رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید...
من با یک متر و نود سانتیمتر قد، شصت و شش کیلوگرم وزن داشتم. این «عدد وحشِ» نصفه نیمه خوب در خاطرم مانده است: در سالن بدنسازیای که ثبتنام کرده بودم، همهی تازهواردها را وزن میکردند. بعد با یک متر خیاطی پارچهای، مثل آتلیهها، همهی اندازههای بدن را برمیداشتند تا ورزشدوستِ سختکوش، شش ماه بعد بتواند غیر از حجم تازهی عضلات، از عدد و رقمهای دقیق به وجد بیاید.
اواخر ژوئن بود. من یک ماه قبل به خانه برگشته بودم؛ یک زخم معدهایِ مرجوعی از ارتش. ظرف چند شب دوباره هنر خواب عمیق را فرا گرفتم. چون بیمارستان ارتش مرا به بیداری مزمن و جنونآوری مفتخر کرده بود.
پس از آن دراز به دراز افتادن، پس از ترک عاشقی، دویدم به دفتر دانشکده که ثبتنامم در سال اول دانشکدهی زبان و ادبیات را تجدید کنم، جایی که مرا در ماه فوریه، بلافاصله بعد از امتحانات زمستانی، از موهایم گرفتند و کشیدند و به میدان مشق فرستادند...
ظرف سه ماه سربازی کلاً با علم و دانش غریبه شده بودم. از سر ترحم در امتحانهای مقدماتی نمرهی قبولی برایم گذاشتند و مرا به امتحانهای نهایی راه دادند. زلفهای زمستانیام که تا شانه میرسید به یاد استادها مانده بود. پرفسورها از سر دلسوزی به خاطر کلهی تراشیدهی تابستانی سربازِ ناکام، زیاد جولان ندادند و من وارد سال دوم دانشکده شدم.
در آخرین روزهای ژوئن عدهای از رفقایم را در پلاژ جمع کردم تا سور همهی مناسبتها را یکجا بدهم: هم بازگشت دلچسب از سربازی و هم موفقیت در امتحانات. آنجا، روی شنهای زرد دریاچهی مصنوعی خارکوف، در حین جشن گرفتن با پورتوینمان بودیم که آبروی من رفت.
ما تعدادی دانشجوی دانشکدههای علوم دقیق و حکمتهای غیردقیق بودیم. داشتیم دومین تابستان زندگی مستقل و حیات امن و امان شهریمان را جشن میگرفتیم. من از ته حلق ترانهای را که خودم سروده بودم با همراهی گیتار میخواندم؛ «رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، به جای خانه زمستان دیدیم...!»
پس از بلند شدن سروصدای ما ناگهان سروکلهی جوانان محل پیدا شد که در آب شنا میکردند. چهار رأس بودند: سه نره غول و یک دختر هرزه.
دخترک خوشگل و بیحیایی بود. فقط جای زخم کج و نخراشیدهی عمل آپاندیس، که شبیه یک انگشت دوخته شده به شکم او بود، بدن لطیف زنانهاش را کمی از شکل انداخته بود.
ما دستوپایمان را گم کردیم و ساکت شدیم. دخترک با کف پایش پاهای دراز و از هم گشودهی مرا از سر راهش کنار انداخت. «لنگا تو جمع کن!» بعد خم شد و از شمدی که روی زمین انداخته بودیم یک بطری پورتوین و به دنبال آن یک پاکت سیگار برداشت. آنها را به دوستش داد.
بلند شدم و با هیکل باریک و سفید دانشگاهیام عرض اندام کردم. لاغر و قلمی مثل سالوادور دالی. دختر گفت «کاش لااقل یه تکونی به تن بیمصرفت بدی بچه خوشگل. بارفیکس برو، وزنه بزن. چون الان عینهو جلبکی...» و حرکت منزجرانهای کرد که انگار دارد مرا مثل چیزی که به پایش چسبیده، میکَنَد و دور میاندازد.
اهانتگران دور شد. ما وانمود میکردیم هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار خودمان بطری را به آنها هدیه داده بودیم...
در خانه به چشم تازهای به آینه نگاه کردم. دستهایم را با تحقیر برانداز کردم:
هر کدامشان به طناب باریکی شباهت داشت که در مفصل آرنج گره ملوانی خورده باشد. همانند انسان نخستین پس از خوردن سیب، ناگهان از پاهای برهنه و رنگپریدهام که به لنگهای لکلک شباهت داشت، به شرم آمدم. برای بیناییام اتفاقی افتاده بود؛ دیگر خودم را ظرفی حاوی روح و اندیشه نمیدیدم. آنچه به چشمم میآمد، چیزی نبود جز تنی نحیف و مچاله.
عجیب بود: من حرف دخترهی شکم زخمی را مثل یک دستور تلقی کردم. همان روز بعد راه افتادم که سالن ورزش پیدا کنم. در خیابان کنار پنجرهی زیرزمینها گوش تیز میکردم. دوستداران وزنههای سنگین زیر زمین پنهان میشدند و از پنجرههای دم کرده، صدای زنگدار فلز به گوش میرسید، انگار آن تو داشتند از آهن، ساز و یراق جنگ میساختند.
در سالن نزدیک خانه مرا از همان دمِ در برگرداندند، گفتند همینطوری هم جای سوزن انداختن ندارند. ولی پیشنهاد کردند بروم تئاتر «اپرا و باله». در دالانهای زیرزمین آنجا هم یک سالن ورزش بود.
تا امروز سرمای مترِ خیاطی را که مثل ماری دور دست و پایم میپیچید به خاطر دارم. ماهیچهی دو سر بازو: بیست و نه؛ دور ساق: بیست و هشت؛ ران: چهل و سه.
این شاخصهای حقارتبار را روی کاغذی یادداشت کردند. بلافاصله هم اولین آزمایش قدرت و استحکام به عمل آمد. فامیلم را برای درج روی کارت عضویت پرسیدند. گفتم یلیزاروف.
با صدای بلند پرسیدند «داینازوروف؟» شوخی میکردند.
مدیریت سالن به عهدهی دو نفر بود: ولادیمیر و ویتالی. نمیشد گفت که مربی هستند، چون کسی را تمرین نمیدادند. فقط مراقب نظم سالن و پولها بودند. ولادیمیر اهل عمل بود: یک وزنهبردار نخراشیده. ویتالی اهل نظر بود: یک کتابخوان لنگدراز با عینک گرد. در اتاقک مجاور سالن کتابهایی جمع کرده بود دربارهی افزایش و تقویت عضلات، ولی اطلاعاتش را با اکراه در اختیار دیگران میگذاشت، مثل کاهنان شائولین فقط کسانی را انتخاب میکرد که شایستهی دستیابی به «دانش» بودند....
بویی را به خاطر میآورم که برایم تازگی داشت: بوی پلاستیک گرم آمیخته با بوی تند عرق، انگار زن خانه کفشهای ورزشی دیروزی را روی اجاق گرم کند. پنجرهای در کار نبود، به همین دلیل هم به قبرستانهای زیرزمینی شباهت داشت. همهجا با نور مصنوعی سفید رنگی روشن میشد. آینههای فراوان تعداد افراد را بیشتر نشان میداد. به نظرم میرسید که دارم لابهلای جمعیتی انبوه راه میروم.
راهروهای باریک با سقفهای کوتاه به سالنهای آیرودینامیک و نیمدایرهای کوچکی منتهی میشدند. همهی وسایل وزرشی دستساز به نظر میرسیدند: دستگاههای پرس سینه شبیه به دستگاههای رادیولوژی عهد بوق بودند، بارفیکس و پاراللها از میلگرد ساخته و رویهی نیمکتها با ابر نرم شده بودند و پایههای نگهدارندهی هالترها بسیار زمخت و نخراشیده بودند. از وسایل کارخانهای فقط دو سه دستگاه برای پرورش عضلات پشت و سرشانه آنجا بود که میلهی افقیشان به سیمهای فلزی وصل بودند. روی دیوارهای بدون آینه عکسهای قهرمانان بدنسازی کنده شده از مجلات به چشم میخورد که شبیه به مبلهای چرمیِ انسانوار بودند.
همیشه کمبود آهن وجود داشت: ازدحام انسانی به وضوح احساس میشد. کنار لُژی که در آن پرس سینه میزدند همیشه پُر آدم بود. تازهکار ضعیف و بیزوری مثل من آنجا کاری نداشت بکند. آنها با شصت کیلوگرم خودشان را گرم میکردند: میلهی هالتر و دو وزنهی آن هرکدام بیست کیلو وزن داشت. درحالی که اولین وزن پرس سینهی من چهل کیلوی ناقابل بود، عملاً معادل یک چوب و دو سطل آب آویخته به آن.
اوضاع هالترهای کوچک از آن هم خرابتر بود. برای آنها باید توی صف میایستادم. و تازه گاهی صف هم افاقه نمیکرد. یک روز که هالتر کج و کولهای را با خون دل به دست آورده بودم، آدم غول پیکری با رگهای بیرون زده آمد و بی هیچ حرف و خواهشی آن را برداشت و برد.
میخواستم عصبانی بشوم و شروع کردم به تکان دادن دستهای ریسمان مانندم. ویتالی عینکی که داشت از کنار ما رد میشد تذکر داد که پای من تازه به این جا باز شده، درحالی که آن یارو چهار سال است که در این سالن تمرین میکند. مطیعانه سکوت کردم. تنها زرنگیای که از دستم برمیآمد این بود که یک جفت دمبل خوش دست را در هواکش قایم کنم.
ولادیمیر وزنه بردار، به درخواست من، برایم فهرستی تنظیم کرد از تمرینهایی که همهشان را با یک لغت «مقدماتی» ترکیب میکرد.
پرس سینه، پرس نشسته، پرس ایستاده و خمیده، وزنه زدن برای تقویت ماهیچههای بازو و شکم.
من هفتهای پنج بار، و هر بار دو ساعت تمرین میکردم. با یأس و درماندگی عرق میریختم، انگار داشتم برای خودم قبر میکندم. تک تک ماهیچهها را ورزیده میکردم. بعد از یک ماه استخوانها و غضروفها تسلیم موج وزنهها شدند و تاولهای کف دستم جایشان را به پینه دادند.
دیگر حواسم به فروپاشی شوروی نبود. اتحاد شوروی مثل قند در جوش و غلیانهای ماه اوت آب میشد. یادم هست روز نوزدهم همان ماه یک نفر در سالن، درحالی که خودش را به مسخره جلوی حباب باد کرده و مخوف «کمیتهی اصلی وضعیت فوقالعاده» به موش مُردگی میزد، گفت «خوب، باشه. الان نمیرم تو کامسامول ثبتنام میکنم! کی با من میآد؟»
چند روزی منتظر رعدی از مسکو بودیم، ولی چیزی که به خارکوف رسید نفیر خفهای بود که انگار از یک تشک بادی سوراخ خارج شود: س س س ر....
من کم کم پا را از مرزهای «مقدماتی»ای که برایم تعریف شده بود بیرون میگذاشتم. پرس سینهی فرانسوی، «پولآور» و دِد لیفت را هم به تمریناتم اضافه کردم. در راه مبارزه بر سر پروتئین دیدارهایم با دوست دخترم را هم به حداقل رساندم تا مصالح ارزشمندم را سر هیچ و چوچ هدر ندهم. یادم بود که یکی از آشنایان تازهام، آرتیوم، چه طور غم خرجهای فیزیکی بیحساب و کتابش را میخورد؛ «دوباره از دستم رفت و عروس دریاییام رو ول کردم...» آرتیوم با آن که مکانیک سادهی اتومبیل بود، از توصیف شاعرانهی ایگور سِوِیانین برای لقاح استفاده میکرد.
من تا اواسط پاییز مثل بچههای بیسرپرست تمرین میکردم، با هر چیزی که دم دستم میآمد. در ماه اکتبر ولادیمیر و ویتالی انگار از نو مرا دیدند. هر هفته به ازای سه نفر تازه وارد، سه نفر هم از تنبلها عطای ورزش را به لقایش میبخشیدند. صرف وقت و تجربه برای اینجور آدمها ارزش نداشت.
بدن من در طول این مدت سفت و محکم شده و از آن نرمی پنبه مانند فاصله گرفته بود. دیگر در حالت درازکش با وزنههای شصت کیلویی کار میکردم.
به اتاقک ویتالی رفتم تا بابت ماه آینده تسویه کنم. پول را گرفت و بعد کتابی بیرون کشید. جو وِیدر. سیستم بدنسازی. کتاب آموزشی. ترجمه از انگلیسی. مسکو. انتشارات «تربیت بدنی ورزش». سال 1991. 112 صفحه. مصور. جلد نرم. قطع دایرهالمعارفی...
هنوز شستم خبردار نشده بود که با کتاب جادوی بدنسازی سروکار دارم. جلد قرمز براق با نیمتنهی گچی سیاه خود وِیدِر.
«سه روز امانت میدمش. میخونی و یادداشت برمیداری...»
«میشه بخرمش؟»
ولادیمیر و ویتالی نگاهی رد و بدل کردند.
«باید بخری، پسرجون... فکر کن کارایی که تا به حال میکردی اصلاً اسمش تمرین نبوده. بدون سیستم جای دوری نمیری. واسه همین هم هست که وزن اضافه نکردی...»
نامهای جدیدی در زندگیام پدیدار شد. پاییز آن سال ادبیات باستان داشتم. سوفوکل، ویرژیل، سیسرون، تام پلاتز، ریچ گاسپاری، لی هینی.
سرتا ته کتاب جادوی ورزشیام را از بر کردم.
به مغازهی لوازم بهداشتی محلهمان ده بیست تایی پودر «مالیوتکا» با جو پرک شده سفارش دادم. آن را در قابلمه میجوشاندم، سرد میکردم و از صافی میگذراندم. این ملغمهی بیمزه جو را در یک بطری پلاستیکی به باشگاه میبردم و در فواصل بین وزنه زدن میخوردمش.
من با وِیدِر در سمت تاریک نیرو قرار گرفتم و پیشرفتم سریعتر شد. در تابستان بعدی هفت هشت کیلویی عضلهی آهنین به عدد وحش اضافه شد. در پرس درازکش، صد کیلویی هوسانگیزم را بالا میبردم. در حالت نشسته هم همین وزنه را میزدم. در پرس ایستاده صد و بیست کیلو را از زمین جدا میکردم. ماهیچهی دو سربازو را به سی و هفت رساندم و حجم سینه را تا صد و هشت افزایش دادم...
حوالی تابستان موهایم دوباره بلند شد و به صورت دُم اسبی کوتاهی بستمش.
ولادیمیر تنومند با نارضایتی پرسید «خیال داری بری مدرسه مذهبی؟» از پسرهای مو بلند خوشش نمیآمد.
از ماه ژوئن، در تعطیلات آخر هر هفته، تنها یا با دوستانم به دریاچهی مصنوعی میرفتیم. تمام مدت امیدوار بودم آن دختر زخمدار را ببینم تا نشان بدهم چه قدر تغییر کردهام. نه، البته معلوم است که همچنان لاغر مانده بودم، ولی ماهیت و کیفیت این لاغری کاملاً با قبل متفاوت بود: سفت و سخت بود.
در طول یک سال من حتی یک جلسهی تمرین را از دست ندادم. همان طور که دیگران خودشان را تا خرخره در میخواری غرق میکنند، من هم در آهن غرق شده بودم. سرودن شعر و ترانه را ترک کردم. همهی فکرم صرف باشگاه و تمرین میشد.
در آن تابستان همراه جمعی از دوستان مدرسهام به کریمه رفتیم. این فکر آزارم میداد که ماهیچههایم این بطالت سه هفتهای را بر من نخواهند بخشید و فرار میکنند، درست همان طور که رخت و لباس و رخت خواب پسرک کثیف در شعر چوکوفسکی از او فرار میکردند؛ «فقط تو تمرین نکردهای..!»
در آن استراحتگاه شهر سوداک من ساعتها با بارفیکس و پارالل سروکله میزدم.
همکلاسیهای سابق شکایت داشتند که من از یک شاعر نازک طبع تبدیل شدهام به یک تن سالم پیش پا افتاده. و البته خودم هم متوجه شده بودم که ما دیگر علاقههای مشترکی نداریم. آنها دربارهی تالکین، مورکوک و زلازنی بحث میکردند، در دست دوم فروشیها رمانهای تخیلی مبتذل انتشارات «شرق – غرب» را میخریدند، آهنگهای گروه راک «آکواریوم» گوش میکردند و با گیتار «پاییز یعنی چه» را مینواختند و میخواندند. من تعریف میکردم در باشگاهمان دو قلوهایی هستند. فقط روی سینه و دستهایشان کار میکنند که به دخترها پز بدهند، ولی پا و پشتشان را تمرین نمیدهند. این که نشد بدنسازی! و باز یک ماجرای دیگر:
یک روز کوتولهی ورزیدهای به باشگاه آمد. دویست و بیست کیلوگرم وزنه گذاشت و با آنها پرس نشسته زد، درحالی که خود این گیملی، به قول معروف، به سبکی پر کاه بود....
وادیوخا، دوست زمان مدرسهام، در جشن سال نو 1993 درحالت مستی روی شانهی آهنین من شروع کرد به نق نق؛ «تو جرقهی الهی رو به عضلهی بازوت فروختی...»
سعی کردم تسکینش بدهم؛ «جرقه کدوم گوری بود؟ اینو میگی که: رفتم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید. وقتی برگشتیم، به جای خانه زمستان دیدیم؟ مزحرف محض بود!»
آه کشید و به نق نقش ادامه داد «جرقه بود، جرقه...»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.