Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

اگر خورشید بمیرد - قسمت دوم

اگر خورشید بمیرد - قسمت دوم

نویسنده: اوریانا فالاچی
ترجمۀ: بهمن فرزانه

عصبانی شده بودی. رنگت پریده بود. هرعضلۀ چهره‌ات به من می‌گفت که دیگر حرف نزنم و در حماقت خودم پافشاری نکنم. ولی نمی‌توانستم ساکت بمانم. انگار بین ما فاصله‌ای پدید آمده بود که باید به خاطر از میان برداشتنش با هم می‌جنگیدیم. بهت گفتم: «پدر، من هم زمین را دوست دارم. زمین، خانۀ امن است و من دوستش دارم. ولی اگر آدم نتواند از خانه‌اش بیرون برود، آن وقت خانه برایش زندان می‌شود. و تو همیشه به من گفته‌ای که بشر برای زندان خلق نشده؛ بشر خلق شده تا از زندان فرار کند، حالا اگر در حین فرار کشته شود، دیگر چاره‌ای نیست. برایت این افسانه را تعریف کردم که بشر از دریا خلق شده. بشر ماهی بوده و فرار از دریا برایش نوعی جنون بشمار می‌آمده. با این حال از آنجا فرار کرده. آهسته، با صبر و حوصله، و با درد و مشقت خود را به ساحل رسانیده و به هوا رسانیده. ولی پدر، بشر در هوا نمی‌توانست تنفس کند، ریشه‌هایش التماس‌کنان می‌گفتند: آب، آب، آب. و او در آن خلاء بدون آب، خفه می‌شد، غرق می‌شد و می‌مرد. زمین برایش جهنم بود. یک کابوس سفید و نورانی که چشم‌هایش را کور می‌کرد، مثل توفانی او را به زمین می‌انداخت. ولی آهسته آهسته، با صبر و حوصله، و با تحمل درد و مشقت، سعی کرد نمیرد. میلیون‌ها سال طاقت آورد تا در هوا غرق نشود، تا از آن نور سفید کور نشود، تا در مقابل توفان، روی ساحل نیفتد. برای خودش ریه‌های مناسبی با آن وضع ساخت و توانست در هوا تنفس کند، چشمان مناسب آن نور ساخت و توانست به آن سفیدی نگاه کند. برای خودش دست و پا ساخت و توانست خود را روی زمین اینور و آنور بکشد. برای خودش ستون فقراتی ساخت و توانست سرپا بایستد. برای خود دست ساخت. دست با انگشت. و توانست اشیاء را بگیرد و عاقبت یک روز متوجه شد که یک کار دیگر هم می‌تواند بکند. می‌تواند فکر کند. و با فکر کردن فهمید که یک بشر است و از بشریت خود چنان خوشش آمد که آنچه را که طبیعت نتوانسته بود، اختراع کرد. دو تا سنگ را بهم مالید و آتش روشن کرد. درختی را برید و چرخ درست کرد. آتش و چرخ را با هم آمیخت و قطار را آفرید. با اختراع قطار کشف کرد که می‌تواند به سرعت به دور دست‌ها برود، می‌تواند مثل پرندگان پرواز کند. آن وقت به پرندگان حسادت ورزید. بال‌هایشان را دزدید و به قطار بست و به هوا پرواز کرد. هی بالاتر رفت. آنقدر بالا که حسادتش نسبت به ستارگان برانگیخته شد، چیزهای شبیه ستاره ساخت و با آنها پرواز کرد تا ببیند پشت در بستۀ آسمان چه چیزها نهفته است. ولی تو را بخدا، راستش را بگو اگر دری بسته باشد، پدر، تو دلت نمی‌خواهد بازش کنی و ببینی پشتش چه خبر است؟ پدر مگر نه اینکه داستان بشر هم مثل داستان درهای باز و بسته است. پدر جواب بده.

سرت را تکان می‌دادی. «البته می‌توانی در را باز کنی ولی اگر آن در آخرین در باشد، تو را به کجا می‌کشاند؟ الان بهت می‌گویم: یکراست در خلاء معلق می‌شوی. آن آینده‌ای که شما خوابش را می‌بینید، چیزی جز سقوط در خلاء نیست. با اولین قدمی که بردارید در آن خلاء رها می‌شوید. خوشبختانه من در آنجا نخواهم بود تا ببینم و گریه کنم.»

بعد از گفتن این حرف‌ها از جایت بلند شدی و توی راهرو ناپدید شدی. یادت هست؟ بعدازظهر یک روز پائیزی بود. ما در خانۀ ییلاقی‌مان بودیم. از پنجره عطر قارچ و صمغ کاج تو می‌زد. جنگل را گل‌های سرخ و بنفش پوشانده بود. در تاکستان‌ها، خوشه‌های انگور، پر از شهد، از درختان مو آویزان بودند. به زودی موقع خوشه‌چینی فرا می‌رسید. انگورها توی طشت‌ها می‌جوشیدند. و در آن آرامش مست‌کننده، شاه بلوط‌ها یکی یکی می‌رسیدند و از درخت می‌افتادند. در آشپزخانه، مادر داشت مربای تمشک درست می‌کرد. «ای وای سوخت، ته گرفت!» - «مادر می‌گذاری یک کمی بچشم؟» - «گفتم برو بیرون!»

هرگز متوجه شده‌ای که درختان سرومان از پنجرۀ آشپزخانه چقدر زیبا هستند؟ آدم دلش می‌خواهد نوازششان کند. مثل مخمل نرمند. خودم هم نمی‌دانم چرا درست همان روز تصمیم گرفتم به این سفر بروم. سفری به میان مردانی که دارند آیندۀ ما را تهیه می‌بینند. شاید حرف تو باعث شد: «یکراست در خلاء معلق می‌شوید.» خلاء همیشه نظر ما را جلب کرده است. هرچقدر گودتر و تاریک‌تر باشد بیشتر ما را به خود می‌خواند. مثل یک انگیزۀ مرموز عاشقانه. حذر کردن از این انگیزه بی‌فایده است. من سال‌های سال سفر خود را در خلاء به تعویق انداختم ولی بالاخره به اینجا رسیده‌ام. به میان سبزه‌های پلاستیکی، کاکتوس‌های لاستیکی، گل سرخ‌های شیشه‌ای و آدم‌های مصنوعی با دو پا، یک بدن و یک سر. سعی دارم جواب تو را پیدا کنم.

با حرکاتی آرام و مصمم خم شدم تا آن پودر یخ را که یک وقتی گل سرخی بود از روی زمین جمع کنم. ولی خورده شیشه انگشتم را برید و خون ازش بیرون زد. مثل بچه‌هایی که آرزو دارند از خانه فرار کنند و وقتی فرار کردند یک مرتبه پشیمان می‌شوند، وحشت سراپایم را گرفت. فرار وقتی خوب است که عاقلانه باشد و واقعاً آنرا بخواهی. در آن صورت وقتی در را پشت سرت می‌بندی، احساس می‌کنی که زندگی زیباتر شده. خیابان تبدیل به سبزه‌زاری بی‌انتها می‌شود و قطار، یک وعدۀ طولانی. اما همین که قطار راه می‌افتد، واگن قطار قفسی خفه‌کننده می‌شود، و فردا تونلی که نمی‌دانی تو را به کجا خواهد برد. یک مرتبه حس می‌کنی مریض شده‌ای. همه چیز تهدید‌کنان بر سرت می‌ریزد، آرزوی رختخواب گرم و نرم خودت را می‌کنی، خانۀ راحت و گرم که دیگر وجود ندارد. آن وقت، دیگر نمی‌دانی واقعاً در زندگی چه می‌خواهی. پدر، همۀ ما از آینده وحشت داریم. همه افسوس گذشته را می‌خوریم. و همه در آغازِ هر کاری دو دلیم. برای همین است که این کتاب اغلب حالت الاکلنگی را دارد که بین دیروز و فردا، گذشته و آینده، بالا و پایین می‌رود. در جهانی که بدون زمان، ما را از هم جدا می‌کنند. به همین دلیل است که اغلب در این کتاب تو را مخاطب قرار می‌دهم پدر، نمی‌دانم از خواندنش خوشحال می‌شوی یا می‌رنجی؟

به هرحال آن را به دقت بخوان و اولش فکر کن. تمام محتویات این کتاب از صفحۀ اول تا آخر واقعاً برایم اتفاق افتاده: یا حسش کرده‌ام یا بهش فکر کرده‌ام. اسم اشخاص و اسم هر محل، حقیقی است. تاریخ‌ها و صحبت‌ها همه حقیقت دارند. دودلی‌هایم، خوشحالی‌ام، و وحشتم، همه صحت دارند. در این کتاب. هیچ چیز را از خودم درنیاورده‌ام و سعی نکرده‌ام چیزی را مخفی کنم. پدر، این کتاب مثل یک دفترچۀ خاطرات است. دفترچۀ خاطرات یک سال از عمر من. و من آن را، بخاطر ادامۀ گفتگوی خودمان دربارۀ آن قطرۀ نور، به تو تقدیم می‌کنم.

لس‌آنجلس، یک پردۀ مه‌آلود و خورشید، لکۀ زرد کثیفی روی آن بود. آسمان به رنگ گل بود و هوا فوق‌العاده گرم. به ادارۀ هواشناسی تلفن کردم تا بپرسم کی باران خواهد آمد. صدایی به سردی آهن جواب داد تا هفتاد و دو ساعت و پنجاه و شش دقیقه، هیچ‌گونه تغییری در هوا پیش‌بینی نمی‌شود. نه، آنچه شما خیال می‌کنید مه است، مه نیست. خانم بدون شک خارجی هستند و نمی‌دانند که آنچه در لس‌آنجلس مه به نظر می‌رسد، دودی است که از لولۀ اگزوز اتومبیل‌ها بیرون می‌آید. لکۀ زرد کثیف؟ خانم ظاهراً اطلاع ندارند که در لس‌آنجلس خورشید.... خدا می‌داند خورشید در ماوراء آن رنگ آبی که اسمش آسمان است، چه شکلی است؟ حتماً باید چیز فوق‌العاده زیبایی باشد. مگر نه اینکه وقتی روس‌ها و امریکائی‌ها به آن بالا می‌رسند فریاد می‌زنند: چه با شکوه! Wonderful! خدا می‌داند وقتی انسان بدون وزن در خلاء رها می‌شود چه احساسی می‌کند. ادوارد وایت، وقتی فهمیده بود، دیگر حاضر نمی‌شد به داخل کپسول برگردد. مک دیویت بهش می‌گفت: یاالله ادی، برو تو، بس است. ادوارد وایت جواب می‌داد: «یک کمی دیگر، یک کمی دیگر، نمی‌دانی چه حظی دارد.» مثل بچه‌ای که برای اولین بار به دریا می‌رود و دیگر نمی‌خواهد از آب بیرون بیاید. برای سی و چهار سال عمر او، میلیون‌ها سال، تمام سال‌های عمر ما، وقتی سنگی به هوا پرتاب می‌شد و بلافاصله به زمین برمی‌گشت، یک قطعه سرب که می‌افتاد و خرد می‌شد، اما حالا می‌توانست آن بالا بماند. بدون وزن، بدون وحشت، مثل یک پر، مثل یک نقطۀ نقره‌ای که از فکر بشر هم سریع‌تر حرکت می‌کند، آنقدر سریع که انگار اصلاً حرکت نمی‌کند. به نظر یک چیز جادویی می‌آید ولی حقیقت است.

و بخاطر همین حقیقت است که خورشید Wonderful، Idivitelni و با شکوه است. ولی بهایی که می‌بایست برای دانستن این حقیقت، دیدنش و حس کردنش پرداخت، چه بود؟ همان بهایی بود که من داشتم می‌پرداختم: سبزه‌زارهای پلاستیکی، گیاهان پلاستیکی، گل سرخ‌های شیشه‌ای؟ یا شاید بیش از همۀ اینها بود؟ اما چقدر بیشتر؟ همانطور که خون انگشتم را می‌مکیدم، گوشی تلفن را سرجا گذاشتم و بدیدن چزاره رفتم. پدر، چزاره یادت هست؟ سال‌ها است که در لس‌آنجلس است، هنرپیشه شده، امریکایی شده.

آیا عوض شده؟ اگر دربارۀ ماه و مریخ باهاش صحبت کنی، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد. به عقیدۀ او مریخ یک خدای یونانی است و ماه، یک چراغ قشنگ برای گول زدن دخترهای احمق و ...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب اگر خورشید بمیرد- انتشارات امیرکبیر
  • تاریخ: چهارشنبه 25 فروردین 1400 - 08:30
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1700

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3215
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23068821