Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید - قسمت دوم

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید - قسمت دوم

داستان هایی از نویسندگان معاصر روس
ترجمه ی: آبتین گلکار

نینا پس از آمدن از سرکار، درست وسط نیمکتی که رویش می‌خوابید، بر روتختی بافتنی بژ رنگش، متوجه توده‌‌ای نفرت‌انگیز از چیزی با خصوصیات کاملاً مادی شد که بدتر از آن را نمی‌شد تصور کرد. بوی تعفن داخل خانه آن‌قدر زننده شده بود که به نظر می‌رسید حتی هوای خانه نیز آن رگه‌‌ی قهوه‌‌ای – خاکستری غیرانسانی و اندوه‌بار خواب‌های او را به خود گرفته است. نینا سر را روی دست‌ها گذاشت، موهای قفقازی غمگینش پایین ریخت و خودش به گریه افتاد. گریه‌اش زیاد طول نکشید، زیرا دوستش توموچکا از راه رسید. توموچکا آهی از سینه بیرون داد، به جنب و جوش افتاد، آن توده را جمع کرد و علت به وجود آمدنش را به منطقی‌ترین شکل ممکن توضیح داد «پنجره را باز نگذار. حتماً گربه‌‌ی بی‌خانمانی از پشت‌بام به خانه‌ات رفت و آمد پیدا کرده».

«گربه دیگر کدام است؟»

«معلوم است.... یک گربه‌‌ی بزرگ. یک گربه‌‌ی خیلی بزرگ این جا کثافت‌کاری کرده».

توموچکا می‌دانست چه می‌گوید: یک عمر با گربه‌ها زندگی کرده بود.

نینا روتختی را شست، کف اتاق‌ها را تمیز کرد، نفس کشیدن کمی آسان‌تر شد، ولی بو کامل از بین نرفت. نینا همراه توموچکا رفت تا شب را در خانه‌‌ی او بگذراند.

پیش از رفتن، پنجره‌ها را محکم بستند.

روز بعد، وقتی نینا از سرکار به خانه رسید، توده همان جای قبلی بود، درست وسط پتو. پنجره‌ها همچنان بسته بودند.

«واقعاً جادو جنبل است. سوسانا باریسوونا حق داشت. هیچ گربه‌‌ای نمی‌تواند از پنجره‌‌ی بسته به درون اتاق بخزد».

نینا دوباره مشغول شست‌و‌شو و رُفت‌و‌روب شد، یک شیشه مایع خوشبوکننده را گوشه و کنار خانه خالی کرد و درحالی که از تشنج عصبی می‌لرزید، در بستر آلوده‌اش دراز کشید. دیگر به بو عادت کرده بود. چیزی که حالا مزاحم خوابش می‌شد صداهای مبهمی بود که از منبعی نامعلوم به گوش می‌رسید.

نینا با خود گفت «این‌ها مقدمات دیوانگی است».

صبح که داشت سرکار می‌رفت، در بالکن و پنجره‌ها را محکم بست.

ولی نمی‌توانست خود را راضی کند که تنها به خانه برگردد. دنبال توموچکا رفت و دو نفری ساعت نُه به خانه آمدند. نینا قفل پیچیده‌‌ی در را باز کرد و وارد شد. توموچکا هم پشت سرش. مهمان منتظرشان بود، انگار به این نتیجه رسیده بود که دیگر وقتش شده خودش را معرفی کند. عظیم‌الجثه و مطمئن به خود روی مبل نشسته و پوزه‌‌ی فربهش را رو به در گرفته بود. آهی از دل نینا برآمد. توموچکا انگار با تحسین و شعف گفت «عجب گربه ای!»

نینا پچ‌پچ‌کنان پرسید «حالا چه کار باید بکنیم؟»

«معلوم است. باید به او غذا بدهیم».

«دیوانه شده‌ای؟ آن وقت دیگر پایش را از این‌جا بیرون نمی‌گذارد! نگاه کن، دوباره کثافت‌کاری کرده».

توده‌‌ی تازه‌‌ای وسط هال ورودی ریخته بود.

گربه واقعاً شخصیت ثابت قدمی داشت. و البته چشمی دقیق. همیشه بدون اشتباه نقطه‌‌ی مرکزی را انتخاب می‌کرد.

توموچکا گفت «اول چیزی بدیم بخورد. بعد راهی پیدا می‌کنیم».

گربه پشم نداشت، بلکه برعکس، موهای صافش انگار آسفالت شده بود. بی‌حرکت نشسته و سرش را کمی پایین انداخته و با نگاه وحشی ثابتی به آن‌ها خیره شده بود و به نظر نمی‌رسید احساس گناهی کند.

نینا عصبانی شد. «چه قدر وقیح است!» ولی قابلمه‌‌ی سوپ مانده‌‌ای را از یخچال بیرون کشید که بنا به عادت چندین و چند ساله می‌پُخت. دو کُتلت هم توی آن انداخت و قابلمه را روی اجاق گاز پرت کرد.

بعد توموچکا کاسه‌‌ی سوپ گرم شده را کنار در روی پادری گذاشت و با «پِس پِس» گربه را صدا زد. گربه از زبان آدمیزاد سر درمی‌آورد. لخت و سنگین از روی مبل پایین پرید و آهسته به سمت کاسه رفت. هیبت و جذبه‌‌ای داشت. اگر انسان بود، می‌شد گفت مثل کُشتی‌گیر یا وزنه‌بردار مُسنی راه می‌رود که وزن عضلات و افتخارات ورزشی فرسوده‌اش کرده است. جلو کاسه ایستاد، بو کشید، نیم‌خیز شد، یک گوش را به سرش چسباند (گوش دوم که گر بود، مثل برگ بابا آدم آویزان بود) و به سرعت مشغول شکم‌چرانی شد. توموچکا با خواهش و تمنا سعی می‌کرد او را قانع کند. «غذایت را بخور، گربه‌‌ی ناز، و بعد برو. برو بیرون. این‌جا جای تو نیست. لطفاً غذایت را بخور و برو دنبال کار خودت».

گربه سینه‌‌ای سپر کرد و نگاهی به اطراف انداخت، سپس با نگاه عاقل‌اندر سفیه به توموچکا خیره شد و بعد دوباره پوزه‌اش را در کاسه فرو برد. وقتی تمام سوپ را خورد، کاسه را هم لیسید و برق انداخت. آن‌گاه توموچکا در ورودی را جلو او باز کرد و با قاطعیت گفت «حالا برو بیرون».

گربه همه چیز را عالی درک می‌کرد. با حالت گول‌زننده‌‌ای به سوی در راه افتاد و ناگهان کنار جا کفشی به سرعت برگشت، نیم‌دایره‌‌ی برق‌آسایی در آپارتمان زد و زیر کتابخانه جهید.

نینا با غصه گفت «نمی‌خواهد برود بیرون. بی‌خود شکمش را سیر کردیم».

توموچکا وسوسه‌کنان «پِس پِس» می‌کرد، ولی گربه واکنشی نشان نمی‌داد.

نینا جارویی از حمام آورد و آن را با غیظ زیر کتابخانه فرو کرد. گربه از آن‌جا بیرون پرید، یکی دو بار در آپارتمان این طرف و آن طرف دوید و بعد زیر مبلی که پشت به برآمدگی آشپزخانه تکیه داده شده بود، ناپدید شد. نینا با جارو زیر مبل را جست‌و‌جو کرد. بعد آن را کنار کشید. گربه آن‌جا نبود. ناپدید شده بود. نینا و توموچکا به هم نگاه کردند.

آن دو در سکوت ایستاده بودند و سعی می‌کردند ماجرا را هضم کنند. بعد توموچکا خم شد و دستش را با بدگمانی روی تخته‌های کف کشید و کمی فشار داد. یک تخته از جایش تکان خورد. حفره‌‌ای پدیدار شد که به یک فضای خالی مسطح زیر آشپزخانه منتهی می‌شد.

توموچکای ساده‌دل خوشحال شد. «پس معلوم شد گربه کجا خانه کرده. و تو می‌گویی جادو جنبل...»

«وحشتناک است... دیگر نمی‌شود از آن‌جا کشیدش بیرون...»

توموچکا با اطمینانِ ابلهانه‌‌ای از جا جست. «باید فوراً تخته را سرجایش محکم کنیم».

ولی عقل نینا سرجا بود. «چه می‌گویی؟ اگر آن‌جا تلف بشود چه؟ می‌توانی تصورش را بکنی؟ گربه‌‌ی مُرده توی خانه...»

آه، اگر سریوژا بود، هیچ‌کدام این اتفاقات نمی‌افتاد.... هیچ‌کدام این اتفاقات احمقانه...

توموچکا گفت «باید سنبل‌الطیب بخریم! راهش همین است. او را با بوی سنبل‌الطیب بیرون می‌کشیم و بعد می‌اندازیمش بیرون. فقط باید زیاد بخریم».

مقداری سنبل‌الطیب خریدند. یک نعلبکی را از دم کرده‌ی آن پُر کردند و خودشان پنهان شدند. معلوم شد توموچکا در زمینه‌‌ی روحیات گربه‌ها واقعاً یک کارشناس خبره است: پنج دقیقه بعد گربه از جای تخته‌‌ای که کنار گذاشته شده بود بیرون خزید، به سوی نعلبکی دوید و کُل دم کرده را لاجرعه سرکشید. بعد از نعلبکی فاصله گرفت و درحالی که مثل ملوان‌های روی عرشه تلو تلو می‌خورد، به طرف سوراخش راه افتاد، ولی آشکارا جهت را گم کرده بود، پا به پا می‌کرد، ناشیانه چرخید و به سوی نیمکتی آمد که نینا و توموچکا پشت آن پنهان شده بودند. نشانه‌های شوخ طبعی نینا پدیدار شد؛ «الان است که از ما فندک و سیگار هم بخواهد...»

توموچکا خندید و دستور داد «کار را تمام کنیم. می‌گیریم و می‌اندازیمش بیرون. بعد هم بلافاصله حفره را می‌گیریم».

دوباره زمزمه‌کنان «پِس پِس»‌‌ی سر داد و دستانش را به سمت گربه دراز کرد، ولی گربه گوشه‌‌ای دوید...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید- انتشارات جهان نو
  • تاریخ: پنجشنبه 5 فروردین 1400 - 08:08
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1899

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2869
  • بازدید دیروز: 3439
  • بازدید کل: 23068475