وقتی در را به رویم بستند، سراپا میلرزیدم. حس میکردم در دامی گرفتار شدهام. مثل مواقعی که در انتظار مرگ، روی تخت عمل اتاق جراحی در زیر چهرههای ماسکبستۀ چند نفر، خوابیدهام. یک نفر سوزنی را به بازویمان فرو میکند، ما را بیهوش میکنند، ممکن است دیگر هرگز به هوش نیاییم. و بالای سرمان چراغی، نور سرد و سفید و کورکنندهای را روی ما پخش میکند. در اینجا هم نور یخ و سفید و کورکنندهای وجود داشت. ولی سعی من در اینکه به خود بقبولانم که روی زمین هستم بیفایده بود، در محلی که کپسول آپولو در آن قرار دارد. در شهری به نام داونی در ایالت کالیفرنیا. موشک در زیر من قرار داشت و کپسول در بالای آن پیچ شده بود. پدر، حرفهایم را میفهمی؟ شمارش بالعکس شروع میشد، شمارهها، بیرحمانه پایین میرفتند. وقتی به صفر میرسید آتشی روشن میشد و موشک و کپسول دیوانهوار میلرزید و بعد فشاری کشنده مرا به آسمان پرتاب میکرد، بالا میرفتم، صعود میکردم، ورقهای از سرب نفسم را بند میآورد و بدنم را در خود میفشرد و کرۀ زمین دورتر و دورتر میشد. در خلایی بدون بالا و پایین، بدون روز و شب، بدون سروصدا و بدون سکوت، بدون آغاز و پایان قرار میگرفتم، بالا میرفتم، بالا میرفتم، به سوی سیارۀ دور دستی که نه هوا دارد، نه آب، نه رنگ سبز دارد و نه رنگ آبی، بدون حیوانات و نباتات. بدون هیچ گونه نشانهای از آنچه برای ما زندگی به حساب میآید. سه روز و سه شب طولانی که نه روز بود و نه شب، در یک «هیچ» جابجا میشدم، تا اینکه زمین تبدیل به ماه و ماه، زمین میشد. نزدیکتر و نزدیکتر و نزدیکتر، بطوری که میتوانستم جدارش را ببینم، دشتهای صاف و گودالها، کوهها با قلل تیز و هیچکس وجود نداشت تا به من کمک کند، نه یک بشر، نه یک هیولا، هیچکس.
فریاد کشیدم: «شما را بخاطر خدا! این در را باز کنید، باز کنید!»
خندهکنان، در را برویم گشودند و خارج شدم. در محلی که کپسول آپولو در آن قرار دارد، در شهری بنام داونی در ایالت کالیفرنیا. کپسول آپولو، یعنی سفینهای که سه نفر فضانورد را به ماه خواهد برد، این دشت پهناور که تنها وسیلۀ رسیدن به آن، هلیکوپتر است. شکلش به صورت مخروطی سفید رنگ از فولاد پوشیده از چینی است تا بتواند در حرارت زیاد و سرمای شدید مقاومت داشته باشد، به سفینههای مریخیِ فیلمهای تخیلی-علمی شباهت زیاد دارد. چهار متر قطر و دو متر طول دارد، یک دریچۀ ورودی و دو دریچۀ کوچک به عنوان پنجره دارد. به شکل کپسول مرکوری فقط بزرگتر و راحتتر ساخته شده است. محتوی سه صندلی و قسمت فرمان است. صندلیها به شکل تابوتهای مصر باستانی است، یا بهتر بگویم طرح بدن انسان را دارد، در بالای آن جایی به شکل قابلمه برای تکیهگاه سر وجود دارد. یک فرورفتگی برای تکیۀ پشت، دو قسمت باریک فرو رفته برای جا پا، از ران تا زانو، و دوتا برای از زانو تا کف پا. قسمتی که سینه و پشت در آن قرار میگیرد بصورت افقی است، قسمت ران تا زانو به حال عمودی و باز قسمتی که برای زانو به پایین در نظر گرفته شده، افقی میباشد. پدر، برای اینکه بهتر بفهمی، مجسم کن که روی یک صندلی نشستهای که تکیهگاهش روی زمین قرار داده شده باشد. در نتیجه پشت و بازوها نیز به موازات زمین خواهند بود، در حالیکه پا، از ران تا زانو حالت عمودی دارد و باز از زانو تا کف پا بموازات زمین قرار خواهد گرفت. فضانوردان، وقتی با اونیفورمهای فضایی خود در این صندلیها بنشینند، با دماغۀ مخروط روبرو خواهند بود. این وضعیت برای این است که بتوانند تکان شدید آغاز حرکت را بهتر تحمل کنند، یک سرب نامریی که وقتی موشک فضا را میشکافد و قوۀ جاذبه شش برابر بیشتر میشود، بدن را له میکند. برعکس، در خلاء فضانوردان به حالت عادی در صندلیها مینشینند. و صندلیهایشان در کنار یکدیگر قرار داده شده. صندلی سوم قابل حرکت است و میتواند تبدیل به تخت بشود. وقتی جایش را تغییر میدهند، آنقدر جا باز میشود که یکنفر میتواند سرپا در آن بایستد. بهرحال در کپسول جا خیلی کم است، یک کمی بیشتر از یک تابوت جا دارد، ولی وای به حال کسی که این حرف را بزند. سفینههای روسی خیلی راحتترند و جای بیشتری دارند. امریکاییها عاشق چیزهای وسیع و راحت هستند. جادههایشان عریض و راحت است، خانههایشان بزرگتر و راحتتر است، اتومبیلهایشان بزرگتر و راحتتر است، کفشهایشان بزرگتر و راحتتر است، اندیشههای راحتتری دارند. ولی سفینههایشان نه بزرگ است و نه راحت. و همین موضوع باعث میشود که در این مورد احساس حقارت بکنند. ولی از طرفی هم قادر نیستند سفینهها را بزرگتر و راحتتر بسازند چون در آن صورت وزن سفینه زیاد خواهد شد و برای حرکتش سوخت بهتری لازم خواهد داشت و آنها چنین سوختی ندارند.
سرباز خانهای که در آن آپولو را میسازند متعلق به شرکتی است به نام شرکت هواپیمایی امریکای شمالی که سابقاً اسلحه و هواپیما میساخته. با تقلیل یافتن محصولات جنگی، شرکت رو به ورشکستگی میرفت، جریان فضائی بار دیگر محصولات و در نتیجه ثروت شرکت را بالا برد. بزرگترین قراردادی که تا به حال بین یک دولت و شرکتی بسته شده، بین دولت امریکا و شرکت هواپیمایی امریکایی شمالی منعقد گردیده است. نهصد و سی و چهار میلیون دلار و نیم، معادل پانصد و هشتاد و یک میلیارد لیر ایتالیایی. یازده هزار کارگر و کارمند در آن مشغول کارند و از سال 1961 مشغول ساختن کپسول آپولو است. یکی از کارمندانش با افتخار به من گفت که این مقدار زمان بسیار ناچیز است. البته در نظر گرفتن و مقایسۀ اینکه، برای ساختن بمب اتم، شش سال وقت لازم بود، جهت تلویزیون دوازده سال، برای تکمیل رادار پانزده سال، برای رادیو سی و پنج سال، برای تلفن پنجاه و شش سال و برای صنعت عکاسی صد و دوازده سال. واضح است که میدانستم در آن شرکت دارند آپولو را میسازند، نه موشک ساترن را. میدانستم که آپولو قسمت کوچکی از موشک عظیمی است که از کیپ کندی به فضا فرستاده شده و تنها قسمتی است که به زمین مراجعت خواهد کرد. نمیدانستم؟! آه، حماقت من غیر قابل بخشش، باعث رسوایی، و مضحک بود. بدون شک حقیقت نداشت! مرد کارمند با ناباوری مرا مینگریست درست همان طور که من به HR، وقتی گفته بود باید فلورانس، پاریس، لندن و نیویورک را با خاک یکسان کرد خیره شده بودم. برای جبران حماقت من میبایستی همه چیز را از صفر شروع کرد. باید به دنبال او به سالنی که فیلم مقصد آپولو را نشان میدادند بروم، یک فیلم کارتون بود. به دنبالش رفتم. پدر، باید خیلی مواظب و مراقب باشی. فیلم چندان آسانی نبود.
حاضری؟ آره؟ خوب. سحر روزی در آینده است. سه فضانورد داخل سفینه هستند، بیحرکت و بیدفاع. موشک عظیمالجثۀ ساترن، روی پایۀ خود ایستاده است، صد و سی متر طول دارد. درست مثل یک آسمانخراش، مدور و صاف که سفید رنگ شده، با نگاه اول چنین به نظر میرسد که یک تکه ساخته شده ولی در حقیقت از سه طبقه تشکیل یافته، هر طبقه با موتورها و سوخت مربوط به خود، هر طبقه برای یک نوع فشار ساخته شده است، در نوک قسمت سوم، کپسول با سه فضانورد، روی موشک پیچ شده است. سحر روزی در آینده فرا رسیده است. میبینی؟ حس میکنی؟ هوا سرد است. در افریقا، در استرالیا، در هاوایی، در امریکا، در هرکجا که پایگاه کنترل وجود دارد، همۀ رنگها در مقابل ماشینهای حساب الکترونیک، در مقابل تلویزیونها و رادیوها، پریده است. شمارش، دارد به انتها میرسد. شش، پنج،... چهار.... سه.... دو.... یک... آتش! مانند کوه آتشفشانی که ناگهان جهنمی را از قلۀ خود بیرون بریزد، از پنج موتور موشک آتشی وحشتناک بیرون میزند، زمین و آسمان را میلرزاند، و موشک، در بخاری جوشان پیچیده میشود. آسمانخراش به آهستگی از روی پایۀ خود جدا میشود، و به سوی آسمان سرعت میگیرد. ابتدا، موتورهای قسمت اول روشن میشوند، پنج دهنۀ آتشین که مدت دو دقیقه و نیم میسوزد. وقتی آخرین قطره سوخت، مکیده شد، و دو دقیقه و نیم گذشت، موتورها خاموش شده و قسمت دوم روشن میشود. پنج دهنۀ آتشین دیگر به مدت شش دقیقه و نیم میسوزند و موشک را در مسیر حرکت دور زمین، قرار میدهند. با حرکت دور زمین است که موشک سرعت میگیرد، اکنون سرعت لازمه را بدست آورده. سوخت قسمت دوم نیز تمام شده است، قسمت دوم نیز مانند قسمت اول از موشک جدا شده در لایتناهی رها میشود. قسمت سوم روشن میشود. آبیرنگ آسمانی است که او را به ماه هدایت خواهد کرد. فضانوردان در کپسول آپولو، اعصابشان مانند طنابهای فولادی از هم کش میآید. راهروی آبیرنگ فقط چهل میل عرض دارد. یک حساب نادقیق، یک حرکت اشتباه در فرمان کافی است تا آنها هرگز به ماه نرسند، نه به ماه نه به جای دیگر، در خلائی رها خواهند شد که جز خلاء چیزی به دنبال ندارد. گفتگوی آن سه نفر با همکاران خود روی زمین، مضطربانه است، گفتگوی بین گلن و شیرا یادت هست؟
گلن: راجر. اینجا راجر. جوابم را بدهید.
شیرا: راجر. دارم با راجر صحبت میکنم، صدایم را میشنوی؟
گلن: راجر، اینجا راجر، چراغ سبز است.
شیرا: بگذر... بگذر...
گلن: نمیشنوم، تکرار کن، اینجا راجر، بازهم...
شیرا:.... ثانیه.
گلن: راجر، اینجا راجر، نمیشنوم.
شیرا: .... پنج... چهار.... سه.... دو.... یک. روشن کن.
گلن: روشن کردهام، روشن کردهام، ولی به نظرم میرسد که دارد به عقب برمیگردد.
شیرا: نکن... نکن.... داری بطرف شرق میروی.
گلن: راجر، اینجا راجر، چراغ عقب سبز است.
شیرا: هر سه سبز است. امتحان کن، امتحان کن.
گلن: اطاعت میشود. والتر درست شد. درست شد.
شیرا: راجر، راجر، پسرجان، موفق شدی.
وارد راهروی آبیرنگ شدند. عجالتاً موفق شدهاند و با سرعتی که تا بحال سابقه نداشته پیش میروند، بیست و پنج هزار میل در ساعت. مانند پروانهای پرواز میکنند، یک شعلۀ کوچک در قلب تاریکی. اکنون دارند آماده میشوند تا عمل بینهایت مشکلی را انجام دهند. عملی که چراغهای سبز گلن در مقایسه با آن، یک بازی بچگانه است. پدر، تا پنج دقیقۀ دیگر، موقعی که سوخت قسمت سوم نیز به پایان برسد، آن قسمت نیز جدا میشود. مانند کتابی از هم باز شده و LEM را رها میکند. یعنی وسیلۀ نقلیهای را که روی ماه فرود خواهد آمد. آن وقت باید کپسول آپولو روی خود بچرخد و آن را روی دماغۀ خود هدایت کند. اکنون قسمت سوم نیز جدا شد، از هم باز شد. از درهای بازش دارد شیء عجیبی خارج میشود. یک نوع جعبه با چهار دست و پا که به ورقۀ چرخان مدوری منتهی میشود. فضانوردان به آن میگویند «حشره» هرگز آن را LEM نمینامند. شاید به خاطر پاهایش به آن این نام را دادهاند. شبیه یک عنکبوت بزرگ است. روی سر عنکبوت سوراخی دیده میشود. و در این سوراخ است که کپسول آپولو باید دماغۀ خود را پیچ داده و آن را هدایت کند. آیا موفق خواهد شد؟ از زمین دستورات لازم پشت سر هم میرسد، صداهایی که رفته رفته ضعیفتر میشوند، کلمات گرانبهایی که در تاریکی محو میشوند. آقای شیرا شجاعت داشته باشید، آقای X شجاعت داشته باشید. هرکسی هستید فرق نمیکند، ما برای شما دعا میکنیم. من و تو پدر، هرگز بلد نبودیم دعا کنیم. نه؟ حتی موقعی که آن پلها را منفجر میکردند نمیتوانستیم دعا بخوانیم، لبهایمان مثل مغزمان ساکت مانده بود. این مرتبه لااقل امتحان میکنیم، شاید بشود، لااقل من، امتحان میکنم.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت چهارم مطالعه نمایید.