... بعد صفحهای روی گرامافون گذاشت، و درحالیکه آهنگ غمانگیزی نواخته میشد، آهنگی ضبط شده در یک تالار موسیقی لندن، او گوشهایش را برای شنیدن صدائی در اعماق شب تیز کرده بود، صفحۀ گرامافون نزدیک او میچرخید، صدا ناخوشایند و گوشخراش بود، اما علیرغم همۀ اینها گوئی سکوتی مرموز و هراسانگیز دور تا دورش را فرا گرفته بود. او غرش دوردست موجها را در برخورد با آبسنگها میشنید. نسیم، برگهای درختان نارگیل را در پهنۀ شب به رقص میآورد. چقدر طول میکشید. غیرقابل تحمل بود.
صدای نعرۀ خندهای به گوشش رسید.
- معجزه هنوز هم اتفاق میافتد. تو به ندرت موسیقی گوش میدهی.
والکر با چهرهای سرخ، سرحال و قبراق ایستاده بود.
- خوب میبینی که من صحیح و سالم هستم. برای چی موسیقی گوش میدهی؟ مثل اینکه اعصابت یک کمی درب و داغون است. میخواهی با موسیقی آرام شوی؟
والکر داخل شد.
- داشتم برای تو طلب آمرزش میکردم.
- آن لعنتی چیست؟
- آهنگی که دوست داری.
- آهنگ خیلی خوبی است. مهم نیست که چند بار آن را شنیدم.
آنها بازی کردند و والکر با رجز خواندن، سربهسر گذاشتن، مسخره کردن کوچکترین اشتباه او و نگاههای تهدیدآمیز سعی میکرد با هر ترفند و حیلهای بازی را ببرد. مکینتاش توانسته بود بر خودش مسلط شود و حالا میتوانست با خویشتنداری و بدون غرض و تعصب از تماشای این پیرمرد سلطهجو لذت ببرد. مانوما یک جائی ساکت نشسته بود و منتظر فرصت بود. والکر همۀ دستها را پشت سر هم برد و بسیار سرحال و خوش روحیه پولها را توی جیبش گذاشت.
- مک، باید سن و سالی از تو بگذرد تا بتوانی حریف من بشوی. راستش این است که من استعداد ذاتی برای این بازی دارم.
او لاف میزد. از خودش تعریف میکرد و مکینتاش با دقت گوش میکرد. او حالا میخواست حس نفرت خود را هرچه بیشتر کند و هر چیزی که والکر میگفت، هرکار و حرکتش بر تنفر او میافزود، بالاخره والکر از جایش بلند شد.
او با خمیازۀ بلندی گفت: خوب، من میروم بخوابم. فردا روز سختی در پیش داریم.
- چه کار میخواهی بکنی؟
- میخواهم بروم آن سمت جزیره. ساعت پنج راه میافتم. فکر نکنم تا وقت شام هم برگردم.
-آنها معمولاً ساعت هفت شام میخوردند.
- خوب و هفت و نیم شام میخوریم.
- خوب است.
مکینتاش والکر را تماشا میکرد که خاکستر پیپش را بیرون میریخت، سرزندگیاش افراطی و آزاردهنده بود، نمیشد باور کرد که مرگ دور سر او چرخ میزند. لبخند ضعیفی در چشمهای سرد و غمگین مکینتاش درخشید.
- میخواهی من هم با تو بیایم؟
- چرا باید این را بخواهم؟ من با مادیان پیرم میروم و آن حیوان من را با زور میکشد، نمیخواهد سی مایل تو را هم وبال خود کنم.
- شاید هنوز درست نفهمیدی که چه فکری در کله کاناکائیها است. اگر با تو بیایم مطمئنتر است.
والکر به یکباره خندهای اهانتبار را سر داد.
- تو خوب بلدی تو آدم را خالی کنی.
حالا لبخند از چشمان مکینتاش روی لبهایش نشست و آنها را به طرز عجیبی بدشکل کرد.
- آنهائی که خدا میخواهد نابودشان کند اول دیوانهشان میکند.
والکر گفت: این چه بود؟
مکینتاش همینطوری که داشت بیرون میرفت گفت: لاتین بود و حالا او پوزخندی زد. روحیهاش عوض شده بود. هرکاری که از دستش برمیآمد کرده بود و حالا همه چیز دست سرنوشت بود. آن شب خیلی راحتتر از هفتههای قبل خوابید. وقتی صبح روز بعد بیدار شد بیرون رفت. بعد از شبی خوب او در تازگی و طراوت هوای صبحگاهی شادی و نشاط خاصی حس میکرد. آبی دریا تندتر و آسمان درخشانتر از روزهای پیش بود، باد تجارتی و روحنواز بود، موجهای خفیفی روی تالاب میرقصیدند و وقتی نسیم روی آب حرکت میکرد مثل مخملی بود که آن را در جهت مخالف خواب پارچه برس میزنند. او احساس کرد جوانتر و قویتر شده است. با علاقه و اشتیاق بسیار کارش را شروع کرد. بعد از ناهار دوباره خوابید. و عصر داد تا اسبش را زین کنند و در میان بوتهها گشتی زد. گوئی همه چیز را با نگاهی تازه میدید. حالش خوب بود. عجیب این بود که میتوانست والکر را به کلی از ذهنش بیرون کند. تا جائی که به او مربوط میشد تا به حال او دیگر اصلاً نباید وجود خارجی داشته باشد.
او دیر وقت برگشت، بعد از سواری گرمش شده بود، دوباره حمام رفت. بعد روی بالکن رفت. پیپش را روشن کرد و روز را تماشا کرد که بر روی تالاب افول میکرد. هنگام غروب تالاب، صورتی، ارغوانی و سبز بسیار زیبا بود. او با تمام دنیا و با خودش از در صلح درآمده بود. وقتی که آشپز آمد تا خبر آماده بودن شام را بدهد و از مکینتاش بپرسد که شام میخورد یا منتظر والکر میماند. مکینتاش با چشمهای صمیمی به او نگاه کرد، بعد به ساعتش نگاه کرد.
- ساعت هفتونیم است. بهتر است دیگر منتظر نمانیم. معلوم نیست که رئیس کی برمیگردد. پسر سرش را تکان داد و در عرض چند لحظه مکینتاش او را دید که کاسهای از سوپ داغ را در طول حیاط حمل میکند. او با بیمیلی از جایش بلند شد، به اتاق غذاخوری رفت و شامش را خورد. آیا این اتفاق افتاده بود؟ این تردید بسیار خوشایند بود و مکینتاش در سکوت لبخند میزد. غذا مثل همیشه برایش یکنواخت نبود. اگرچه همبرگر بود، غذای مورد علاقۀ آشپز وقتی که خلاقیت ضعیفش دیگر به کمکش نمیآمد، به طور عجیبی آبدار و خوش طعم به نظر میرسید. بعد از شام او سالانه سلانه به خوابگاهش رفت تا کتابی بخواند. این سکوت مفرط را دوست داشت و حالا که شب چادر خود را گسترده بود و ستارگان در آسمان میدرخشیدند. او درخواست یک چراغ کرد و چینک خیلی زود با پاهای برهنهاش تالاپتالاپ کنان رسید و با باریکهای از نور صحنه تاریکی را شکاف داد. او چراغ را روی میز گذاشت و بی سروصدا از اتاق بیرون رفت.
مکینتاش در جایش خشکش زده بود، چون هفتتیرش آنجا زیر انبوه کاغذهای نامرتب روی میزش پنهان شده بود. قلبش داشت از جایش کنده میشد، عرق سردی روی تنش نشست. پس کار تمام شده بود؟ با دستهائی لرزان آن را برداشت. چهار تا از خزانهها خالی بودند. لحظهای مکث کرد و با تردید از پنجره به شب نگاه کرد، اما هیچ کس آنجا نبود. او به سرعت گلولهها را داخل خزانه جای داد و هفتتیر را در کشو گذاشت.
او نشست و منتظر ماند.
یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت. هیچ خبری نبود. پشت میزش نشست گوئی داشت چیزی مینوشت. اما نه مینوشت نه میخواند. فقط گوش میداد. گوشها را برای شنیدن صدائی که از دوردستها میآمد تیز کرده بود. بالاخره صدای پاهائی را شنید که آرام نزدیک میشدند. میدانست که آشپز چینی است.
او صدا زد: آه – سونگ.
پسر دم در آمد.
او گفت: رئیس خیلی دیر. شام خراب.
مکینتاش به او خیره شد، از خود میپرسید که آیا او میداند چه اتفاقی افتاده یا نه و اگر بداند آیا میفهمد که چه روابطی بین والکر و مکینتاش بوده یا نه؟ او به کارش ادامه داد، آرام، ساکت و لبخندزنان و چه کسی میتوانست فکر او را بخواند؟
- فکر کنم او سر راه شامش را خورده. ولی خوب بهتر است شام را گرم نگاه داری.
هنوز این کلمات کاملاً از دهانش خارج نشده بود که ناگهان سکوت با فریادهای نامفهومی درهم شکست. گروهی از بومیان به سمت خانه میدویدند، مردان، زنان و کودکان. آنها دور مکینتاش جمع شدند و در یک زمان شروع به صحبت کردند. حرفهایشان مفهوم نبود. آنها هیجانزده و هراسان بودند و بعضی از مردها گریه میکردند. مکینتاش راهش را از میان آنها باز کرد و به سمت در ورودی رفت. اگرچه به زحمت حرفهای آنها را فهمیده بود ولی خوب میدانست که چه اتفاقی افتاده است. و تا او به دم در رسید گاری هم از راه رسید. یک کاناکائی قد بلند مادیان پیر را میکشید و دو مرد داخل آن چمباتمه زده و سعی میکردند که والکر را نگاه دارند. گروه کوچکی از بومیان آن را در میان گرفتند...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در باران - قسمت یازدهم مطالعه نمایید.