قرار نیست که این کتاب، خندهدار باشد. من بلد نیستم جوک تعریف کنم چون آنها را نمیفهمم. در اینجا برای مثال جوکی مینویسم. این یکی از جوکهای پدرم است.
صورتش را کشیده بود اما پردهها واقعی بودند.
این جوک به چند دلیل بامزه است. این را پرسیدهام. بامزگیاش به این است که کشیده شدن سه معنی دارد:
1. کشیده شدن با مداد
2. تکیده و پکر
3. عمل کشیدن مثلاً در امتداد پنجره
و معنی 1 را هم میتوان برای صورت و هم برای پرده استفاده کرد و معنی 2 را میتوان فقط برای صورت به کار برد و معنی 3 فقط برای پرده قابل استفاده است.
من این جوک را برای خودم تعریف میکنم و کاری میکنم که این کلمه در آن واحد هر سه معنی مختلف را بدهد. این کار درست مثل شنیدن سه موزیک مختلف در یک زمان است که زیاد جالب نیست و گیجکننده است و به قشنگی سوت ممتد نیست. مثل این که سه نفر بخواهند در یک زمان درباره سه چیز مختلف با آدم حرف بزنند. و به همین دلیل است که در این کتاب هیچ جوکی وجود ندارد.
پلیس بدون آنکه حرفی بزند برای مدتی به من خیره شد و بعد گفت: «تو رو بخاطر حمله به یه مأمور پلیس بازداشت میکنم.» این حرف او به من آرامش بیشتری داد چون این همان حرفی است که پلیسها در فیلمها و تلویزیون میگویند.
سپس گفت: «وروجک اکیداً بهت توصیه میکنم که سوار ماشین پلیس شی چون اگه بخواهی دوباره مسخرهبازی در بیاری این دفعه جدی جدی کفری میشم. شیر فهم شدی یا نه؟»
به سمت ماشین پلیس رفتم که بیرون در حیاط پارک شده بود. او در عقب ماشین را باز کرد و من سوار شدم. خودش پشت فرمان نشست و با بیسیمش با آن زن پلیس که هنوز در خانه خانم شیرز بود تماس گرفت. از پشت بیسیم گفت: «پسره واسه من آدم شده. کیت میتونی پیش خانم شیرز بمونی تا من ببرم بذارمش پاسگاه؟ به تونی میگم بیاد دنبالت».
و او گفت: «باشه حتماً. بعداً مییام پیشت».
و پلیس مرد گفت: «باشه.» و ما راه افتادیم.
ماشین پلیس بوی پلاستیک داغ، خمیر ریش و چیپس میداد.
درحالی که به سمت مرکز شهر پیش میرفتیم آسمان را تماشا میکردم. آسمان صاف و پرستاره بود و راه شیری را میشد دید. بعضی از آدمها فکر میکنند راه شیری یک خط ممتد پرستاره است، اما این طور نیست. کهکشان ما صفحه بسیار بزرگی از ستارههایی است که میلیونها سال نوری از ما دورند و منظومه شمسی جایی نزدیک به لبه بیرونی این صفحه است.
وقتی به جهت A و با زاویه 90 درجه به صفحه نگاه کنید ستارههای زیادی نخواهید دید اما وقتی به جهت B نگاه کنید ستارههای بیشتری خواهید دید چون از این زاویه به پیکره اصلی کهکشان نگاه میکنید و از سویی دیگر، کهکشان، صفحهای است که آن را به صورت نواری از ستاره میبینید.
و بعد با خودم فکر کردم که چرا تا سالهای سال برای دانشمندان، تاریک بودن آسمان در شب، یک معمای بزرگ بود؟ چون به اعتقاد آنان در کهکشان، میلیاردها ستاره وجود دارد و هرجایی که چشم بیندازی ستارههای زیادی دیده میشود و به همین دلیل آسمان باید پر از نور ستاره باشد چون مانع چندانی برای رسیدن نور ستارهها به زمین وجود ندارد.
آنها سپس به این نتیجه رسیدند که گیتی در حال بزرگ شدن است و ستارهها پس از انفجار بزرگ، با سرعت بسیاری در حال دور شدن از یکدیگر هستند و هرچه ستارهها از ما دورتر شوند سریعتر حرکت میکنند؛ به طوری که برخی از آنها با سرعت نور حرکت میکنند و به همین خاطر است که نورشان هرگز به ما نمیرسد.
از این استدلال خوشم آمد. استدلالی که میتوان با نگاه کردن به آسمان در شب به درستی آن پیبرد بدون آن که لازم باشد از کسی چیزی پرسید.
و وقتی انفجار گیتی متوقف شود از سرعت حرکت همه ستارهها کم میشود مثل توپی که به هوا پرتاب شود. و ستارهها چیزی مانع ما نمیشود چون همه آنها به تدریج با سرعتی بیشتر و بیشتر به سمت ما میآیند و آن وقت میفهمیم که دنیا به زودی به پایان خودش نزدیک میشود چون وقتی شب به آسمان نگاه کنیم دیگر اثری از تاریکی نخواهد بود و تنها نور خیرهکننده میلیاردها و میلیاردها ستاره را خواهیم دید که در حال سقوط هستند.
البته کسی این حادثه را نخواهد دید چون کسی روی کره زمین باقی نمیماند تا آن را ببیند. احتمالاً تا آن موقع همه نابود خواهند شد و حتی اگر آدمهایی تا آن موقع زنده بمانند باز هم نمیتوانند این حادثه را ببینند چون نور ستارگان آن قدر درخشان و سوزان خواهد بود که همه را خواهد سوزاند حتی اگر در تونل زندگی کنند.
فصلهای کتابها را معمولاً با اعداد اصلی شمارهگذاری میکنند: 1، 2، 3، 4، 5، 6 و... اما من تصمیم گرفتهام که فصلهای کتابم را با اعداد اول مثل 2، 3، 5، 7، 11، 13 و... شماره گذاری کنم چون اعداد را دوست دارم. روش تشخیص اعداد اول این طوری است؛ اول همه اعداد مثبتی را که در دنیا پیدا میشوند بنویسید:
سپس همه اعدادی را که ضریب 2 هستند. و از میان آنها جدا کنید. بعد همه اعدادی را که ضریب 3 هستند جدا کنید و بعدش همه اعدادی را که ضریب 4، 5، 6، 7 و.... هستند جدا کنید. اعدادی که باقی میمانند اعداد اول هستند.
راه پیدا کردن اعداد اول خیلی ساده است اما هیچکس تا به حال نتوانسته فرمول سادهای بسازد که با آن بشود تشخیص داد که آیا عدد خیلی بزرگ، عدد اول است یا نه و یا عدد بعد از آن چه نوع عددی است. احتمالاً برای تشخیص اول بودن یک عدد خیلی خیلی بزرگ باید سالهای بیشماری را صرف این کار کنیم. اعداد اول به درد نوشتن کد میخورند و در آمریکا کاربرد نظامی دارند و اگر یک کد صد رقمی پیدا کردید آن را به سازمان سیا اطلاع دهید و آنها آن را به قیمت ده هزار دلار از شما میخرند اما این راه خوبی برای پول در آوردن نیست.
اعداد اول اعدادی هستند که پس از بیرون کشیدن همه آن اعداد به دست میآیند و من فکر میکنم اعداد اول درست مثل زندگی هستند. آنها خیلی منطقی هستند اما هیچوقت نمیتوانید فرمولشان را کشف کنید حتی اگر وقت خود را با فکر کردن به آنها سپری کنید.
وقتی به پاسگاه رسیدم مجبورم کردند بند کفشهایم را باز کنم و محتویات جیبهایم را خالی کنم و روی میز بگذارم تا احیاناً چیزی در آنها نباشد که با آن بتوانم خودم را بکشم یا فرار کنم و یا به مأمور پلیس حمله کنم. گروهبانی که پشت میز نشسته بود دستهای پشمالویی داشت و آنقدر ناخنهایش را جویده بود که از آنها خون میآمد. اینها آن چیزهایی بود که در جیبهایم داشتم:
1. یک چاقوی ضامندار با 13 ضامن مثل سیمچین، اره، خلال دندان و موچین.
2. یک تکه نخ.
3. یک تکه پازل چوبی شبیه این بود:
4. سه تکه غذای موش برای «تابی» موشم.
5. 1.47 پوند (که مجموع یک سکه 1 پوندی، یک سکه 20 پنی، دو سکه 10 پنی، یک سکه 5 پنی و یک سکه 2 پنی بود).
6. یک گیره کاغذ قرمز رنگ.
7. کلیدی برای در ورودی خانه.
البته ساعتم هم دستم بود و آنها از من خواستند که آنرا همراه با بقیه چیزها روی میز بگذارم اما من به آنها گفتم که ساعتم باید پیشم بماند چون باید زمان دقیق را بدانم و وقتی که آنها سعی کردند ساعتم را از من بگیرند جیغ کشیدم. در نتیجه آنها به من اجازه دادند ساعتم را پیش خود نگه دارم. آنها از من پرسیدند که آیا خانوادهای دارم و من به آنها گفتم دارم و آنها از من پرسیدند که خانوادهام چه کسانی هستند و من به آنها گفتم پدرم؛ چون مادرم مرده بود و همینطور به آنها گفتم که عمو تری هم جزو خانوادهام است اما در ساندرلند زندگی میکند و او برادر پدرم است و پدربزرگ و مادربزرگهایم هم جزیی از خانوادهام هستند اما سه تای آنها مردهاند و مادربزرگ بورتون همیشه در خانهاش میماند چون بیماری خاصی دارد و فکر میکند من یکی از آدمهای توی تلویزیون هستم.
آنها سپس از من شماره تلفن پدرم را خواستند. به آنها گفتم که او دو شماره دارد یکی شماره تلفن خانه است و دومی شماره موبایلش و من هر دو شماره را به آنها دادم.
سلول بازداشتگاه جای جالبی نبود. یک مکعب کامل با 2 متر طول و 2 متر عرض و 2 متر ارتفاع که حاوی تقریباً 8 متر مکعب هوا بود. پنجره کوچکی با میلههای آهنی داشت که روبهروی آن یک در آهنی بود. پایین در، دریچه باریک و بلندی برای سُر دادن سینیهای غذا توی سلول بود و یک دریچه کشویی دیگر کمی بالاتر از آن وجود داشت تا مأمور پلیس بتواند از پشت آن توی سلول را ببیند و مراقب باشد که زندانی، فرار یا خودکشی نکند. در ضمن توی سلول یک نیمکت تشکدار هم بود.
با خودم فکر کردم اگر قهرمان یک رمان بودم چه جوری فرار میکردم. البته این کار سخت بود چون تنها چیزی که همراهم داشتم لباسها و کفشهای بدون بندم بودند. به این نتیجه رسیدم که بهترین کار این است که منتظر یک روز کاملاً آفتابی بشوم و از عینکم مثل ذرهبین برای متمرکز کردن نور خورشید روی لباسم استفاده کنم و با این کار آتش درست کنم.
وقتی مأموران، متوجه دود آتش شوند؛ مرا از سلول بیرون میآورند و میتوانم فرار کنم و اگر متوجه نشوند میتوانم روی لباسم بشاشم و بعد آنها را دور بیندازم.
با خودم فکر کردم که احتمال دارد خانم شیرز به پلیس گفته باشد که من ولینگتون را کشتهام و این که اگر پلیس بفهمد که او دروغ گفته است او را به زندان خواهد فرستاد یا نه؟ چون اگر کسی درباره مردم دروغ بگوید؛ تهمت زدن محسوب میشود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در ماجرای عجیب سگی در شب - قسمت سوم مطالعه نمایید.