Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ماجرای عجیب سگی در شب - قسمت اول

ماجرای عجیب سگی در شب - قسمت اول

نویسنده: مارک هادون
ترجمه ی: شیلا ساسانی نیا

هفت دقیقه از نیمه شب گذشته بود. سگه، روی چمن جلوی خانه خانم شیرز دراز کشیده بود. چشم‌هایش بسته بود. انگار حدقه‌هایش به اطراف می‌چرخید، مثل اوقاتی که سگ‌ها خواب می‌بینند دارند دنبال گربه می‌کنند. اما سگه نه می‌دوید و نه خواب بود. مرده بود. یک چنگک باغبانی از تنش بیرون زده بود. نوک چنگک حتماً از تنش رد شده و توی خاک فرو رفته بود چون چنگک روی بدنش سیخ ایستاده بود. به این نتیجه رسیدم که احتمالاً سگه با آن چنگک به قتل رسیده چون زخم دیگری را روی بدنش نمی‌دیدم و در ضمن فکر نمی‌کنم که کسی بخواهد یک چنگک باغبانی را در تن سگی که به دلایلی مثل سرطان یا تصادف در خیابان مرده، فرو کند. با این حال نمی‌توانستم درباره این مسئله مطمئن باشم. وارد حیاط خانم شیرز شدم و در آن را پشت سرم بستم. به سمت زمین چمن رفتم و کنار سگ زانو زدم. دستم را روی ماهیچه پایش گذاشتم. هنوز گرم بود.

اسم سگه ولینگتون بود. سگ خانم شیرز بود که دوست ماست. خانه‌اش دو خانه آن طرف‌تر از خانه ما، آن دست خیابان است.

ولینگتون یک سگ پودل بود. البته نه از آن پودل‌هایی که مدل موی قشنگی دارند. بلکه یک پودل بزرگ. موهای سیاه فرفری داشت اما وقتی نزدیکش می‌شدی می‌دیدی که پوست زیر آن یک جور زرد خیلی کم رنگ بود مثل پوست مرغ.

مشغول نوازش ولینگتون شدم و با خودم فکر کردم چه کسی او را کشته است؟ چرا؟

اسم من کریستوفر جان فرانسیس بون است. اسم همه کشورهای دنیا و پایتخت‌هایشان را بلدم و همه اعداد اول را تا عدد 7507 از حفظ هستم. هشت سال پیش وقتی خانم سیوبان را دیدم او به من این شکل را نشان داد:

 

و من فهمیدم معنی این شکل یعنی «غمگین»؛ همان حسی است که وقتی فهمیدم ولینگتون مرده به من دست داد. او بعداً این شکل را به من نشان داد:

و باز فهمیدم که معنی آن «خوشحال»؛ درست مثل وقتی که کتابی دربارۀ مأموریت فضایی آپولو می‌خوانم یا مثل شب‌هایی که تا ساعت سه یا چهار صبح بیدار می‌مانم و یواشکی از خانه بیرون می‌آیم و در خیابان قدم می‌زنم و تظاهر می‌کنم که تنها آدم روی زمین هستم. سیوبان، بعداً این شکل‌ها را کشید:

ولی معنی آن‌ها را نفهمیدم. از سیوبان خواهش کردم یک عالمه از این شکل‌ها برایم بکشد و معنی آن‌ها را کنارشان بنویسد. کاغذ شکل‌ها را در جیبم گذاشتم و وقتی معنی حرف‌های کسی را نمی‌فهمیدم آن را از جیبم در می‌آوردم و به شکل‌ها نگاه می‌کردم. با این حال مطابقت دادن قیافه آدم‌ها با این شکل سخت بود؛ چون حالت صورت آدم‌ها خیلی زود عوض می‌شود.

وقتی به سیوبان گفتم که این کار را می‌کنم؛ مداد و کاغذی برداشت و گفت این کار من مردم را خیلی و بعد خندید. من هم کاغذ شکل‌ها را پاره کردم و آن را دور انداختم و سیوبان از من معذرت‌خواهی کرد و حالا وقتی معنی حرف‌های کسی را نمی‌فهمم از خودشان می‌پرسم و یا خیلی ساده راهم را می‌کشم و می‌روم.

چنگک باغبانی را از تنش بیرون کشیدم و ولینگتون را روی دستم بلند کردم و بغلش کردم. از جای سوراخ چنگک روی بدنش خون چکه می‌کرد. من سگ‌ها را دوست دارم. همیشه می‌شود فهمید که یک سگ به چه فکر می‌کند. سگ‌ها چهار جور روحیه دارند؛ خوشحال، غمگین، عصبانی و یا در حال تمرکز. در ضمن سگ‌ها وفادار هستند و دروغ نمی‌گویند چون نمی‌توانند حرف بزنند. چهار دقیقه‌ای می‌شد که ولینگتون را تو بغل گرفته بودم که ناگهان صدای جیغی شنیدم. سرم را بلند کردم و دیدم که خانم شیرز دارد از آن طرف حیاط به طرفم می‌دود. یک پیژامه و ژاکت خانه پوشیده بود. ناخن‌های پایش لاک صورتی کم‌رنگی داشت و در ضمن پا برهنه هم بود.

داد زد: «نکبت چه بلایی سر سگم آوردی؟»

دوست ندارم مردم سرم داد بکشند. هر وقت کسی سرم داد می‌زند می‌ترسم که یک وقت بخواهد به من دست بزند یا کتکم بزند و اگر کسی این کار را با من بکند واقعاً نمی‌دانم بعدش چه خواهد شد. خانم شیرز داد زد: «اون سگو ولش کن! تو رو به مسیح قسم اون سگ لعنتی رو ولش کن».

سگ را روی چمن خواباندم و دو متر عقب رفتم. خانم شیرز دولا شد روی سگ. فکر کردم که خودش می‌خواهد سگ را بلند کند اما این کار را نکرد. احتمالاً متوجه شده بود که خون زیادی از بدن سگ روی زمین ریخته و نمی‌خواست کثیف شود. بنابراین دوباره جیغ کشید. دستم را گذاشتم روی گوش‌هایم و چشم‌هایم را بستم و آن قدر به طرف زمین خم شدم که حس کردم پیشانیم به چمن خورد. چمن خیس و خنک بود. حس خوبی داشت.

این یک رمان پلیسی جنایی است. سیوبان به من گفت باید یک چیزی بنویسم که خودم رغبت کنم آن را بخوانم. بیش‌تر کتاب‌هایی که می‌خوانم درباره علوم و ریاضیات است. از رمان‌های واقعی خوشم نمی‌آید. در رمان‌های واقعی، مردم چرندیاتی سرهم می‌کنند مثل این: «من رگیده از آهن، نقره و جویباری از گل هستم.» یا: «اگر انگیزه نباشد نمی‌توانم دست‌هایم را مشت کنم.» معنی این حرف‌ها چیست؟ نه من می‌دانم و نه پدر و نه سیوبان و نه آقای جیونز؛ از آن‌ها پرسیده‌ام.

سیوبان موهای بلند و بلوندی دارد و عینک پلاستیکی سبز به چشمش می‌زند. آقای جیونز هم بوی صابون می‌دهد و کفش‌های قهوه‌ای می‌پوشد که روی هر کدام شصت تا سوراخ گرد و کوچک وجود دارد.

اما من رمان‌های پلیسی جنایی را دوست دارم و به همین خاطر است که دارم یک رمان پلیسی جنایی می‌نویسم. در یک رمان پلیسی جنایی یک نفر باید قاتل را پیدا کند و بعد او را دستگیر کند. این یک معماست. این معما اگر معمای خوبی باشد می‌توان گاهی تا پیش از تمام شدن کتاب جواب آن را پیدا کرد.

سیوبان گفت که کتاب باید با حادثه‌ای شروع شود تا توجه مردم را جلب کند. به خاطر همین است که رمانم را با ماجرای آن سگ شروع کردم. دلیل دیگرم این است که این ماجرا واقعاً برای خودم اتفاق افتاده و برای من تصور کردن ماجراهایی که برای خودم اتفاق نیفتاده، سخت است.

سیوبان صفحه اول رمان را خواند و گفت که این یک کار متفاوت است. او واژه متفاوت را توی گیومه‌هایی گذاشت که با انگشتانش درست کرده بود. سیوبان گفت در رمان‌های پلیسی جنایی معمولاً آدم‌ها به قتل می‌رسند نه حیوان‌ها. من جواب دادم که در رمان سگ باسکرویل دو تا سگ کشته می‌شوند؛ یکی خود سگ تازی و دیگری سگ اسپانیول جیمز مورتیمر. اما سیوبان گفت آن‌ها قربانیان این جنایت نبودند و قربانی اصلی سر چارلز باسکرویل است. او گفت این به خاطر این است که خوانندگان به آدم‌ها بیش‌تر از سگ‌ها اهمیت می‌دهند؛ بنابراین اگر یک آدم در کتاب کشته شود خوانندگان دوست دارند بقیه کتاب را بخوانند.

به سیوبان گفتم که می‌خواستم درباره یک چیز واقعی بنویسم و آدم‌هایی را می‌شناختم که مرده بودند اما کسی را نمی‌شناسم که به قتل رسیده باشد به جز آقای پولسون، پدر ادوارد یکی از همکلاسی‌هایم در مدرسه که البته او هم در یک سانحه پرواز با گلایدر کشته شده بود و با قتل فرق داشت و در ضمن من هم واقعاً او را نمی‌شناختم. همین طور به سیوبان گفتم که من به سگ‌ها اهمیت می‌دهم چون که آن‌ها وفدار و صادق هستند و حتی بعضی سگ‌ها از بعضی آدم‌ها جالب‌تر و باهوش‌تر هم هستند. برای مثال استیو که پنج‌شنبه‌ها به مدرسه می‌آید برای غذا خوردن به کمک احتیاج دارد و حتی نمی‌تواند یک تکه چوب را جا‌به‌جا کند. سیوبان از من خواست این حرف را جلوی مادر استیو تکرار نکنم.

سپس پلیس رسید. پلیس‌ها را دوست دارم. آن‌ها اونیفورم دارند و اونیفورم‌شان شماره دارد و آدم واقعاً می‌داند که می‌خواهند چه کار کنند. یکی از آن پلیس‌ها زن و دیگری مرد بود. جوراب شلواری پلیس زن روی قوزک پای چپ، سوراخ شده بود و وسط سوراخ، خراش کوچک و قرمز رنگی وجود داشت. به ته کفش پلیس مرد هم برگ بزرگی چسبیده بود که از گوشه کفش، بیرون زده بود.

پلیس زن دستش را دور کمر خانم شیرز انداخت و او را به سمت خانه‌اش برد.

سرم را از روی چمن بلند کردم.

پلیس مرد کنارم چمباتمه زد و گفت: «آقا پسر جوون دوست داری بهم بگی اینجا چه اتفاقی افتاده؟»

روی زمین نشستم و گفتم: «سگ، مرده».

گفت: «این و خودم فهمیده بودم».

به پلیس گفتم: «فکر می‌کنم یه کسی اون سگو کشته».

پلیس، سن و سالم را پرسید و من جواب دادم: «پونزده سال و سه ماه و دو روز».

پلیس دوباره از من پرسید: «و می‌شه دقیقاً به من بگی تو حیاط خانم شیرز چی کار می‌کردی؟»

به او جواب دادم: «داشتم سگه رو بغل می‌کردم».

و او باز پرسید: «و چرا می‌خواستی سگه رو بغل کنی؟»

این سؤال سختی بود. این کاری بود که دوست داشتم انجام بدهم. من سگ‌ها را دوست دارم. از این که دیدم آن سگ مرده، ناراحت شدم. پلیس‌ها را هم دوست دارم و می‌خواستم به سؤال آن پلیس، جواب درستی بدهم اما او به من فرصت نداد تا جواب درست را پیدا کنم.

از سؤالش را تکرار کرد: «چرا سگه رو بغل کرده بودی؟»

بالاخره جواب دادم: «چون سگا رو دوس دارم».

او این بار پرسید: «اون سگه رو تو کشته بودی؟»

و من جواب دادم: «من اون سگو نکشتم».

پلیس پرسید: «اون چنگک باغبونی مال توئه؟» و من به او گفتم که چنگک مال من نیست. این بار گفت: «به نظر میاد این موضوع خیلی نگرانت کرده».

سؤال‌های زیادی از من کرد و در ضمن آن‌ها را خیلی تند می‌پرسید. سؤال‌ها تو ذهنم تلنبار می‌شدند؛ درست مثل برش‌های نان تو کارخانه‌ای که عمو تری آنجا کار می‌کند. کارخانه آن‌ها یک کارخانه نانوایی است و او در آنجا مسئول دستگاه‌های برش نان است. و بعضی اوقات دستگاه‌های برش نان آرام‌تر کار می‌کنند اما نان‌ها تند تند آماده می‌شوند و روی هم تلنبار می‌شوند و بعد گیر می‌کنند. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که ذهنم مثل یک ماشین است اما نه لزوماً یک ماشین برش نان. این جوری راحت‌تر می‌شود به دیگران توضیح داد که توی آن چه می‌گذرد.

پلیس گفت: «یه بار دیگه ازت می پرسم... »

خودم را به چمن رساندم و پیشانی‌ام را به زمین فشار دادم و از خودم صدایی در آوردم که پدر به آن می‌گوید ناله. این صدا را وقتی از خودم در می‌آورم که اطلاعات زیادی از بیرون به مغزم وارد می‌شود. درست مثل موقعی است که عصبانی هستم و رادیو را بغل گوشم می‌گذارم و موجش را بین دو ایستگاه نگه می‌دارم تا بتوانم فقط یک صدای سوت ممتد بشنوم و بعد صدای رادیو را بلند می‌کنم تا این تنها چیزی باشد که بشنوم و بعد می‌دانم که در امان هستم چون صدای دیگری را نمی‌توانم بشنوم.

پلیس دستش را روی بازویم گذاشت و از جا بلندم کرد. دوست نداشتم که او این طور به من دست بزند. و در همین موقع بود که او را زدم...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ماجرای عجیب سگی در شب - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ماجرای عجیب سگی در شب انتشارات نشر افق
  • تاریخ: سه شنبه 26 اسفند 1399 - 07:53
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2520

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 50
  • بازدید دیروز: 4145
  • بازدید کل: 23069801