، پدر روحانی فرانک اروین بود که فرانک صدایش می‌کردند. بعد از فرانک، دوست آنها، اسکات کارپنتر بود، رومئوترین رومئوها، و بدبخت خانواده.

گلن تصمیم گرفته بود او را تربیت کند؛ متقاعدش کند که این قدر دنبال هر زنی نیفتد. و همکارانش اغلب آن دو را در جنگل اقاقیا می‌دیدند که قدم می‌زنند. گلن پشت سرهم حرف می‌زد و کارپنتر درحالی که سرش را تکان می‌داد، گوش می‌کرد. گلن مردی فوق‌العاده مذهبی است. غیرممکن است یکشنبه‌ای را بدون رفتن به کلیسا بگذراند. می‌گفت: «برادران من، به گیتی بیندیشید، به میلیون‌ها میلیون ستاره فکر کنید که بی آنکه به هم بخورند دور هم می‌گردند، به نظم منظومۀ شمسی و سیارات فکر کنید، به کامل بودن مدارها. آیا ممکن است که تمامی این دستگاه فقط ثمرۀ یک تصادف باشد؟ نه، نتیجۀ یک آفرینش است، نتیجۀ ارادۀ مافوق همه چیز، ارادۀ پروردگار. البته نمی‌توان خداوند را با عبارات علمی اندازه گرفت ولی در مقایسه با پروژۀ مرکوری ما...»

سیاست برای چنین مردی، شغل یا هنر محسوب نمی‌شد، آن را یک وظیفه، یک مأموریت می‌دانست. وقتی کندی را به قتل رساندند، اندیشه‌ای مدام او را عذاب می‌داد. می‌بایست عملی انجام می‌داد. از ناسا استعفاء داد و با معصومیت و ساده‌دلی بچه‌ای که وطن خود را مثل مامانش دوست دارد، پا در این ماجرای جدید گذاشت. مثل سخاوتمندی یک پیشاهنگ که به پیرزنی کمک می‌کند تا از خیابان عبور کند. اقلیت محدودی چنین گفتند: «باید از خود سؤال کرد که آیا آسمان برای او یک وسیلۀ انتخاباتی نیست؟ و آیا او وقتی به ستارگان نگاه می‌کند، آیا در عوض انعکاس کره زمین، کاخ سفید را در آن نمی‌بیند؟» اکثریت می‌گفتند: «گلن، بهترین چیزی است که در عرض سال‌های اخیر برای امریکا پیش آمده است. عیب اینجا است که آنقدر خوب است که به نظر حقیقی نمی‌رسد.»

شکی نبود که لااقل به مجلس سنا می‌رسید. ولی قلاب گنجه در رفت و نتیجۀ آن رؤیای سیاستمداری فقط مبلغ نه هزار و چهارصد و هفتاد و سه دلار، در حدود شش میلیون لیر ایتالیایی بود که می‌بایست جهت آگهی‌های تبلیغاتی به چاپخانۀ زانزویل بپردازد. تمام این مبلغ را شخصاً از جیب خود پرداخت. چون حزب گفته بود: به ما چه ربطی دارد. نامزدی خود را از انتخابات با این کلمات پس گرفت: «به من پیشنهاد شده که کاندیدا باقی بمانم ولی من قادر به رهبری حوزۀ انتخابی نیستم و مایل هم نیستم کسی به من رأی هدیه بدهد. فوقش مرا به عنوان اینکه فضانورد بودم و از این راه مشهور شده‌ام، انتخاب خواهند کرد.»

از رؤیای رفتن به ماه، برایش هیچ چیزی باقی نمانده بود. دو ماه، بی‌حرکت در تختخواب در بیمارستان اطباء فضایی سان‌آنتونیو در تگزاس بستری شد. قادر نبود سرش را حتی یک میلیمتر تکان بدهد. دنیا در جلوی چشمش تبدیل به قایقی توفان زده می‌شد و حالش بهم می‌خورد. وقتی از بستر برخاست با هر حرکت ناگهانی سرش به شدت گیج می‌رفت. سفر از یک مبل به یک صندلی برایش از سفر به زحل و مریخ طولانی‌تر می‌شد. تکرارکنان می‌گفت: «خداوندا. من از تو چیزی جز این نمی‌خواهم: راه رفتن در اتاقی که تبدیل به چرخ و فلک نشود.» ضربۀ آن گنجه روی سرش، رگ حساس تعادل را در داخل گوش او پاره کرده بود. قادر نبود تعادلش را حفظ کند و راست راه برود، او که بخوبی از عهدۀ تمرین مشکل چرخ فرار از مرکز، بر می‌آمد. اطباء اعلام داشتند: معالجه و بهبود او خیلی از آنچه تصور می‌کردیم، طولانی‌تر و مشکل‌تر خواهد بود. عده‌ای حتی عقیده داشتند که پرواز فضایی دو سال قبل در این جریان دخیل بوده است. مگر نه اینکه این جریان برای تیتوف هم پیش آمده بود؟ کسی این فرضیه را تصدیق نکرد. به دلایل مرموزی ناسا سکوت کرد.

و چهار ماه بعد که به خاطر این کتاب به امریکا مراجعت کردم هر بار که دربارۀ گلن چیزی می‌پرسیدم، جواب سربالایی تحویلم می‌دادند. در جواب سؤال‌های دقیق من ناسا می‌گفت که گلن بهبود خواهد یافت. در حقیقت هم بهبود یافته است. حتی شغلی پیدا کرده که پول زیادی عایدش می‌کند، رییس کارخانجات رویال کراون کولا یک مشروب نیمه الکلی است. ولی تا آخر عمر باید از تکان‌های شدید، از پرش و از سرعت زیاد، دوری کند و هرگز به فضا پرواز نخواهد کرد. مثل ما به زمین چسبیده، مثل ما به این وزنه‌ای که اسمش قوۀ جاذبه است، زنجیر شده. فقط برایش خاطرۀ یک سحر طلایی باقی مانده که در بالای آن برج داخل کپسول شد و یک نفر می‌شمرد: نه، هشت، هفت، شش، پنج، چهار، سه، دو، یک، و او به لایتناهی آبی‌رنگ پرتاب شد. و بعد رنگ آبی، سیاه و سیاه‌تر و سیاه‌تر شد. «احساس بی‌وزنی فوق‌العاده خوشایند بود. نه سرم گیج می‌رفت، نه دلم به هم می‌خورد. سرم را از هر طرف، جلو و عقب، تکان می‌دادم و می‌چرخاندم. به هر حرکتی قادر بودم. می‌توانستم غذا بخورم، آب بخورم. به نظرم می‌رسید که همیشه همینطور بوده‌ام و هرگز وزن نداشته‌ام. هرگز ندیده‌ام چیزی سقوط کند. بی‌اختیار اشیاء را در خلاء قرار می‌دادم و آنها سرجایشان باقی می‌ماندند. چقدر عجیب است که جسم بشر چطور بلافاصله با محیط خود عادت می‌کند، نمی‌توان باور کرد که جسم بشر تا چه حدی قوی و تحمل‌پذیر است.» برایش فقط خاطرۀ آن پرواز معجزه‌آسا، آن تجربۀ افسانه‌ای باقی مانده است. وقتی او آماده می‌شد تا به جو زمین داخل شود در پرت استرالیا، شب بود. تمام چراغ‌ها را برایم روشن کرده بودند. تمام خانه‌ها، تمام ادارات، تمام خیابان‌ها و تمام کارخانه‌ها از نور می‌درخشید. همه جا را از ملافه‌های سفید و ورقه‌های نقره‌ای پوشانده بودند تا نور در آنها منعکس شود و به فرود آمدن او کمک کند. درست مثل اینکه ستاره‌ای درخشان از آسمان روی زمین افتاده باشد. او از کپسول خود این ستارۀ درخشان را دید. با تعجب از خود پرسید که چه ممکن است باشد. گوردون کوپر را صدا کرد: «راجر، اینجا راجر، در ساحل استرالیا یک نور شدید می‌بینم، ولی نمی فهمم چیست.» و کوپر جواب داد: «شهر پرت در استرالیا است. چراغ‌هایشان را برای تو روشن کرده‌اند تا فرود آمدنت را آسان‌تر کنند» و او گفت: «ممنونم. گوردون، از آنها تشکر کن، از اهالی پرت تشکر کن.»

دربارۀ نوشتن ملاقات خودم با گلن در این کتاب خاطرات، تردید بسیار کرده‌ام. او رییس کارخانجات رویال کراون کولا است، و اکنون بیش از آنچه به آینده مربوط باشد به گذشته بستگی دارد. در نتیجه تصور می‌کردم شرح ملاقات با او در اینجا، خارج از مطلب باشد. تا اینکه پدر، یک روز که عقب داستانی می‌گشتم تا برای خواهر کوچکم تعریف کنم، قصۀ غم‌انگیز گلن بخاطرم آمد. و فکر کردم خواهرم باید آن را بداند. وقتی من پیر می‌شوم و او بزرگ می‌شود، همانطور که من به امریکا می‌روم، او به مریخ و زحل خواهد رفت. پس باید می‌دانست که گلن کیست و من وقتی او را ملاقات کردم به یکدیگر چه گفتیم.

پس آن را در اینجا می‌نویسم....

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: شنبه 28 فروردین 1400 - 07:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1782

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 537
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23070288