Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت هفتم

اگر خورشید بمیرد - قسمت هفتم

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

گلن در نیوکنکورد، در ایالت اوهایو بدنیا آمده است. ایالت ثروتمندی که آن را امپراتوری در یک امپراتوری می‌نامند. ایالتی پر از مزرعه، ایالتی صنعتی که در دانشگاه‌هایش همه چیز تدریس می‌کنند، از بستنی درست کردن تا کاتولوس؛ از اتومبیل‌سازی تا چگونگی وضع قطب جنوبی؛ از تربیت فرزندان ناخلف، تا چگونگی رشد و نمو گیاهان تک‌سلولی، دانشگاه دولتی مجانی است و هر سال پانزده هزار دانشجو قبول می‌کند. بیشتر نویسندگان امریکایی، از شروود آندرسن گرفته تا لویی برومفیلد، در اوهایو بدنیا آمده‌اند. اوهایو ایالتی است پر از فرهنگ و دانش. از طرفی هم ایالتی فوق‌العاده مذهبی. تعداد متدیست‌های اوهایو از سایر نقاط دنیا بیشتر است. تعداد کلیساهای اوهایو از مجموع کلیساهای پنجاه ایالت دیگر بیشتر است. و بعد هم ایالتی است که مدام سیاستمدار بیرون می‌دهد و تقریباً همیشه سیاستمداران با شرفی هستند. پدر، روی این جزئیات مخصوصاً تکیه می‌کنم چون امریکا قاره‌ای است خیلی وسیع‌تر از اروپا، و نوشتن اینکه گلن امریکایی است درست مثل این است که بگوییم گاگارین اروپایی است. گلن اهل اوهایو است. مثل پدر و پدربزرگش. پدرش نمایندگی شورلت را داشت و عاشق موتور بود. در نتیجه جان هم مثل او در شانزده سالگی صاحب اولین اتومبیل خود شد تا آن کاستور را با آن به گردش ببرد. آن می‌گوید که او رانندۀ محتاطی بود. هرگز، حتی در مواقعی که عجله داشت از سرعت چهل کیلومتر در ساعت تجاوز نمی‌کرد. می‌گوید جان همیشه عاشق چیزهای مکانیکی بود و اغلب او را به گاراژ می‌برد تا بهش نشان دهد که چطور ماکت هواپیما می‌سازد. با آغاز جنگ، دولت برای محصلین کلاس‌های خلبانی باز کرد و پرواز او با هواپیما از همان موقع شروع شد. در آن موقع در دانشکدۀ فنی و مذهبی ماسکینگام علوم فنی می‌خواند. در نیروی دریایی نام‌نویسی کرد. و در عرض یک سال به درجۀ ناوبانی رسید. اسمش را گذاشته بودند «آن خرخونی که هرجا میره شاگرد اول میشه.» ناوبان به نیوکنکورد برگشت و با آن کاستور ازدواج کرد. در عرض این سال‌ها همچنان به آن وفادار باقی مانده بود. آن می‌گوید: من از مردهایی که انتظار دارند همسرشان بهشان وفادار بماند و خودشان هر غلطی می‌خواهند بکنند، سردرنمی‌آورم. جان، از این نوع مردها نیست. مردم اغلب از ما می‌پرسیدند که چطور عاشق هم شدیم. نمی‌دانم چه بگویم. همۀ عمر عاشق هم بوده‌ایم و عشقمان هرگز با حسودی و دودلی و سوءظن کدر نشده است. من یک همسر مطیع هستم، جان هم یک شوهر مطیع است. بعد از صرف غذا در شستن ظرف‌ها به من کمک می‌کند، اگر او ظرف‌ها را بشوید من آنها را خشک می‌کنم و اگر من بشویم او خشک می‌کند. حتی در جارو کردن و گردگیری نیز به من کمک می‌کند و آشپز فوق‌العاده‌ای است. هرگز بین ما یک لحظۀ تیره و سخت وجود نداشته است، مگر موقعی که به جنگ رفت. ولی جان این کار را هم طوری انجام داد که چندان مشکل به نظر نرسد. در را باز کرد و گفت: می‌روم آدامس بخرم. من هم گفتم: خیلی طول نده.

در جزایر مارشال و چند نقطه در اقیانوس آرام جنگید. در پنجاه و نه مأموریت، چندین و چند مدال لیاقت گرفت. سپس در جنگ کره شرکت کرد. در آنجا به او لقب: «دم مغناطیسی» داده بودند. در طی بمباران طیاره‌اش مرتباً از ناحیۀ دم مورد حمله قرار می‌گرفت. ولی یک روز مخزن‌های بنزین طیاره‌اش را هدف قرار دادند و مجبور شد با چتر نجات خود را پایین بیندازد. در وسط یک عده جنگجوی کره شمالی به زمین نشست. او را دستگیر و سه ماه زندانی کردند. با یک مبادله، او را از زندان خلاص کردند. به شهر خود برگشت و شغل خلبان طیاره را عهده‌دار شد. اولین خلبانی بود که از نیویورک تا لس‌آنجلس را در مدت سه ساعت و بیست و سه دقیقه پیمود. این جریان باعث شهرت او شد و او را به دفتر دریایی هوانوردان واشنگتن کشاند. در آنجا از او چنین یاد می‌کنند: «جوان مهربانی که حاضر بود با همه رفاقت کند، فوق‌العاده احساساتی بود مخصوصاً اگر به موزیک گوش می‌داد. به تمام اپراها آشنایی داشت و عاشق پوچینی بود. از آثار پوچینی هم بیشتر از همه به مادام باترفلای علاقمند بود، همین که صدای باریتونی به گوش می‌رسید که دارد قسمت Un Bel di Vedremo   را می‌خواند فوری می‌فهمیدیم که گلن است. خیلی خوش صحبت بود و صدها لطیفه می‌دانست. وقتی از پیش ما رفت، خیلی متأسف شدیم.» رفت تا فضانورد بشود. در اینجا بار دیگر از زبان خانم گلن می‌شنویم:

جان از یک مطلب مطلع شد و تقاضا داد. کنجکاویش چنان اشباع نشدنی است که می‌خواهد به هرکاری دست بزند و همه چیز را ببیند. او را انتخاب کردند و وحشت مرا گرفت. ترس من از این نبود که ممکن است بلایی برسرش بیاید، می‌ترسیدم به جهنم برود. از خودم می‌پرسیدم آیا بشر حق دارد به فضایی که متعلق به خدا است پای بگذارد؟ فرانک را خبر کردم، پدر روحانی فرانک اروین. از او پرسیدم که آیا به نظرش جان کار خوبی می‌کند که دارد به فضایی می‌رود که متعلق به خدا است، یا نه؟ مدتی در این مورد صحبت کردیم. عاقبت فرانک خیالم را راحت کرد. گفت خدواند ممانعت نمی‌کند که کسی به فضای او برود. این را حتی به دولت ما که مایل است به فضا راه یابد ممنوع نکرده است، چه رسد به جان.

به هرحال جان به هیچ وجه حاضر نبود از این مشکل دست بردارد. حتی اگر با رفتن به فضا مرتکب گناه کبیره می‌شد. شغل فضانوردی برای او به منزلۀ بار دیگر شاگرد اول شدن بود. جان دیل می‌گوید: «در نظر گلن فضانوردان فقط خلبانان ماهر محسوب نمی‌شوند، برای او، فضانوردان یک گروه مردان قهرمان هستند که برای نشان دادن سمبُل آینده انتخاب شده‌اند.» در حقیقت همین که جزو هفت نفر اول انتخاب شد، بلافاصله رفتارش تبدیل به رفتار پدرانه و سیاستمداری شد که سخت مواظب حوزۀ انتخاباتی خود است. به تمام نامه‌ها، تلفن‌ها و دعوت‌ها، جواب می‌داد. می‌خواست یک مرد کامل باشد. با همه می‌گفت و می‌خندید. همه را تحمل می‌کرد. با همه مهربان بود. مدام مقاله می‌نوشت و دائماً برای مصاحبه حاضر و آماده بود. در ضمن تماس خود را هم با واشنگتن قطع نکرده بود (با جان کندی صحبت می‌کرد و با ژاکلین کندی به اسکی آبی می‌رفت) نقش‌های خود را با مهارت تمام بازی می‌کرد. می‌گویند نطق عالی او در مجلس باعث شده بود که حتی بداخلاق‌ترین سناتورها هم به او غبطه بخورند. از او تمجید می‌کردند. مکث‌ها و سکوت‌های لازمه را اندازه می‌گرفت. یک کلمه و حتی یک ویرگول را اشتباه نمی‌کرد. در موقع مناسب، حمله می‌کرد، درجایی که لازم بود متواضع و دوستانه می‌شد. و در جایی که نگاهش را پایین انداخت و زمزمه کنان گفت: «شاید به نظر شما مسخره برسد ولی من وقتی چشمم به پرچم امریکا می‌افتد، در قلبم حس عجیبی می‌کنم و گلویم می‌گیرد»، معجزه‌ای رخ داد. آن روباه‌های مکتب سیاست، آن پرستندگان سرخوردگی، به نوبۀ خود، نگاهشان را پایین انداختند و به سرعت جلو اشک خود را گرفتند. خدا می‌داند چقدر دلم می‌خواست آنجا بودم و با دوربین به چشم‌های سبز پنهان شده‌اش نگاه می‌کردم و آهسته در گوشش می‌گفتم: «جان، آیا به نظرت این بهتر از رفتن به فضا نیست؟» نمی‌توان کسی را که این چنین یک مجلس را تحت تأثیر خود قرار می‌دهد، دوست نداشت. حال یا از ته قلب این کار می‌کند یا به عنوان یک دلقک، فرق نمی‌کند. بی‌اختیار می‌خواهی برایش کف بزنی و بگویی: «جناب سرهنگ، بفرمایید، ما در اینجا آمادۀ خدمت به شما هستیم.» من هم بلافاصله پس از ملاقات با شپارد، درحالی که در دفتری در انتظارش بودم، درباره‌اش همانطور فکر می‌کردم.

گلن، مرا چندان در انتظار نگذاشت، مانند غباری از کک مک به رنگ هویج، با دندان‌های سفید و لبخندی شاد و مسری که تا آن زمان در عمر ندیده‌ام وارد شد. چشمانش به رنگ گل گندم بود و با برقی که نمی‌فهمیدم از زرنگی است یا از معصومیت می‌درخشید. کت و شلوار قهوه‌ای چروکی به تن داشت و در زیر چهرۀ گردی که سر تراشیده، آن را مدورتر نشان می‌داد، به یقۀ پیراهنش پاپیونی بسته بود. سرش هم پوشیده از کک مک بود. قد بلند و درشت هیکل بود. هم خوش قیافه بود، هم نبود. به آن سربازان امریکایی سالم و خوب تغذیه شده شباهت داشت که در زمان جنگ برای ما شکلات و آدامس پایین می‌انداختند. دست بزرگ گشوده‌اش از سخاوت کسی حکایت می‌کرد که همان لحظه شکلات و آدامس پایین انداخته باشد. دست دادنش محکم بود. دست دادن مردی که از کمرویی بویی نبرده و به خود اطمینان کامل دارد. برای همین هم نمی‌فهمیدم به چه دلیل اغلب سرخ می‌شد، گوش‌هایش از خجالت سرخ می‌شد و رگ آبی روی شقیقه‌اش ورم می‌کرد. وقتی اینطور سرخ می‌شد، می‌خندید. وقتی می‌خندید، شانه‌هایش، و پاپیون مسخره‌اش، تکان می‌خورد. پدر، می‌دانی مرا یاد چه کسی می‌انداخت؟ یاد آن دوست تو که اسمش اوهایو بود. همان گروهبان امریکایی که در زمان جنگ و اشغال شهر به نزد ما می‌آمد و یک اسم مشکلی داشت. ما به خاطر اینکه اسمش سخت و طولانی بود او را «اوهایو» صدا می‌کردیم. در حقیقت، در اوهایو هم متولد شده بود.

دماغ اوهایو عین دماغ او بود – مثل یک شاه بلوط پخته، یک کمی سربالا. سرش هم تراشیده بود. چنان از ته تراشیده بود که از تو می‌پرسیدم: «پدر، مگر اوهایو چند سالش است که طاس شده؟ بعد هم سرهیچ، از خجالت سرخ می‌شد. گوش‌هایش سرخ می‌شد و رگ آبی روی شقیقه‌هایش بالا می‌آمد. او هم وقتی خجالت می‌کشید و سرخ می‌شد، می‌خندید. اوهایو در قسمت تانک‌ها بود ولی سوار جیپ می‌شد. یادت هست؟ آشنایی تو با او موقعی شروع شد که یک دفعه سوار دوچرخه با جیپ او تصادف کردی. نمی‌دانم تقصیر کدامتان بود. اوهایو می‌گفت که تقصیر تو بود و تو هم طبیعتاً می‌گفتی که تقصیر اوهایو بود.

به هرحال با هم آشتی کردید و از این آشتی رفاقت بوجود آمد. رفاقتی که هر روز سر ساعت هفت شب به حد اعلای خود می‌رسید. سر ساعت هفت اوهایو با یک نان سفید بزرگ وارد می‌شد و در نهایت معصومیت و سادگی همان سبزیجات و گوشت کمی را هم که برای خودمان داشتیم، می‌خورد. مادر از این کار هیچ خوشش نمی‌آمد و غرغرکنان می‌گفت: «تو را خدا ببین، تمام امریکایی‌ها به مردم اغذیه هدیه می‌کنند و این یکی با یک ریزه نان می‌آید و غذای ما را کوفت می‌کند.» اما، می‌دانم که تو از بودن با او خیلی خوشت می‌آمد. و با حرکت دست و یا اینکه ترجمه‌های من، برای اوهایو داستان‌های طولانی و خسته‌کننده‌ای از جنگ تعریف می‌کردی که گاهی اوقات به اندازۀ سوختن چهار تا شمع طول می‌کشید. با آخرین شمع، اوهایو به ساعتش نگاهی می‌انداخت و به سربازخانه برمی‌گشت. این جریان تا روزی که تانک‌ها و اوهایو به بولونیا رفتند ادامه یافت. وداعی که مادر را سخت خوشحال کرده بود، برای شما دو نفر دردناک و غم انگیز بود. اوهایو سرخ شد، ساعت مچی‌اش را باز کرد و درحالی که آن را به تو می‌داد گفت:Remember Ohio . اوهایو را فراموش نکن.

مادر یک مرتبه گفت: «ای داد بی‌داد! لابد الان پیاز گنده را می‌دهد به او.» پیاز گنده ساعت پدربزرگ بود. به اندازه یک پیاز درشت و از جنس مس بود. یک زنجیر مسی هم داشت. مادر می‌گفت ساعت خیلی قشنگی است و نظیرش دیگر پیدا نمی‌شود. روی ساعت تماماً میناکاری شده بود. تکرارکنان به تو می‌گفت: «مبادا پیاز را به او بدهی.» ولی دیر شده بود. در همان آن تو ساعت پدربزرگ را به طرف اوهایو دراز کردی و گفتی:Remember Florence. فلورانس را فراموش نکن» وقتی اوهایو با پیاز گنده رفت، بین تو مادر دعوای مفصلی در گرفت. تو می‌گفتی: «این قدر ور نزن. پیاز مال خودم بود و هرکاری دلم بخواهد با آن می‌کنم.» مادر می‌گفت: «خیلی خوب، تو به خاطر اینکه ادای پولدارها را دربیاوری حاضری حتی کفش خودت را هم بدهی.» یادم هست که دو روز با هم یک کلمه حرف نزدید و بعد از آن هربار که از اوهایو نامی برده می‌شد باز دعوای شما هم شروع می‌شد. تا اینکه ساعت اوهایو شکست و مادر دیگر حرفی نزد....

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: یکشنبه 29 فروردین 1400 - 08:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1905

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

  • سلام
    وقت بخیر
    جواب سوال اول رو در گزینه های اشتباه درج کردید، در متن جواب درست با هیچکدوم از گزینه های سوال همخوانی نداره. با این حال احتمالا غلط املایی بوده چون با کمی ذکاوت جواب رو میشه در گزینه های اشتباه پیدا کرد
    سرافزار باشید

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 286
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23070037