Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باران - قسمت نهم

باران - قسمت نهم

نویسنده: سامرست موآم
ترجمۀ: شهرزاد بیات موحد

... وقتی مکینتاش خودش را داماد آن پیرزن بومی تصور کرد، احساس بدی به او دست داد. شایع بود که شوهرش علی‌رغم سفید پوستی‌اش به شدت زیر سلطۀ اوست. در کار و تجارت هم او حرف اول را می‌زد. شاید برای سفید پوست‌ها او فقط خانم جرویس بود، اما پدرش از خانواده‌ای اصیل بود و پدرش و پدربزرگش چون پادشاهان حکم رانده بودند. تاجر وارد شد. کنار همسر گنده‌اش خیلی ریزه میزه به نظر می‌رسید. او مردی سبزه با ریشی سیاه بود که کم‌کم تارهای سفیدی در آن ظاهر می‌شد. شلوار کتانی پوشیده بود، چشم‌هائی خوش حالت و دندان‌هائی سفید و براق داشت. خیلی انگلیسی بود ولی لحنش خیلی عامیانه بود و احساس می‌کردید که انگلیسی را چون زبانی بیگانه صحبت می‌کند. او برای صحبت با خانواده‌اش از زبان مادر بومی‌اش استفاده می‌کرد، مردی نوکرمآب، حقیر و چاپلوس بود.

- هی سلام؛ آقای مکینتاش؛ چه سعادت بزرگی نصیب ما شده است.

او از آخرین اخبار آپیا خبر داشت و در حین حرف زدن به چشم‌های مهمانش نگاه می‌کرد تا حرف‌هائی را که خوشایند او بود بگوید.

- راستی والکر چطور است؟ تازگی‌ها او را ندیده‌ام. خانم جرویس می‌خواهد این هفته برایش یک بچه خوک بفرستد.

ترزا گفت: امروز صبح او را دیدم.

مکینتاش نشسته بود و دو زن او را نگاه می‌کردند. خانم جرویس در آن لباس مشکی مادر هوبارد خود آرام و مغرور به نظر می‌رسید. و ترزا هشیار بود که هر وقت مکینتاش به او نگاه می‌کند لبخندی بزند و تاجر هم بی‌وقفه حرف می‌زد و غیبت می‌کرد.

- در آپیا می‌گویند وقت آن است که والکر بازنشسته شود. دیگر مثل سابق جوان نیست. از اولین روزی که او به جزیره آمد خیلی چیزها عوض شده ولی والکر تغییری نکرده است.

زن بومی گفت: او خیلی تندروی می‌کند. بومی‌ها راضی نیستند.

تاجر با خنده گفت: دربارۀ آن جاده لطیفه‌های زیادی می‌گویند. وقتی در آپیا این را تعریف کردم همه کم مانده بود از خنده روده‌بر شوند، پیرمرد بامزه.

مکینتاش با عصبانیت به او نگاه می‌کرد. چرا او این طوری درباره والکر صحبت می‌کرد. برای یک تاجر دورگه او آقای والکر بود. می‌خواست برای این بی‌اعتنائی دشنامی به او بدهد ولی نمی‌دانست که چه مانعش شد.

جرویس گفت: آقای مکینتاش امیدوارم بعد از رفتن او جایش را بگیرید. همه شما را در جزیره دوست دارند. شما بومی‌ها را درک می‌کنید. آنها حالا تحصیل کرده‌اند و نباید مثل گذشته با آنها رفتار کرد، حالا باید مردی تحصیل‌کرده رئیس باشد. والکر فقط تاجری مثل من بود.

چشم‌های ترزا برقی زد.

- وقتی زمانی می‌رسد که کاری از دست کسی بربیاید، مطمئن باشید که ما انجام می‌دهیم. من از همۀ رؤسا می‌خواهم که به آپیا بروند و عریضه‌ای بنویسند.

حال مکینتاش داشت بد می‌شد. اصلاً به فکرش خطور نکرده بود که اگر اتفاقی برای والکر بیفتد او می‌تواند جانشین شود. این درست بود که هیچ مقام رسمی جزیره را به خوبی نمی‌شناخت. به سرعت از جایش بلند شد و بدون اینکه خداحافظی درست و حسابی کند به سمت خانه به راه افتاد. مستقیم به اتاقش رفت. نگاه تندی به میزش انداخت. میان کاغذها را گشت.

هفت‌تیر آنجا نبود.

قلبش کم مانده بود از جا در بیاید. همه‌جا را گشت. زیر صندلی‌ها و کشوها را نگاه کرد. درمانده همه‌جا را زیرورو می‌کرد و خوب می‌دانست که آن را پیدا نمی‌کند. ناگهان صدای خشن و کلفت والکر را شنید.

- مک، چی شده؟ چه کار می‌کنی؟

او یکه خورد. والکر در آستانه در ایستاده بود و مکینتاش ناخودآگاه برگشت تا آنچه را روی میز بود پنهان کند.

والکر پرسید: جمع و جور می‌کنی؟ به آنها گفتم که کالسکه را آماده کنند برای شنا به برکه می‌روم. تو هم بیا.

تا زمانی که او با والکر بود هیچ اتفاقی نمی‌توانست بیفتد. جائی که می‌خواستند بروند سه مایل فاصله داشت و آنجا برکه‌ای بود که با حصار سنگی از دریا جدا می‌شد، والکر آن را برای شنای بومیان درست کرده بود. او این کار را در جاهای دیگر جزیره هم کرده بود، هرجائی که چشمه‌ای وجود داشت و آب تازه در مقایسه با آب گرم و سنگین دریا خنک و شادی‌آور بود. آنها از جادۀ پرعلف و ساکت گذشتند. از کنار چند دهکدۀ بومی عبور کردند، کلبه‌های ناقوس شکل با فاصله از یکدیگر ساخته شده بودند و کلیسای سفید رنگی در میان آنها قرار داشت و در دهکدۀ سوم آنها از کالسکه پیاده شدند، اسب را بستند و به سمت برکه رفتند. چهار پنج تا دختر و تعداد زیادی پسر آنها را تعقیب می‌کردند. به زودی همۀ آنها آب‌بازی می‌کردند، می‌خندیدند، درحالی‌که والکر با لنگی که بسته بود مثل خوک دریائی گنده به عقب و جلو شنا می‌کرد و با بچه‌ها شوخی می‌کرد. وقتی که خسته شد روی صخره‌ای دراز کشید، درحالی‌که بچه‌ها دور او حلقه زده بودند و یک خانوادۀ خوشبخت و آن پیرمرد گنده با چند تار موی سفید روی سرش و کلۀ طاسش، شبیه خدای پیر دریاها به نظر می‌رسید. مکینتاش متوجه نگاه عجیبی در چشم‌های او شد.

او گفت: بچه‌های دوست داشتنی هستند. مثل یک پدر به من نگاه می‌کنند.

و بعد بدون مکثی به سمت آنها برگشت و حرفی رکیک زد که همه آنها را به خنده انداخت. مکینتاش شروع به پوشیدن لباس کرد. با آن دست‌و‌پای لاغرش ظاهری مضحک داشت، یک دون‌کیشوت نحس و والکر شروع به شوخی‌های مبتذل درباره او کرد و پاسخ آنها خنده‌های خفه‌ای بود که از این طرف و آن طرف به گوش می‌رسید. مکینتاش با پیراهنش کلنجار می‌رفت. خوب می‌دانست که ظاهر زیبائی ندارد ولی از اینکه مورد تمسخر قرار گیرد متنفر بود. او ساکت و عبوس ایستاده بود.

- اگر می‌خواهی سر وقت برای شام برگردی باید زود بیائی.

- مک تو آدم بدی نیستی. فقط یک کمی احمق هستی. وقتی داری یک کاری را می‌کنی، همیشه می‌خواهی یک کار دیگر هم انجام دهی. ما این طوری زندگی نمی‌کنیم.

والکر به سختی از جایش بلند شد و شروع به پوشیدن لباس‌هایش کرد.

آنها قدم‌زنان به دهکده برگشتند، کاسه‌ای کاوا با رئیس خوردند و بعد از خداحافظی شادمانه‌ای با همه روستائی‌های تنبل و بیکار به خانه برگشتند.

بعد از شام والکر طبق عادت، سیگارش را روشن کرد و آماده شد تا برای قدم زدن بیرون برود. ناگهان ترس سرتاپای مکینتاش را گرفت.

-‌ فکر نمی‌کنی تو این اوضاع عاقلانه نیست که شب تنهائی بیرون بروی؟

والکر با چشم‌های گرد آبی‌اش، به او خیره شد.

- منظورت چیست؟

- آن چاقوی پریشب یادت رفته؟ آن آدم‌ها می‌خواستند تو را بکشند.

- ای بابا، جرأتش را ندارند.

- یکی قبلاً جرأتش را داشته.

- آن فقط یک بلوف بود. نمی‌توانند به من صدمه‌ای بزنند. من را مثل پدرشان به حساب می‌آورند. می‌دانند هرکاری که می‌کنم به صلاح خودشان است.

مکینتاش با نفرتی درونی او را نگاه می‌کرد. این خود خواهی مرد کفرش را درمی‌آورد. ولی خودش نمی‌دانست که چرا اصرار می‌کرد.

- امروز صبح یادت است چه اتفاقی افتاد؟ ضرری ندارد امشب توی خانه بمانی. با هم پیکت بازی می‌کنیم.

- وقتی برگشتم بازی می‌کنیم. هیچ کاواکائی هنوز به دنیا نیامده که بتواند توی نقشه‌های من خللی ایجاد کند.

- پس بگذار من با تو بیایم.

- لازم نکرده، نمی‌خواهد.

مکینتاش شانه‌هایش را بالا انداخت. هر کاری که توانسته بود کرده بود. اگر والکر گوش نمی‌کرد دیگر عواقب به عهده خودش بود. والکر کلاهش را گذاشت و بیرون رفت. مکینتاش شروع به مطالعه کرد. اما بعد فکری به ذهنش رسید. به آشپزخانه رفت و به بهانه‌ای سر صحبت را با آشپز باز کرد...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باران - قسمت دهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب باران انتشارات فرزان روز
  • تاریخ: پنجشنبه 14 اسفند 1399 - 08:25
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2197

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2581
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23038502