علف چنان زمین را پوشانده بود که سنگ دیده نمیشد. پایم به سنگ گرفت و کنار خیابان نقش زمین شدم. هیچکس به کمکم نیامد. قرار هم نبود کسی بیاید. هیچکس در آن خیابان و شاید حتی در خیابانهای دیگر شهر، راه نمیرفت. هیچکس، به جز من. هیچکس وجود نداشت، هیچکس، با دو پا، بدنی روی این دو پا، و سری روی بدن. فقط اتومبیل بود. اتومبیلهایی که با سرعتی یکنواخت، با فاصلهای یکنواخت، مرتب و براق پیش میرفتند. پشت فرمان اتومبیلها نه مردی دیده میشد و نه زنی. البته رانندهها شکل بشر بودند ولی چنان خشک و چنان بیحالت که بدون شک نمیشد آنها را زن و مرد نامید؛ یکعده آدم ماشینی. مگر نه اینکه تکنولوژی مدرن قادر است آدمهای ماشینی درست به شکل و اندازۀ ما بسازد؟ مگر نه اینکه اولین قانون این آدمهای ماشینی اینست: «بخاطر داشته باش که هرگز در کار بشر دخالت نکنی. مگر در مواردی که بشر خودش به تو احتیاج داشته باشد؟» آیا من تقاضای کمک میکردم؟ نه، کاملاً برعکس، همانطور که کنار خیابان روی علفها افتاده بودم و گونههایم از خجالت سرخ شده بود، آرزو میکردم که کسی متوجهم نشده باشد و مسخرهام نکرده باشد؛ و آدمهای ماشینی هم از من اطاعت میکردند: با سرعتی یکنواخت، در فاصلهای یکنواخت، مرتب و براق پیش میرفتند. و از ماشین حساب الکترونیکی خود، حتی نمیپرسیدند که آیا زنی که در چند قدمی آنها افتاده، مرده است یا زنده، و اگر زنده است پس چرا از جایش بلند نمیشود؟ از جایم بلند نمیشدم چون متوجه چیز عجیبی شده بودم. آن علف، بوی علف نمیداد!
دماغم را توی سبزهها فرو بردم و نفسی کشیدم. نه، نه بوی علف میداد و نه بوی چیز دیگر. با دو انگشتم یکی از علفها را گرفتم و کشیدم. نه از وسط کنده شد و نه از ریشه درآمد. با ناخن دنبال خاک گشتم ولی از خاک هم خبری نبود. چقدر عجیب! با اینحال خاک بود. رنگ خاک داشت. و سبزهای که در آن کاشته شده بود، علف بود. سبز رنگ بود. سبزۀ نرم و تازه که با وسایل مدرن آبیاری میشد تا سبز بماند و رشد کند. خداوندا! آیا خواب میدیدم؟ آن سبزهزار، سبزهزار بود... سبزهزار بود؟
بار دیگر دماغم را توی علفها فرو بردم. نفس کشیدم، بار دیگر علفی را بین دو انگشت گرفتم و کشیدم. بار دیگر با ناخنم دنبال خاک گشتم. و آن وقت انگار چاقویی به مغزم فرو رفته باشد، حدسم تبدیل به یقین شد. آن سبزهزار، یک سبزهزار پلاستیکی بود. بله، پلاستیک! پس دراین صورت آیا تمام آن سبزهزارهای دیگری هم که در آن روزها دیده بودم پلاستیکی بودند؟ تمام آن پارکهای کنار خیابانها، تمام آن سبزههایی که در طول جادهها به چشم میخورد. تمام آن باغچههای جلو خانهها، کلیساها، و مدرسهها؛ باغچههایی که مثل باغچههای زنده و حقیقی ازشان مواظبت میکردند و آبپاشی میکردند. یک کفن بزرگ پلاستیکی از سبزهای که هرگز به دنیا نیامده و هرگز نمرده بود. یک شوخی.
انگار که یک لانۀ زنبور به جانم افتاده باشد از جا بلند شدم. دوان دوان خودم را به هتل رساندم، در آپارتمانم را باز کردم و داخل شدم. نزدیک بود از شدت عجله روی کاکتوس بزرگی که در سالن بود، بیفتم. کاکتوس بزرگی بود، سبزرنگ با برگهای گوشتالو و پر از تیغ. یک گل بزرگ هم در بالایش درآمده بود. اول به گل دست زدم. خمش کردم، پیچاندم. به حال اولش برگشت. یکی از برگها را پیچاندم، امیدوار بودم قطرهای شهد ازش بچکد ولی در جواب، برگ، مثل مداد پاککن به حال اولش برگشت. با دو دست تیغها را فشردم، آرزو داشتم توی دستم فرو بروند و بگویند: «اشتباه کردی» در عوض فقط دستم را قلقلک دادند. تیغها، از آلومینیوم نوکگرد ساخته شده بود و گلدان انجیر هندی که در راهرو بود؟ واضح است، آنهم مصنوعی بود. و آن سر پرچین باغ؟ آنهم مصنوعی بود. آن درختانی هم که هرگز روی شاخههایش نه پشهای دیده میشد و نه پرندهای، آیا آنها هم مصنوعی بودند؟ در آن شهر، هر ساقۀ علف، هر شاخه و هر برگ مصنوعی بود. گلهای مارگریت و گلهای آزالیا مصنوعی بودند. گل سرخهای توی گلدان مصنوعی بودند... گلدان روی تلویزیون بود. همانطور که بهش نزدیک میشدم، دیگر شکی برایم باقی نمانده بود. آهسته یک شاخه گل سرخ را از میان گلدان بیرون کشیدم و تا جلوی صورتم بالا آوردم و رهایش کردم. با صدایی خشک بلور روی زمین هزاران تکه شد. روی زمین، شیشه خردهها مثل خرده یخ پخش شد. مثل یک قطره نور. به لسآنجلس رسیده بودم، اولین قدم سفرم به سوی آینده و به سوی خودم.
همه چیز در اصل به خاطر یک قطره نور آغاز شده بود. پدر، یادت هست؟ قطره نور روی صحنۀ تلویزیون میدوید. آنقدر کوچک و بیوزن بود که دلم میخواست با انگشتم برش دارم و در کف دستم پنهان کنم. چندان براق هم نبود، یادت هست؟ نورش مثل نور خفیف کرمهای شبتاب بود که در شبهای ماه اوت، روی پرچینها میدرخشند و از ترس اینکه مبادا بچهها آنها را بگیرند و در لیوانی سرپوشیده بیندازند، روشن و خاموش میشوند. درست مثل کرمهای شبتاب روشن و خاموش میشد. و تلویزیون مثل پرچینی آن را در خود بلعیده بود تا نگذارد به دست من بیفتد. مضطرب و نگران بودم، دلم میخواست در آن شیشۀ صاف دنبالش بگردم، پیدایش کنم و در لیوانی سربسته حبسش کنم. همینکه به این فکر میافتادم، دوباره پیدایش میشد، روشن میشد و برمیگشت. هیچ چیز مانعش نمیشد. این مرتبه از یک قطره نور بیشتر بود. یک ستاره شده بود. اولین ستارۀ ساخت بشر.
پدر، اگر از نزدیک نگاهش میکردیم بیریخت و زمخت بود. به بزرگی یک قرابه شراب بود و اسم مضحکی داشت: اسپوتنیک. بشر، یک میلیارد سال وقت صرف ساختن آن موشک کرده بود. و از آن موشک میبایست موشکهای دیگری، بزرگتر و قویتر، به وجود میآمد که بتواند دورتر برود و ما را هم همراه ببرد تا به لایتناهی برویم و مثل کرمهای شبتاب وزنمان را از دست بدهیم. فریاد زدم: «پدر به نظر تو عالی نیست؟»
تو داشتی روزنامه میخواندی، آهسته روزنامه را از جلو صورتت پایین آوردی. چشمان آبی و قدیمی تو، صورت قدیمی و زمینی تو پیدا شد. غرغرکنان گفتی: «چی چی عالیه؟»
«رفتن روی ماه پدر، معنی آن قطره نور را درک نمیکنی؟ یعنی اینکه ما به ماه و سایر سیارات خواهیم رفت!»
آهسته روزنامه را تا کردی و روی میز گذاشتی. «تصورش هم ناراحتم میکند. رفتن به ماه به چه درد میخورد؟ بشر در ماه هم همان گرفتاریهای روی زمین را خواهد داشت. در ماه هم مثل زمین، بشر، ناخوش و بدجنس خواهد بود. تازه، شنیدهام در ماه نه دریا هست، نه رودخانه، و نه ماهی؛ نه جنگل، نه مزرعه، نه دشت و نه پرنده. در ماه من نه میتوانم به شکار بروم و نه به صید ماهی.»
درست است: تو فقط چیزهایی را دوست داری که در این زمین ریشه دوانیدهاند و داستان کرم ابریشمی را که پروانه میشود میفهمی. هرگز نتوانستهام تو را سوار طیاره کنم. یکبار نزدیک بود قانعت کنم، همان وقتی که میخواستی باغ گیاهشناسی لندن را ببینی. برایت بروشورهای مربوط و بلیط هواپیما را آوردم. بروشورها را ورق زدی و بلیط را به من پس دادی. گفتی: « با قطار نمیشود رفت؟» «نه پدر، خیلی وقت میگیرد» «پس نمیروم.» به جای تو، مادر آمد که در طول سفر، کمربندش را به خیال اینکه چتر نجات است، تمام مدت همانطور بسته نگاه داشته بود و گاه به گاه میگفت: «پدرت حق دارد. این همه عجله برای چی؟»
برای شما سرعت یعنی عجله، و در نتیجه از طیاره خوشتان نمیآید. مطمئنم که در ته دلتان همان عقیدۀ پدربزرگ را دارید که میگفت: «طیاره، پرندۀ موذیای است که باید با چوب، حسابی خدمتش رسید. یادت هست وقتی در زمان جنگ ما را بمباران میکردند، پدربزرگ حاضر نمیشد به زیرزمین بیاید؟ کلاهش را سرش میگذاشت. به خیابان میرفت. عصایش را بطرف آسمان بلند میکرد و فریاد میزد: «بینزاکتها! بینزاکتها!» برای همین بهت جوابی ندادم. به تماشای قطره نور خودم مشغول شدم. ولی ناگهان چهرهای که مسیر آن را شرح میداد آن را در خود گرفت. امیدم از بین رفت، مثل ایام بچگی که صبحها از خواب بیدار میشدم و به سراغ کرمهای شبتابی که در لیوان انداخته بودم میرفتم. اما به جای آنها یک پول خرد مییافتم و صدایی که میگفت: «دیدی کرم شبتاب پول خرد شد» عصبانی میشدم و فریاد میزدم که من کرم شبتابم را میخواهم، نه پول خرد را. و آن وقت همه میخندیدند. به نظرم میآمد که آن سکه هم با افتادن روی زمین در نهایت بدجنسی به من پوزخند میزند. حس میکردم کسی حرفم را نمیفهمد. دنبال کلماتی میگشتم تا بتوانم منظورم را بیان کنم. وقتی هم کلمات را پیدا میکردم خجالت میکشیدم بگویم. همانطور که در عرض این سالها خجالت کشیدهام بگویم. هربار که موشک جدیدی زمین را با مردی که اسمش یا گاگارین بود یا شپارد، یا تیتوف یا گلن، و یا پاپافسکی یا کوپر، ترک میکرد. من هم همراهش میرفتم. او در خلاء رها میشد من هم دنبالش میرفتم. او باز میگشت، من هم باز میگشتم. پدر، چطور میتوان بعضی حرفها را زد؟ هیچ چیز مثل حیا و وحشت از گندهگویی جلو آدم را نمیگیرد. طعنه زدن چه آسان، ایمان داشتن چه دشوار. اگر طعنه بزنیم کسی مسخرهمان نمیکند، اما همینکه به چیزی واقعاً ایمان داشته باشیم همه به سرمان میریزند. در یک طرف من دختربچه بودم که به ستارگان ایمان داشتم و در طرف دیگر تو، آدمی بزرگ که به کرۀ زمین ایمان داشتی.
«آه! پدر محو شد!»
«چی؟»
«اسپوتنیک.»
«این قدر مسخرگی نکن. راحتم بگذار.»
«ولی پدر...»
«گفتم که برای من جالب نیست. به من ارتباطی ندارد.»
«جالب نبودنش را برای تو میفهمم، اما ارتباط داشتنش را قبول نمیکنم. پدر، به تو خیلی هم مربوط میشود. حتی به کورها و کرها هم مربوط میشود، به...»
«موضوع کوری و کری در بین نیست. من عاشق زمینم. میفهمی؟ من عاشق برگها و پرندگانم، عاشق ماهیها و دریاها، برف و باد. عاشق سبز و آبی، عاشق رنگ و بو. چیز دیگری هم وجود ندارد. میفهمی؟ ما چیز دیگری نداریم و اصلاً هم دلم نمیخواهد این چیزها را به خاطر فشفشههای شما از دست بدهم. میفهمی؟»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در اگر خورشید بمیرد - قسمت دوم مطالعه نمایید.