حالا باید در بازگشت نیز موفق باشیم، آپولو پیچ خود را از حشرۀ خالی باز میکند، آن را در آسمان رها کرده سپس موتور خود را روشن کرده و به راهروی آبیرنگی که آن را به زمین هدایت خواهد کرد وارد میشود. یک راهرو که فقط چهل میل عرض دارد، یک سوزن باریک و نامریی که حتی یک متر هم نباید از آن خارج بشوند وگرنه خداحافظ زمین! برای حل این مسأله هم این بار عملیاتی وجود دارند و نه ماشینهای الکترونیکی. تنها هستند، تنهای تنها. باید وارد آن سوزن بشوند. درست مثل اینکه در یک زمین فوتبال کسی روی یک شیء که در حال تکان خوردن و لرزیدن است نشسته و بخواهد با یک تفنگ کهنه، به یک سکۀ لرزان در طرف دیگر زمین فوتبال شلیک کند. باید درست نشانه بگیرد. در غیر اینصورت یک سانتیمتر تبدیل به یک متر میشود، یک متر تبدیل به یک کیلومتر و هزاران کیلومتر تبدیل به لایتناهی میشود. و بعد انسان تبدیل به یک سنگ آسمانی میشود که دور خورشید به حرکت درمیآید تا روزی در آن بیفتد. خداوندا، به آنها کمک کن.
به آنها کمک کن، چون مثل سه بچۀ کوچولو بیدفاع هستند، بچههایی که دنبال نور میگشتند و در عوض به تاریکی چاهی فرو رفتند. درست است که سبزهزارهای حقیقی را با سبزهزارهای پلاستیکی عوض کردند، گلهای سرخ حقیقی را با گلهای سرخ شیشهای و گیاهان حقیقی را با گیاهان لاستیکی عوض کردند ولی اینکار را از روی بچگی کردند. و بچهها نباید بمیرند. باید زنده بمانند و به سکه لرزان طرف دیگر زمین فوتبال شلیک کنند. باید به سوراخ سوزن فرو بروند. سه روز و سه شب به سفر خود ادامه دهند. مخروط سفید جادۀ قدیم خود را سیر میکند، از میان نخودهای کشندۀ آتشین که هریک از آنها برای سوراخ کردن کپسول کافی است میگذرد، از میان اشعۀ فضایی، و خطرهای دیگر عبور میکنند. کپسول بالای آسمانخراشی صد و سی متری به فضا پرتاب شده و اکنون به تنهایی مراجعت میکند، تمام آن میلیاردها، تمام آن سالهای صنعت و زحمت مانند خرده نان خشک در فضا گم شدند. پدر، به سه نفر مردی که در آن هستند نگاه کن، چقدر قوی بودند، حالا دیگر خسته و از پای درآمدهاند. پر از هیجان بودند، حالا از حال رفتهاند. چشمانشان سرخ و ریششان بلند شده. دیگر میلی به غذا خوردن، آشامیدن، خوابیدن، و خواب دیدن ندارند. فقط دلشان میخواهد به خانۀ خود مراجعت کنند و سه شب و سه روزی را که نه شب است و نه روز در این میل شدید، طی میکنند. کرۀ زمین آنها را میمکد، آنها را جذب میکند، به خود میخواند، به سر حد اتمسفر رسیدهاند. مصمم، خود را در آن پرت میکنند. مثل یک بمب سرخ و گداخته در آبی آسمان مثل سنگی پائین میآیند. بعد دماغۀ مخروط باز میشود. سه چتر نجات با راههای زرد و نارنجی از هم باز میشود، و باز سه چتر دیگر از این چترها باز میشود، و همینطور سه چتر دیگر و سه چتر دیگر. مثل آتشبازیهای تابستانی که یک بادبزن نورانی، از خود بادبزن نورانی دیگر میزاید، بعد یکی دیگر و یکی دیگر و یکی دیگر تا اینکه آسمان پر از رنگ میشود و انسان مثل بچگی خود میخواهد از ذوق و شادی فریاد بکشد. به خانۀ خود برگشتند. نجات یافتند! سبزهزارها در انتظار آنها است. زنهایشان در بین ملافهها، کره زمین! پروردگارا، از تو متشکریم.
یک نفر چراغ را روشن کرد. همان کارمند اولی بود. داشت از من میپرسید که آیا از فیلم خوشم آمده یا نه. «جالب است نه؟» سپس به من اطلاع داد که با دکتر چلنتانو در رستوران دهکدۀ تاهیتی قرار ملاقاتی برایم گرفته است. «بله، البته، خیلی جالب است.» همه جا را کمی مه گرفته بود، دکتر چلنتانو، مرد جوان خوش قیافهای بود که در طب فضایی تخصص داشت و رستوران دهکدۀ تاهیتی پر از گوشماهی و قایق سرخپوستی بود. یک نوع مشروب خیلی تندی هم با عرق نیشکر میدادند که در عوض شاد کردن آن محل، آنجا را غمناکتر میکرد. همان طور که مشغول صرف مازۀ سرخ شده و باقلا بودیم، چند مانکن در بین میزها مدلهای جدیدی از یک نوع پارچۀ پنبهای مصنوعی را عرضه میداشتند. جلوی دکتر چلنتانو با پررویی میایستادند، آستین و یا باسن خود را جلو میآوردند تا او پارچه را امتحان کند و بعد قیمت را میگفتند: «پانزده دلار و چهل و شش سنت، سی و دو دلار و هشتاد و دو سنت» دکتر چلنتانو که از خجالت سرخ شده بود نگاه خود را روی مازۀ سرخ شده پایین میآورد و به صحبت خود دربارۀ ماه ادامه میداد.
میگفت زندگی در روی ماه اشکالاتی در پیش نخواهد نداشت. میتوان در آنجا پناهگاههای پلاستیکی ساخت و البته امتیاز زندگی در ماه برای بیماران مبتلا به مرض قلب واضح است. «در علم طب بسیاری از اکتشافات اتفاقی بودند. اگر مثلاً تا بیست سال دیگر ماه تبدیل به یک آسایشگاه بزرگ برای بیماران امراض قلبی بشود، اصلاً باعث تعجب من نخواهد شد، کافی است در نظر بگیریم که قوۀ جاذبه به یک ششم تقلیل خواهد یافت و همین امر برای بیماران امراض قلبی فوقالعاده مهم است.» دکتر چلنتانو با خوشبینی کامل صحبت کرده و لبخندش بسیار قانعکننده بود، رفتن به ماه را با سفر کریستف کلمب مقایسه کرده و تکرار میکرد که انسان نباید هرگز دلیل اینگونه چیزها را از خود سؤال کند. برای چه به آنجا برویم؟ برای چه در آنجا پیاده شویم؟ به چه درد میخورد؟ وقتی هم کریستف کلمب سفر خود را آغاز کرد همه از خود سؤال کردند چرا؟ برای چه؟ حتی دریانوردان خود او غرغرکنان میپرسیدند: برای رسیدن به کدام هدف؟ در زمینۀ اکتشافات، اغلب انسان بدون دلیل دقیقی پیش میرود. و «چرا»یش هرگز بلافاصله معلوم نمیشود. همان طور که غذا میخوردم، مشروب میخوردم و به حرفهای او گوش میدادم، غم مرموز آن محل نیز از بین میرفت. ولی بعد یادم نیست چطور یک مرتبه باز آن ملال و غم سر جای خود برگشت. به نظرم صحبت به فضانوردان کشیده شده بود و دکتر چلنتانو عقیدۀ مرا دربارۀ آنها جویا شد. جواب دادم که آنها را نمیشناسم و قرار است تا چند روز دیگر برای آشنا شدن با آنها به تگزاس بروم عجالتاً دربارۀ آنها عقاید مختلفی داشتم. گاهی به نظرم قهرمان و گاهی به نظرم انسانهای ماشینی میرسیدند. در هر دو حال انسانهای عادی نبودند، یک انسان عادی هرگز از چنین تجربیاتی جان سالم بدر نمیبرد... دکتر چلنتانو با بیصبری گفت: «این چه حرفی است؟! فضانوردان نه قهرمان هستند، نه انسان ماشینی، انسانهایی هستند مثل سایرین. بهتر است بگوییم: ورزشکار. ولی نه ورزشکار به عنوان یک فوتبالیست. انسانهای با هوش و فهمیدهای هستند ولی نه به اندازۀ یک دانشمند یا فیلسوف. در روی سواحل کالیفرنیا بدنهای ورزیدهتری دیده میشوند و در دانشگاهها مغزهای متفکرتر و دانشمندتر. علاوه بر این لزومی هم ندارد که نابغه باشند. کافی است خلبانان و مهندسین خوبی باشند و کمی هم از زمینشناسی سررشته داشته باشند.» - «دکتر، پس شجاعت داشتن به دردی نمیخورد؟» «نخیر، آنهم خیلی عادی است. آنها سرباز هستند، تقریباً تمام آنها به جنگ رفتهاند. رفتن به ماه، برای آنها مثل رفتن به جنگ است: بعد هم فراموش نکنید که شغل آنها خلبانی طیارههای آزمایشی بوده است. برای راندن هواپیمایی که قبلاً کسی سوارش نشده، اعصاب فولادین لازم است. موتوری که آتش گرفته و آنها باید دلیل آتش گرفتنش را بفهمند، و یک لحظه قبل از آنکه هواپیما منفجر شود خود را با چتر نجات پرت کنند. خلبانی هواپیماهای آزمایشی خیلی خطرناکتر از پرواز کردن در کپسول مرکوری یا کپسول آپولو است. برای کپسول هزاران نوع احتیاط و پیشبینی در نظر گرفته میشود. برای هواپیماهای آزمایشی، هیچ.» - «آقای دکتر، راجع به تنها بودن در آن خلاء عقیدهتان چیست؟» - «اینهم فقط زاییدۀ خیالات است. تنهایی آنجا هیچ مشکلتر از تنها ماندن در وسط صحرا یا در یک زیر دریایی نیست. مگر نه اینکه ملوانان یک زیر دریائی ممکن است حتی سه ماه از زیر آب بیرون نیایند؟ من خودم یکبار مدتی را در یکی از کپسولهای آزمایشی گذراندم. چندان هم وحشتناک نیست.» - «دکتر، واقعاً اینطور است؟» - «البته چندان هم آسان نیست. اگر راستش را بخواهید کمی ناراحت است، این آزمایش هشت روز بطول انجامیده، دو فضانورد هم با من در آنجا بودند، از روز سوم حس کردیم که همگی سخت اعصابمان تحریک شده. خوب به خاطر میآوردیم که روی زمین هستیم ولی فراموش نمیکردیم که ما در آن داخل هستیم و بقیۀ مردم در خارج. گاهی وحشت میکردیم که مبادا ما را از خاطر ببرند، روز چهارم به دستگاهها و اثاثیه و ابزارهای مختلف فحش میدادیم. روز پنجم از یکدیگر متنفر شده بودیم. از صداهای همدیگر و از بوی هم، متنفر شده بودیم. روز ششم یکی از ما شروع کرد به اعتراض که میخواهد از آنجا خارج شود. روز هفتم هم یکی دیگر خیالاتی شده بود و خیال میکرد زیر پایش سوراخ بزرگی باز شده و دارد در آن فرو میرود. یکی دیگر خیال میکرد آنجا آتش گرفته و قادر نبود آتش را خاموش کند، و هر سۀ ما، به جای دگمهها و ابزار مکانیکی، چهرۀ انسان میدیدیم، بله، اگر راستش را بخواهید خیلی هم راحت نیست. در مقایسه با آن، ناراحتترین سلول یک زندان، بهشت است. ولی با اینهمه؟»
مانکنها همچنان به نمایش لباسها مشغول بودند، عمل مضحکی بود. پس از نمایش لباسهای کوکتل به لباسهای شب رسیدند. در مغز من اونیفورمهای فضانوردان با دکلتۀ لباسهای شب درهم آمیخته بود. دستانی که دارند آتشی را خاموش میکنند و پستانهائی که بطرف دکتر چلنتانو خم شدهاند، مو طلائیترین مو طلائیها، ظاهراً خیلی از دکتر چلنتانو خوشش آمده بود و درست در مواقعی که داستان او از همیشه جالبتر میشد، مرتب خود را به او نزدیک میکرد. دکتر چلنتانو میگفت: «مثلاً یکی از آنها تصور میکرد در زیر پایش سوراخی باز شده و نمیتوانست روی آن را بپوشاند» و زن موطلائی ماتحت خود را تکان داده و میگفت: «لباس شب، چهل و دو دلار و پنجاه سنت» به جای آن سوراخ، لباس شبنشینی پیش میآمد و این اهانتآمیز بود. به هرحال دکتر چلنتانو به صحبت خود ادامه داد: «باید با فداکاریهای زیاد، سفر به ماه را تبدیل به سفری عادی کرد، ما فقط نمیخواهیم فضانورد به آنجا بفرستیم، میخواهیم بهترین دانشمندان، اطباء فضاشناسان و زمینشناسان را به ماه بفرستیم، برای مثال در ایستگاه فضائی آینده باید چنین اشخاصی زندگی کنند نه فقط خلبانان.» آن وقت از او پرسیدم چرا اولین باری که موشکی به فضا فرستادند به جای سه نفر فضانورد، دو فضانورد و یک دانشمند نفرستادند. دکتر چلنتانو جواب داد: «دانشمند؟ حالا؟ کپسول آپولو دستگاه نامطمئنی است، مثل کشتیهای کلمب خطرناک است. ممکن است زندگی دانشمندان ما را به خطر بیندازد. باید موقعی آنها را به فضا بفرستیم که مطمئن باشیم خطری متوجه جانشان نخواهد بود، اینطور نیست؟» - «آقای دکتر، ولی این خطر متوجه فضانوردان نیز هست.» - «فضانوردان، خانم عزیز، مثل گلادیاتورند، گلادیاتورهای عصر فضائی. و گلادیاتورها را هم برای کشته شدن به میدان میفرستادند.»
بعد از جواب او، مانکن مو طلائی درست نزدیک میز ما ایستاد تا پیراهن خوابها را به عرضۀ نمایش بگذارد. پیراهن خواب او سیاهرنگ بود، تننما و سه تکه. یک سینهبند، یک شورت و یک ربدشامبر نامرئی، درست مثل حیای خودش! چنان نگاهی به دکتر چلنتانو انداخت که گوئی دارد به او میگوید: جونی، میدونی که خیلی از تو خوشم میآید. چطور است امشب همدیگر را ببینیم؟ و صدایش مثل مرغ، گفت: «فقط بیست و دو دلار و پانزده سنت» و بعد، آهسته ربدشامبر را از تن درآورد. بدنش رنگ پریده و از سرمای کولر کبود شده بود. سینهبدنش برای آن سینه کافی نبود. پستانهایش از آن بیرون افتاده بود. تنگهاش هم خیلی کوچک بود و قسمت جلویش به شکل یک قلب قرمز بود. دکتر چلنتانو مژههایش را بهم زد.
عزیز من، چیزی جز گلادیاتور نیستند، گلادیاتورهای عصر فضائی. و گلادیاتورها را هم برای کشته شدن به میدان میفرستند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت ششم مطالعه نمایید.