Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید - قسمت اول

رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید - قسمت اول

داستان هایی از نویسندگان معاصر روس
ترجمه ی: آبتین گلکار

حیوان وحشی

مادر و شوهر نینا در یک سال او را ترک گفتند. دیگر کسی نبود که به خاطرش غذا بپزد، دیگر کسی نبود که به خاطرش زندگی کند. حالا نگاه او، همانند حوای رانده شده از بهشت، پیوسته به سوی گذشته بود و همه چیز آن جا، یعنی گذشته، به نظرش زیبا و عالی می‌رسید. و همه‌ی رنجش‌ها و خفت‌ها از فرط کمرنگی داشتند محو می‌شدند. او حتی این زرنگی را به خرج داد که فراموش کند در تمام طول یازده سال ازدواجش در تقاطع دو جبهه‌ی متخاصم و زیرآتش نفرت متقابل دو شخص مورد علاقه‌اش ایستاده بود.

حالا با گذشت زمان این‌ها مانند نمایشی به نظر می‌رسید با قهرمانانی که شخصیت‌های پیچیده داشتند و همه مانند کشمکش‌های مبتذل و خجالت‌آور، نیش و کنایه‌های ناپسند متقابل، عصبانیت‌هایی که تا حد از کوره در رفتن می‌رسید و جار و جنجال‌های دیوانه‌واری که همیشه رخ می‌داد که نینا با امیدی غیرمنطقی برای جمع اضداد موفق می‌شد آن دو را پشتِ رومیزی سفیدش کنار هم بنشاند. نینا هیچ‌گاه، هیچ‌گاه در بهشت زندگی نکرده بود، مگر در اوایل جوانی، هنگامی که هنوز در کنسرواتوار درس می‌خواند، سریوژا را نمی‌شناخت و نخستین مصیبت به سرش نیامده بود. ولی حالا همه مُرده بودند، زندگی انگار در حلقه‌ای افتاده بود و گذشته، با نور سعادتی که پروژکتورهای سینمایی بر آن تابانده بودند، هم برهوت حال را می‌بلعید و هم آینده‌ای را که عاری از معنا و مفهوم بود.

او حالا با تمام افکار و احساساتش فقط دل‌بسته‌ی از دنیا رفتگانی شده بود که از همه‌ی دیوارها به او می‌نگریستند. ماما با هارپ، ماما با کلاه، ماما با بچه میمونی در دست. سریوژا: پسرکی با اسب چوبی؛ سریوژا: بچه مدرسه‌ای با موی چتری سیخ و روشن؛ سریوژا: با شانه‌های آهنین سوار بر قایق بادبانی یک نفره؛ سریوژای یکی مانده به آخر با گونه‌هایی که تا گردن پایین افتاده بود، همچون جانوری در اوج قدرت و خطر؛ و سریوژای آخر: با صورت لاغر و موهای ژولیده شقیقه، در چشم‌هایش حالتی بود بین تردید یا پی بردن به یک راز، یا فکری که به پختگی رسیده بود ولی سرانجام هیچ‌گاه بر زبان نیامد. مادربزرگ مزیا هم که پیش از تولد نینا مُرده بود، خواننده مشهور ترانه‌هایی که دیگر به فراموشی سپرده شده بودند، حالا با چهره‌ای پُرقدمت و گرفته ظاهر می‌شد، با کلاهی دخترانه زیر لحافی تیره....

تقریباً دو سال بود که مادرش مُرده بود و از مرگ سریوژا یازده ماه می‌گذشت، ولی غم او به هیچ وجه سبک‌تر نشده و حتی بدتر شده بود. خواب‌ها عذابش می‌دادند. کابوس نبود، تصویرهایی بود بی‌حال و بی‌فروغ، خاکستری رنگ با پس‌زمینه‌ی قهوه‌ای، آن‌قدر لرزان و مفلوک که حتی نمی‌شد نام خواب بر آن‌ها گذاشت. نینا در این خواب بی‌رمق به خود می‌گفت: بیدار شو، بیدار شو؛ ولی تار عنکبوت بی‌فروغ سایه‌ها رهایش نمی‌کرد و هنگامی که نینا سرانجام خود را از آن‌جا بیرون می‌کشاند، اندوهی وصف‌ناشدنی را همانند دندان‌درد با خود به روشنایی روز می‌آورد.

نینا همانند قابلمه و ماهی‌تابه این ناراحتی‌های شبانه را درون خود می‌پخت و هنگامی که دیگر جانش به لب رسید، سفره‌ی دل را پیش دوستانش باز کرد. دوستانش دو نفر بودند: دوست بزرگتر، سوسانا باریسوونا، خانمی با تحصیلات بسیار بالا و قریحه‌ی عرفانی، که حتی عضو یک انجمن «عشق به انسان» هم بود.

دوست جوان‌تر، توموچکا، زنی ساده‌دل، ترسو و آن‌قدر خدا ترس که نینا در طول سالیان دوستی با او سرشار شده بود از نفرت به خدای توموچکا که این‌قدر از او توقع داشت و در مقابل نیز هیچ‌چیز به او نمی‌داد. حتی همان اندک چیزی که از لحظه‌ی تولد به توموچکا داده شده بود (چهره‌ی ملیح و رنگ پریده)، حتی آن هم از او گرفته شده بود: در بچگی مادرش آب جوش را روی او برگردانده بود و جای سوختگی شدیدی بر گونه‌ی راستش باقی مانده بود.

هر دو دوست در لحظات سخت زیاد به نینا کمک می‌کردند، ولی از همدیگر خوش‌شان نمی‌آمد و به هم حسادت می‌کردند. توموچکای سربه‌زیر هنگام صحبت از سوسانا غرق در غیظ و کینه‌ای بی‌رمق می‌شد: روحیاتش تاب تحمل احساسات شدیدتر را نداشت. چهره‌اش صورتی می‌شد و فش‌فش‌کنان می‌گفت: هنوز او را خوب نشناخته‌ای. حرف‌های من یادت باشد، غریزه‌ام می‌گوید که کارهایش شیطانی است...

سوسانا باریسوونا در قیاس با توموچکا رفتار بزرگ‌منشانه‌ای داشت، فقط هرازگاهی گذرا از جهل او، از بدویت و گمراهی‌های ابتدایی و بت‌پرستانه‌ی او یاد می‌کرد. بین همه‌ی این‌ها باید گفت که شوهر مرحوم نینا تحمل هیچ‌کدام از دو دوست او را نداشت: توموچکا را خشک‌مغز می‌دانست و سوسانا باریسوونا را پشت سرش با نامی جز «مادام گریتساتسویوا» نمی‌نامید.

توموچکای متعصب وقتی از عذاب‌های شبانه‌ی نینا خبردار شد، اعلام کرد با جد و جهد برای او دعا خواهد کرد و خود او، یعنی نینا، هم بی‌بروبرگرد باید در مراسم تناول القربان شرکت کند، چون همه‌ی این‌ها آزمایش‌های الهی است که فقط و فقط برای روی آوردن نینا به سوی خدا سرراهش قرار گرفته است..

سوسانا باریسوونا که به نوعی پزشک هم به حساب می‌آمد (یک مغازه‌ی لوازم آرایشی داشت)، برای نینا چند قرص آرام‌بخش و خواب‌آور تجویز کرد و علت خواب‌های ناخوشایند او را عدم فروپاشی کامل اجرام سماوی مربوط به عزیزان در گذشته‌ی او و شرایط ناگوار مسیر زندگی پس از مرگ آنان دانست، به نینا توصیه کرد پا در راه تکامل خویشتن‌داری بگذارد و به همین منظور به او کتابی داد درباره‌ی سلسله مراتب ارواح و جلوه‌های آن‌ها در حیات معنوی انسان‌ها که از نظر ملال‌آور و کسالت‌بار بودن در نوع خود نظیر نداشت.

معلوم نیست کار داروها بود یا دعاهای توموچکا، ولی به هرحال خواب نینا مدتی راحت‌تر شد و سایه‌های مبهم قهوه‌ای و خاکستری دیگر او را به ستوه نمی‌آوردند، ولی مسئله‌ی غریب آن بود که بویی فوق‌العاده زننده به خوابش می‌آمد. او از بوی تعفن تحمل‌ناپذیری بیدار می‌شد، بویی آن‌قدر شدید و غیرطبیعی که به وحشتش می‌انداخت. بعد دوباره خوابش می‌برد. این حس به او دست می‌داد که انگار کسی در خانه است: سایه‌ای، شبحی، روح شریری.... بوی تعفن شبیه به هیچ چیز نبود.

شاید از قُماش همان مواد شیمیایی بود که آدم‌ها را دیوانه می‌کند.

بویی که بخوابش می‌آمد چند روز بعد انگار تجسم مادی پیدا کرد. یک روز وقتی از سرکار برگشت، بوی تند گربه به مشامش خورد، بویی منزجرکننده که البته از چارچوب واقعیات قابل قبول زندگی فراتر نمی‌رفت. نینا به لطف بینی بلند و حساسش خیلی زود کانون بو را پیدا کرد. بو از دمپایی‌های خانگی سریوژا بلند می‌شد که تمام این مدت توی جا کفشی کنار در افتاده بودند. نینا با نهایت دقت دمپایی‌ها را با پودر رخت‌شویی شست، ولی احتمالاً چند مولکول حسابی به خورد دمپایی رفته بود و نینا ناچار شد در کُل خانه اسپری خوش‌بو کننده بزند. ولی بوی گربه همچنان از لابه‌لای عطر اسطوخودوس و یاسمن به مشام می‌رسید. نینا به سوسانا باریسوونا این را گفت. او ابتدا سکوت کرد و سپس پاسخ غیرمنتظره‌ای داد: «می‌دانید نینا جان، شما باید سیگار را ترک کنید».

نینا حیرت کرد. «آخر برای چه؟»

سوسانا باریسوونا توضیح داد «شما در معرض هجوم اسرارآمیزی هستید نینا، و سیگار غریزه‌ی اسرار شما را سرکوب می‌کند. چیزی پلید به آپارتمان شما راه پیدا کرده...»

پلید، کمترین چیزی بود که می‌شد درباره‌ی این آپارتمان گفت. این‌جا نفرین شده بود، هزاربار نفرین شده بود. نینا از همان اول به این آپارتمان نظر خوشی نداشت. سریوژا بلافاصله بعد از فوت مادر نینا به صرافت افتاده بود که آپارتمان کوچک و راحت‌شان در محله‌ی بیگاووی و آپارتمان تک‌اتاقه‌ی مادر نینا را با این عمارت اعیانی معاوضه کند و نینا نتوانست او را از فکر منصرف کند. سریوژا اصلاً نمی‌خواست بشنود که آپارتمان طبقه‌ی آخر است یا این که سقفش چکه می‌کند. کاروبارش آن سال آن قدر سکه بود که این سقف سوراخ سوراخ اصلاً برایش مهم نبود و حاضر بود کُل آن‌را یک‌جا عوض کند.

او ظرف شش ماه همه‌ی خیال‌هایی را که در سر داشت عملی کرد: دیوارها را خراب کرد، کف نصف آپارتمان را حدود سی‌سانتی‌متر بالا آورد و آشپزخانه‌ی بزرگ و یکی از اتاق‌ها را به یک غذاخوری شاهانه تبدیل کرد. در نتیجه کُل خانه‌ی آن‌ها به شکل یک تالار دو قسمتی در آمد که همیشه سرد و در معرض سوز بود. دری نیز توی این تالار به حمام و توالت مشترک بزرگی باز می‌شد که تنها محل مورد علاقه‌ی نینا در کُل آپارتمان بود. او حالا میز کوچکی آن‌جا گذاشته بود و صبح‌ها قهوه‌اش را روی چارپایه‌ای بین حمام و توالت‌فرنگی می‌خورد.

همین آپارتمان نفرین شده بود که تمام قوای سریوژا را بلعید و از پا انداختش. نینا به خصوص از شومینه نفرت داشت. شومینه از لحاظ فنی که کارآیی نداشت، چون دودکش آن را یک دکتر رشته‌ی ریاضی و فیزیک طراحی کرده بود و نه یک بخاری‌ساز، و دود در یک لحظه کُل آپارتمان را پُر می‌کرد و به مدتی طولانی به شکل ابرهای خفه‌کننده‌ای در هوا شناور می‌ماند. سریوژا سرانجام هم نتوانست آن را درست کند، چون اواخر تعمیرات‌شان بود که آزمایش‌ها، تشخیص‌ها، معاینه‌ها و بیمارستان‌ها داشت آغاز می‌شد...

سریوژا فقط شش ماه با سرطان پیشرفته‌ای دست و پنجه نرم کرد و بعد پزشکان را با یک معمای علمی تنها گذاشت و مُرد: متاستازها تمام بدنش را بلعیده بودند و پزشک‌ها تا آخر کار هم نتوانستند منشأ سرطان را پیدا کنند. ولی این دیگر برای نینا اهمیتی نداشت. او تنهای تنها مانده بود، درحالی که بنا به طبع و خلق و خویش اصلاً تحمل تنهایی را نداشت و حالش به مگسی می‌مانست که بال‌هایش را کنده باشند و به دیوانگی گذاشته باشد: دور خودش می‌چرخید و این طرف و آن طرف می‌رفت، ولی یا به پهلو می‌افتاد یا دنیا زیرپایش خالی می‌شد.... و حالا این جادو و جنبل هم مزید بر علت شده بود....

هجوم اسرارآمیزی که سوسانا باریسوونا پیش‌بینی‌اش کرده بود، در یکی از روزهای آتی به صریح‌ترین شکل خودش را نشان داد...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید - قسمت دوم مطالعه نمایید.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم، هفده سال طول کشید- انتشارات جهان نو
  • تاریخ: چهارشنبه 4 فروردین 1400 - 08:21
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1991

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 313
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096138