زن آدمکُش
خاله برتای من آدمکُش بود.
او در جوانی از پسرعمهاش، که جوانی باهوش و خوشقیافه و بیکاره بود، حامله شد و وقتی پسرعمهاش به او توصیه کرد به لژبیتسکی، پزشک مشهور ناخوشیهای زنان، مراجعه کند (و البته قول سفت و سخت پول هم داده بود)، با یک قوطی اسید سولفوریک در کمین او نشست و آن را به صورتش پاشید. پسرعمه فریادهای هولناکی سر داد، دنبال خاله برتا دوید، افتاد و مُرد. البته درستتر که بگوییم: مُرد و افتاد. قلبش ضعیف بود.
البته خاله برتا خالهی مادرم بود، نه خالهی من. بنابراین باید مختصات زمانی را هم تصحیح کنم: ماجرا اوایل قرن گذشته اتفاق افتاده بود.
در اینجا باید فضای فرهنگی و زندگی بیدرد و غم شهرک کوچکی را که ماجرا در آن رخ میدهد توصیف کنم. خانوادهی ارجمند کاگانوفسکی، جد من پینخوس الیویچ و زنش، ننه خایا.... نمیشود گفت که خیلی ثروتمند بودند، ولی به هرحال یک کارگاه شیرینیپزی را میگرداندند. البته تمام خانواده در این کار سهیم بودند. تعدادشان کم هم نبود: پنج دختر، همه شبیه هم. شوخی نیست! دخترها در قسمت بستهبندی مینشستند و شکلاتها را لای کاغذ میپیچیدند. کار دقیق و طاقتفرسایی بود. همه چیز به سرعت انگشتان بستگی داشت. آنها که ماهرتر بودند، با سرعت یک شکلات در ثانیه کار میکردند.
ناباورانه از مادربزرگ میپرسیدم «یک شکلات در ثانیه؟»
جواب میداد «خوب، شاید در دو ثانیه».
برتا از لحاظ سن، دومین دخترشان بود. البته تحصیلات خوبی هم داشت: ظاهراً چهار کلاس دبیرستان را تمام کرده بود. گرایش فراوانی هم به علوم دقیق داشت. ولی اینها ارتباط مستقیمی به ماجرا ندارد. در عکس مقوایی دورهی پیش از انقلاب که در آلبوم ضخیمی نگهداری میشد.... خدای من، چرا «نگهداری میشد»؟ صرفاً لای آلبوم ضخیمی افتاده بود و بین برگههای مقوایی آن در سیر و سفر بود و مرتب به سوی انتهای آلبوم میرفت، به سوی انتهای انتها.... خلاصه در آن عکس قدیمی (معلوم نیست چرا در آنها، برخلاف عکسهای جدیدتر، همیشه روح آن لحظه حضور دارد. این طور نیست؟ نقش نادیدنی فرشتهای خاموش که درست در آن لحظه که تو در انتظار علامت عکاس به نشانهی «آماده است، دخترخانم»، نگاهت را به دوربین میدوزی و لبخندی ملایم به لبت مینشانی، از کنارت پرواز میکند. این صفحات مات در طول چند ثانیه - یک ... دو... سه... چهار... - و در لحظاتی که مشتری تمرکز کرده تا پلک نزند و پشتش را سیخ و ابروهایش را صاف نگه دارد، چه چیزی را از هوا صید میکردند؟)... خلاصه، با خستگی تکرار میکنم، در آن عکس مقوایی نمایشی با لبههای نقش و نگاردار، برتا که تازه از دبیرستان فارغالتحصیل شده، ایستاده و به بقایای یک ستون تکیه داده و پشت سرش ویرانههای رمانتیک قصری، به سبک نقاشی واتو، به چشم میخورد. بند یک کیف دستی صاف و کوچک را هم دور مچش پیچانده است. برق سگک فلزی کیف آن قدر زنده است که الان دیگر تقریباً چهل سال است آرامش را از من گرفته.
دختری گرد و قلنبه و چشم سیاه با پوستی شگفتانگیز؛ این حتی از عکس مقوایی به رنگ عاج فیل هم مشخص است. او در سالهای پیری هم گونههای سرخ و صافی داشت.
از زمانی که مادر ماجرای آن شور و شهوت را برایم تعریف کرد، با کنجکاوی به چهرهی دخترانهی توی عکس خیره میشوم: چشمانی نافذ زیر پلکهای اندک برآمده، بند کیف دور مچ ظریف، نوک باریک کفش که از زیر پیراهن بلند بیرون زده بود....
عکس مال چه زمانی است؟ قبل؟ یا بعد؟ قبل؟ یا بعد از آن که مُرد و افتاد؟
باری، برگشتیم سرجای اولمان. او مُرد و افتاد روی سنگ فرش درشت خیابان، درحالی که صورتش فشفش میکرد...
شاهدانی که از آنجا میگذشتند. برتای لرزان و عقل باخته از هق هق را به ادارهی پلیس کشاندند و او تا خود روز دادگاه، یعنی تقریباً نزدیکیهای زایمانش، در زندان ماند.
در همان حال، مقتول (چه طور در این کلمهی خفه و متراکم، خون منجمد میشود و نور خاموش)... جوان مقتول میشد برادرزادهی ننه خایا! پسر محبوب برادرش! پسر بزرگ او (برادرش دو پسر دیگر هم داشت). ننه خایا فرشته بود، فرشته، موجودی با مهر و محبت مافوق بشری! کشیدن این بار فراتر از تحملش بود.... بله، دقیقاً همین کلمه: به دوش کشیدن سنگینی وحشتناک ننگ و اندوه. راه افتاد که برود و در انبار پشت کارگاه شیرینیپزی خودش را دار بزند.
خود کارگاه شیرینیپزی هم در واقع یک انبار بود، فقط کمی بزرگتر و پُرنورتر.
در آن انباری که ننه خایا برای مرگش انتخاب کرده بود، در دیگ شربت قند میپختند. آنجا بوهای مختلف از صندوقهای چوبی به مشام میرسید و مانند نقش و نگار پارچه درهم تنیده میشد؛ بوی میوههای قندی، دارچین، وانیل، سیب و آلبالو و آلوهای خشک شده، خلال لیمو و پرتقال...
در نوجوانی با روشنی و وضوح فراوان آن چند لحظهای را مجسم میکردم که ننه خایا از طناب آویزان مانده بود.... خوشبختانه بستگانش به انبار ریختند و به موقع زن بینوا را از حلقهی طناب بیرون کشیدند. تخیل شرور من که از همان اوایل کودکی زنجیرش گسسته بود، پیرزن آویزان در بخار غلیظ شربت قند را در ذهنم به تصویر میکشید (ننه خایا آن زمان به هیچ وجه پیرزن نبود)، و چهرهاش را در بخار خفگی شیرین و دلپذیر....
خلاصه، او را از طناب پایین آوردند.
و شگفتانگیزترین نکتهی ماجرا برای من این بود که هر دو برادر مقتول در دادگاه حاضر شدند و علیه برادرشان شهادت دادند...!
فکر میکنم میتوانستم داستانی بنویسم دربارهی این که این دو پسربچه شب پیش از دادگاه را چه طوری سپری کردند. برادر بزرگتر، بُت آنها، مایهی افتخار خانواده، در قبر خفته بود و آنها باید جلو چشم همه به یاد و خاطرهی او خیانت کنند و سپر بلای زنی شرور، پلید و آدمکُش شوند. و آنها این کار را کردند! پسربچهها این قدر عمه خایایشان را دوست داشتند و به حالش دل میسوزاندند. هر دو از جایگاه بالا آمدند و کلمات شوم رسواکنندهی برادرشان را بر زبان آوردند: بله، برادر، فریبکاری لاابالی بود و اغفالکنندهی دخترکی معصوم.... و تمام حرفهایی که باید میزدند...
به نیمکت متهمان نگاه نمیکردند، فقط به ننه خایا، که با کلاه سیاه گوشهای نشسته بود و تور ضخیمی صورتش را پنهان میکرد.
و حالا بفرمایید که شکسپیر کجاست و به درد کی میخورد؟
شهادت دو برادر چنان تأثیری بر هیئت منصفه گذاشت که برتا را تبرئه کردند.
هرچند بعدها، در آن معدود دفعاتی که برتا به زولوتونوشا میآمد (او را بلافاصله بعد از زایمان به همراه نوزادش نزد اقوام دوری در پولتاوا فرستاده بودند)، هر دو برادر نه تنها در خانه عمه آفتابی نمیشدند، بلکه شهر را هم در تمام مدتی که زن آدمکُش ملعون هوا را با تنفس خود مسموم میکرد، ترک میگفتند.
و پس از آن... و پس از آن، خاطرات خانوادگی مربوط به شاخهی برتا انگار روشنی و وضوحشان را از دست میدهند، از هم پراکنده میشوند و به سیلاب انقلاب میافتند، سیلاب انقلاب و همهی آن چه به دنبال انقلاب رُخ داد، مثلاً مصادرهی کارگاه شیرینیپزی، که البته همینطوری هم بدون برتا دچار افول شده بود: بله، دقیقاً. او تنها خواهری بود که شکلاتپیچی نمیکرد، بلکه حسابداری را میچرخاند. او همهی حسابها را در مغزش نگه میداشت: این که محمولهی کدام سفارشدهنده بارگیری شده، از چه کسی پول گرفتهاند و چه کسی بدهکار است؟
کُل عملیات مالی در نهایت سهولت در این کلهی منوّر، زیر آن موی مجعد بیخیال، انجام میگرفت: بستههای صد کیلویی براق و رنگارنگ شکلات به این کله ریخته میشد، این طرف و آن طرف میرفت و جریان مشخصی میگرفت...
از مطلب اصلی دور افتادم.
دیگر کسی فرصت فکر کردن به برتا را نداشت. من از بقایای حافظهی پارهپارهی خانواده توانستم این را بیرون بکشم که پسر برتا، فرزند شهوت و گناه، زیاد عمر نکرد: در سه سالگی از تیفوس مُرد، گرچه برتا از او مانند تخم چشم خودش (و مسلماً بسیار بهتر از تخم چشم پدر مرحوم بچه) محافظت میکرد. برتا به خاطر او نظافتچی همان کودکستانی شده بود که بچه را به آنجا میبرد تا بتواند تمام مدت کنار او باشد.
ولی نتوانست.
سایر دخترهای شکلاتپیچ (امان از چالاکی خانواده در انگشتان، بعداً دربارهاش خواهم گفت)، کاتیا، راحیل، وِرا و مانیا، از زولوتونوشا رفتند، هر کدام به جایی، و همراه با محل اقامت، نام پدریشان را هم عوض کردند. زمانهی جدید اقتضا میکرد رونما تغییر کند و نام جد ارجمند، پینخوس، به شکلهای مختلف تغییراتی کرد: راحیل و وِرا او را به پیوتر تبدیل کردند و برتا و مانیا به پاول (و به این ترتیب به چهرهی او که پیش از این هم شباهتهایی به شخصیتهای تورات داشت، وجههای حواریوار دادند). دختربزرگ، کاتیا، هم معلوم نشد چرا ناگهان شد فرزند آفاناسی.
پینخوس درست در آستانهی جنگ، هنگامی که دیگر پیرمرد کهنسالی شده بود، به سفری طولانی با گسترهی وسیع جغرافیایی دست زد: به دیدن تک تک دخترانش رفت. وقتی به خانه بازگشت، به ننه خایا گفت «خوب شد دختر ششمی ندارم. وگرنه سر پیری اسم ایوان هم برام میذاشتن».
برگردیم سراغ برتا.
چه قدر حیف است که هوس پیدا کردن خصوصیات خود در نسلهای پیشین خانواده در سنی سراغ آدم میآید که موجهای عظیم زمان بی هیچ گذشتی تراشههای زندگی آدمها را با خود میبرند. ولی آیا این دقیقاً به همان علت نیست که هر زندگی جدید از نو در مسیر همان سرگذشتهای پیشین بغلتد و بغلتد؟ دورهی جوانی با آن عطش حیوانی به زندگی در لحظهی حاضر، هر چیزی را که پیش از خود وجود داشته جارو میکند و دور میریزد. این بهترین سد میان سیلاب زمانه و دریاچهی حافظهی انسانی است.
برتا در حافظهی من پیرزن سرخگونهی گرد و قلنبهای است که با وضوح و شمردگی خستهکنندهای شعارهای احمقانهی حزبی را با دندانهای مصنوعیاش ادا میکرد. خود او از دههی 1930 «حَزبی» بود (این کلمه را به همین صورت تلفظ میکرد). کله منورش به بهترین شکل حساب و کتابها را با ایدئولوژی حکومتی تلفیق کرده بود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید - قسمت آخر مطالعه نمایید.