... بالاخره روستاییهای مفلوک طاقتشان طاق شد و آنها امروز صبح نزد والکر آمده بودند تا از او بخواهند که غریبهها را به خانههایشان برگرداند. اگر او میپذیرفت، آنها قول میدادند که خودشان کار را بدون درخواست هیچ پولی تمام کنند. این برای او یک پیروزی کامل و بینقص بود. آنها تحقیر شده بودند. نگاهی از رضایتمندی همراه با غرور چهره گوشتالود و گنده او را پوشاند و شبیه یک قورباغه روی صندلیاش باد کرد. چیزی شوم در چهرۀ او بود طوری که مکینتاش از نفرت به خود لرزید. بعد والکر با آن لحن گوشخراش خود شروع به صحبت کرد.
من جاده را برای خودم میسازم؟ فکر میکنید چه سودی نصیب من میشود؟ برای شما است که بتوانید راحت راه بروید و مغز نارگیل خود را به راحتی حمل کنید. اگرچه این کار برای خودتان بود، باز پیشنهاد کردم که مبلغی به شما بدهم. حالا شما باید پول را بدهید. من اهالی رامانوا را به خانههایشان میفرستم، به شرطی که کار را تمام کنید و بیست پوند را که من باید به آنها بدهم بپردازید.
فریاد اعتراض آنها بلند شد، تلاش میکردند که او را قانع کنند. گفتند که پول ندارند. اما هرچه آنها میگفتند او با توهین و تمسخر بیرحمانه پاسخشان را میداد. بعد ساعت زنگ زد.
او گفت: وقت ناهار است. همهشان را بیرون کنید.
او خود را به سنگینی از روی صندلیاش بلند کرد و از اتاق بیرون رفت. وقتی مکینتاش به دنبالش آمد، دید که پشت میز نشسته، دستمالی دور گردنش بسته و چاقو و چنگال را در دست گرفته و آماده خوردن غذائی است که قرار بود بیاورند. خیلی سردماغ بود.
وقتی مکینتاش نشست او گفت: خوب دماغشان را به خاک مالیدم. بعد از این دیگر با جادهسازی مشکلی نخواهیم داشت.
مکینتاش با بیتفاوتی گفت: فکر کردم شوخی میکنی.
- منظورت چیست؟
- واقعاً که نمیخواهی بیست پوند را از آنها بگیری؟
- شرط میبندی؟
- فکر نمیکنم این حق را داشته باشی.
- فکر کنم من حق انجام هرکاری را توی این جزیرۀ لعنتی دارم.
- فکر کنم که به اندازۀ کافی آنها را اذیت کردهای.
والکر با صدای بلند خندید. اصلاً به افکار مکینتاش اهمیتی نمیداد.
- هر موقع نظرت را خواستم میپرسم.
رنگ مکینتاش سفید شد. او با تجربیات تلخی که داشت میدانست که کاری جز سکوت از او برنمیآید و این تلاش برای خویشتنداری موجب شد که احساس ضعف و سستی کند. او نمیتوانست غذائی را که در برابرش گذاشته بودند بخورد و با نفرت والکر را تماشا میکرد که غذا را در لقمههای گنده از دهانش پایین میفرستاد. او خیلی کثیف غذا میخورد، و غذا خوردن با او نیاز به معدهای قوی داشت. مکینتاش به خود لرزید. اشتیاق عجیبی در وجودش برای تحقیر آن مرد گنده و بیرحم شعله میکشید. او هر چیزی را که داشت میداد تا پوزۀ او را به خاک بمالد. تا او همانقدر زجر بکشد که دیگران را آزار داده است. هیچوقت به اندازۀ حالا از او متنفر نبود.
روز به کندی میگذشت. مکینتاش سعی کرد بعد از ناهار چرتی بزند اما افکارش او را راحت نمیگذاشت، تلاش کرد مطالعه کند ولی گوئی چشمهایش درست نمیدیدند. خورشید بیرحمانه میتابید. او در آرزوی باران بود ولی میدانست که باران با خودش خنکی همراه نخواهد داشت. فقط هوا را گرمتر و شرجیتر خواهد کرد. او از اهالی آبردین بود. دلش یک دفعه هوای بادهای سردی را کرد که از میان خیابانهای گرانیتی شهر زوزه میکشید. اینجا او یک زندانی بود، نه تنها زندانی این دریای آرام بلکه زندانی تنفرش از آن پیرمرد بیرحم، دستهایش را به هم فشار داد، باید کاری میکرد تا حواسش پرت شود و از آنجائی که نمیتوانست مطالعه کند فکر کرد بهتر است که کاغذهای شخصیاش را مرتب کند. کاری بود که مدتها میخواست بکند و دایم آن را عقب انداخته بود. او کشوی میزش را باز کرد و یک دسته نامه بیرون آورد. چشمش به هفتتیرش افتاد. یک لحظه میل شدیدی در وجودش زبانه کشید، دوست داشت گلولهای به مغزش شلیک کند و خود را از این اسارت طاقتفرسا رها کند ولی بلافاصله سعی کرد این فکر را از مغزش بیرون کند. متوجه شد که اسلحه به دلیل رطوبت کمی زنگ زده. روغندانی برداشت و شروع به تمیز کردن آن کرد. مشغول این کار بود که به یکباره متوجه حضور کسی در پشت در شد. سرش را بالا کرد و پرسید: کیه؟
لحظهای کسی جوابی نداد و بعد مانوما ظاهر شد.
- چی میخواهی؟
پسر رئیس برای لحظهای ساکت و عبوس ایستاد و وقتی شروع به صحبت کرد صدایش میلرزید.
- ما نمیتوانیم بیست پوند بدهیم، نداریم.
مکینتاش گفت: چه کاری از دست من برمیآید؟ شنیدید که آقای والکر چه گفت.
مانوما شروع به التماس کرد، نیمی به ساموائی و نیمی به انگلیسی با صدائی پر افتوخیز و لحن پر آه و ناله مثل گدایان و این وجود مکینتاش را سرشار از نفرت کرد. از اینکه مرد این طور خودش را کوچک میکرد کفرش درآمده بود. موجودی قابل ترحم بود.
مکینتاش با عصبانیت گفت: کاری از دستم برنمیآید میدانی که اینجا ارباب آقای والکر است.
مانوما دوباره ساکت شد. ساکت در آستانه در ایستاده بود.
بالاخره گفت: حالم خوب نیست. کمی دارو به من میدهی.
- مشکلت چیست؟
نمیدانم. مریضم. همۀ بدنم درد میکند.
مکینتاش گفت: آنجا نایست بیا تو ببینمت.
مانوما وارد اتاق کوچک شد و جلوی میز ایستاد.
- اینجا و اینجام درد میکند.
او دستش را روی کمرش گذاشت و چهرهاش حالت درد به خود گرفت. یک دفعه مکینتاش متوجه شد که چشمهای پسر روی هفت تیری خیره مانده که وقتی وارد اتاق شد او آن را روی میز گذاشته بود، سکوتی بین آن دو حاکم بود که به نظر مکینتاش پایانناپذیر بود. گوئی میخواست افکار آن جوان را بخواند. قلبش تند میزد. آن لحظه احساس کرد چیزی وجودش را تسخیر کرده و او تحت فرمان و به اجبار نیروی خارجی عمل میکند، حرکات بدنش دست خودش نبود، بلکه در اختیار نیروئی بود که برایش تازگی داشت. گلویش خشک شد و او ناخودآگاه دستش را روی آن گذاشت تا بتواند صحبت کند. باید به گونهای نگاه مانوما را منحرف میکرد.
او گفت همینجا بایست. صدایش به زحمت از ته گلویش بیرون میآمد.
«من برایت از داروخانه چیزی میآورم».
او از جایش بلند شد. فکر میکرد روی پاهایش بند نیست. مانوما ساکت ایستاده بود و اگرچه نگاهش را برگرداند، مکینتاش میدانست که او به بیرون نگاه نمیکند، ولی همان نیروی عجیبی که وجودش را تسخیر کرده بود او را بیرون از اتاق میراند. ولی این خودش بود که دستهای کاغذ روی هفتتیر ریخت و آن را پنهان کرد و به داروخانه رفت. یک قرص برداشت و کمی شربت آبی رنگ داخل بطری کوچکی ریخت و بعد به اتاقش برگشت. او نمیخواست به خوابگاه خودش برگردد. از این رو مانوما را صدا زد.
- بیا اینجا.
او داروها را به مانوما داد و دستورالعملش را برای او توضیح داد. نمیدانست چه چیزی موجب شده بود که نمیتوانست به چشمهای آن جوان نگاه کند. وقتی با او صحبت میکرد چشمهایش را به شانههای او دوخته بود. مانوما دارو را گرفت و به آرامی بیرون رفت.
مکینتاش به اتاق غذاخوری رفت و یکبار دیگر روزنامههای قدیمی را ورق زد ولی نمیتوانست آنها را بخواند. خانه خیلی ساکت بود، والکر بالا در اتاقش خوابیده بود. آشپز چینی در آشپزخانه مشغول بود، دو مأمور پلیس برای ماهیگیری رفته بودند. سکوتی که به نظر میرسید روی خانه چنبره زده، حال و هوائی اسرارآمیز داشت و این سؤال ذهن مکینتاش را آزار میداد که هفتتیر هنوز سرجایش است یا نه؟ این شک و تردید بسیار آزاردهنده بود، اما شاید اطمینان آزاردهندهتر هم بود. خیس عرق شده بود. دیگر نمیتوانست سکوت را تحمل کند. تصمیم گرفت به خانۀ تاجری به نام جرویس در پایین جاده برود، مغازهاش یک مایل آن طرفتر بود. او یک دورگه بود. اما همان میزان خون سفید صحبت او را قابل تحمل میکرد. میخواست از اتاقش و انبوه کاغذهائی که زیر آنها چیزی بود یا نبود فرار کند، او در جاده به راه افتاد و وقتی از کنار کلبه زیبای رئیس دهکدهای میگذشت کسی به او سلام کرد. بعد به مغازه رسید. پشت پیشخوان دختر مغازهدار، که دختری سبزه رو و درشت بود، نشسته بود. او بلوز صورتی و دامن برزنتی سفید به تن داشت. جرویس امیدوار بود که مکینتاش با او ازدواج کند. او پولدار بود به مکینتاش گفت که شوهر دخترش در رفاه خواهد بود. دختر با دیدن مکینتاش کمی سرخ شد...
- پدر دارد چند تا بسته را که امروز رسیده باز میکند. به او میگویم که شما اینجا هستید.
او نشست و دختر به پشت مغازه رفت. در عرض یک دقیقه مادرش که مثل اردک راه میرفت، وارد شد. او پیرزنی گنده بود، زمینداری بزرگ که خودش املاک زیادی داشت، با مکینتاش دست داد. چاقی بیش از اندازهاش بسیار آزاردهنده بود اما سعی میکرد که ظاهر خود را حفظ کند. صمیمیت او واقعی و به دور از هرگونه چاپلوسی، بسیار خوشرو ولی در عین حال به جایگاه و موقعیت خودش هم آگاه بود.
- از قضا ترزا امروز صبح داشت میگفت که شما خیلی غریبگی میکنید. اصلاً این طرفها نمیآیید...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در باران - قسمت نهم مطالعه نمایید.