Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باران - قسمت هفتم

باران - قسمت هفتم

نویسنده: سامرست موآم
ترجمۀ: شهرزاد بیات موحد

... والکر درحالیکه مشتش را به سمت او حواله می‌کرد، هر دشنامی از دهانش درمی‌آمد نثارش کرد. مانوما ساکت بود و لبخند می‌زد. در این لبخندش بیشتر از آنکه اعتماد به نفس باشد، تهور و جسارت دیده می‌شد. باید در مقابل دیگران نمایش خوبی می‌داد. او حرف‌هایش را تکرار کرد.

- به ما یکصد پوند بده تا کار کنیم.

همه فکر کردند که الان والکر به سمت او حمله می‌کند. این نخستین بار نبود که او یک بومی را با مشت‌هایش تهدید کرده بود. آنها از قدرت او آگاه بودند و اگرچه والکر سه برابر سن آن مرد جوان را داشت و شش اینچ از او کوتاهتر بود، همه می‌دانستند که به خوبی از پس او برمی‌آید. هیچ‌کس تا به حال فکر مقاومت در برابر حملات وحشیانۀ او را نکرده بود. اما والکر حرفی نزد. فقط پوزخندی زد.

- من نمی‌خواهم وقتم را با یک عده احمق سر کنم. دوباره فکر کنید. پیشنهاد من را که می‌دانید. اگر تا یک هفته شروع نکردید، آن موقع می‌دانم چکار کنم.

او برگشت و از کلبۀ رئیس دهکده بیرون رفت. مادیان پیرش را باز کرد. در رابطۀ بین او و بومیان معمول بود که یکی از ریش‌سفیدان رکاب را محکم نگه می‌داشت و والکر از روی تخته سنگی به سختی خودش را بالا می‌کشید و به سنگینی روی زین می‌انداخت.

آن شب وقتی والکر طبق عادت همیشگی در جاده‌ای که از پشت خانه‌اش می‌گذشت قدم می‌زد، چیزی از پشت سرش زوزه‌کنان گذشت و با صدای گروپی به درختی برخورد کرد. چیزی را به سمت او انداخته بودند. او به طور ناخود‌آگاه جای خالی داد و با فریاد آنجا کیه؟ به سمت جائی که جسم از آنجا آمده بود دوید و صدای پای مردی را شنید که در میان بوته‌‌ها پنهان شده بود. او می‌دانست تعقیب کردن او در تاریکی بی‌فایده است، به علاوه به زودی نفس کم می‌آورد. از این رو ایستاد و به سمت جاده برگشت و اطراف را گشت تا چیزی را که سمتش آمده بود پیدا کند ولی هیچ چیز ندید. خیلی تاریک بود. به سرعت به خانه برگشت و مکینتاش و مستخدم را صدا کرد.

- یکی از آن شیطان‌ها چیزی به سمت من انداخت. بیایید برویم بگردیم و آن را پیدا کنیم.

او به پسر گفت تا فانوسی بیاورد و سه نفری به راه افتادند. همه جا را گشتند ولی چیزی پیدا نکردند. ناگهان پسر فریادی خفه کشید. آنها برگشتند و فانوس‌ها را بالا گرفتند و در زیر نوری که تاریکی شب را می‌شکافت چاقوئی دیدند که به تنۀ درخت نارگیلی فرو رفته بود. با چنان قدرتی پرتاب شده بود که بیرون آوردنش نیروی زیادی می‌خواست.

- خدایا، اگر به من می‌خورد، فاتحه‌ام خوانده شده بود.

والکر چاقو را توی دستش چرخاند. یکی از چاقوهائی بود که به تقلید از چاقوهائی که یکصد سال پیش نخستین بار توسط دریانوردان به جزیره آورده شد، ساخته شده بود و برای دو تکه کردن نارگیل و درآوردن مغزش به کار می‌رفت. سلاحی مرگ‌آور بود و تیغۀ آن به بلندی دوازده اینچ و بسیار تیز بود. والکر زیر لب لبخندی زد.

- شیطان، شیطان پررو.

او مطمئن بود که کسی جز مانوما آن را پرت نکرده است. مرگ به فاصلۀ سه اینچ از بیخ گوشش گذشته بود. عصبانی نبود. در عوض خیلی هم سرحال بود. این حادثه او را سرحال آورده بود و وقتی آنها به خانه برگشتند و نوشیدنی خوردند، دست‌هایش را شادمانه بهم مالید.

- کاری می‌کنم که تاوان این کار را بدهند.

چشم‌های ریزش برق می‌زد. مثل یک بوقلمون خودش را پف کرد و برای دومین بار در عرض یک ساعت اصرار داشت که تمام ماجرا را مفصل برای مکینتاش تعریف کند. بعد از او خواست که پیکت بازی کنند، در طول بازی با غرور از نقشه‌هایش صحبت می‌کرد. مکینتاش با لب‌هائی به هم فشرده گوش می‌داد.

او پرسید: اما چرا باید با آنها این طور برخورد کنی؟ بیست پوند برای کاری که می‌خواهند بکنند خیلی کم است.

- باید خیلی هم خدا را شکر کنند که من اصلاً چیزی به آنها می‌دهم.

- به جهنم، پول خودت که نیست. دولت پول قابل توجهی می‌دهد. و اگر همه‌اش را خرج کنی کسی حرفی نمی‌زند.

- آنهائی که تو آپیا هستند، یک مشت احمقند.

مکینتاش متوجه شد که تنها انگیزۀ والکر غرور است. او شانه‌هایش را بالا انداخت.

- فایده‌ای ندارد که به قیمت زندگی خودت، آدم‌هائی را که در آپیا نشسته‌اند از میدان به در ببری.

- خیالت راحت باشد، این مردم با من کاری ندارند. بدون من زندگی‌شان نمی‌گذرد. من را می‌پرستند. مانوما یک احمق است. اون چاقو را فقط برای ترساندن من پرت کرد.

روز بعد والکر دوباره به آن دهکده رفت. اسم دهکده ماتاتو بود. از اسبش پیاده نشد. وقتی به خانۀ رئیس رسید دید که مردان روی زمین دور هم نشسته‌اند و صحبت می‌کنند و حدس زد که دوباره موضوع گفتگویشان جاده است. کلبه ساموایی‌ها این شکلی است: تنه‌های درختان باریک در دایره‌ای به فواصل حدود پنج یا شش فوتی قرار داده می‌شوند. درخت بلندی در وسط قرار داده می‌شود و از این نقطه سقف پوشالی در شیبی به سمت پایین می‌رود، کرکره‌هائی از برگ‌های نارگیل هنگام شب یا بارندگی می‌توانند پایین کشیده شوند. معمولاً همه اطراف کلبه باز است تا نسیم آزادانه عبور کند. والکر تا کنار کلبه رفت رئیس را صدا زد.

- هی، تانگاتو، پسرت دیشب این چاقو را در یک درخت جا گذاشته. من آن را پس آوردم. بعد چاقو را وسط دایره پرت کرد و با نعره‌ای از خنده سلانه سلانه دور شد.

روز دوشنبه او رفت تا ببیند آنها کار را شروع کرده‌اند یا نه. هیچ نشانه‌ای دیده نمی‌شد. سوار بر اسب از میان دهکده گذشت. روستاییان سرگرم مشغولیت‌های روزمره بودند. برخی، از برگ‌های درختان حصیر می‌بافتند. پیرمردی داشت کاسه‌ای کاوا می‌خورد، کودکان بازی می‌کردند و زن‌ها مشغول کارهای خانه بودند. والکر لبخند به لب، به سمت خانۀ رئیس دهکده رفت.

رئیس گفت: سلام.

والکر جواب داد: سلام.

مانوما داشت توری می‌بافت. سیگاری بین لبانش بود و با لبخندی پیروزمندانه والکر را تماشا می‌کرد.

- تصمیم گرفتند که جاده را بسازند؟

رئیس گفت: به شرطی که صد پوند بدهی.

والکر به سمت مانوما برگشت: پشیمان می‌شوید. و تو رفیق هیچ تعجبی ندارد که تا قبل از اینکه کمی سن و سالت بالا برود، یک جای سالم هم تو بدنت نباشد.

والکر پوزخندزنان از آنجا دور شد. و بومی‌ها را در هول و هراس باقی گذاشت. آنها از این پیرمرد چاق بداخلاق می‌ترسیدند و نه تمسخر و توهین مبلّغان مذهبی در مقابل والکر و نه حرف‌های گنده‌ای که مانوما در آپیا یاد گرفته بود موجب نمی‌شد آنها این نکته را فراموش کنند که او موذی‌گری اهریمنی دارد که تا به حال هیچ‌کس جرأت مقابله با آن را نداشته مگر اینکه در طولانی مدت تاوانش را داده باشد. در عرض بیست و چهار ساعت آنها فهمیدند که والکر چه خوابی برایشان دیده است. این ویژگی او بود. چون صبح روز بعد گروه بزرگی از مردان، زنان و کودکان به دهکده آمدند و رئیس‌شان گفت آنها با والکر قرار‌دادی برای ساختن جاده بسته‌اند. او پیشنهاد بیست پوند داده و آنها هم پذیرفته‌اند. موذی‌گری والکر در همین بود. اهالی پولنزی رسوم مهمان‌نوازی دارند که قدرت مقررات قانونی را دارد. یک رسم بسیار سفت و سخت مردم دهکده را وادار ساخت نه تنها به این بیگانگان جا بدهند بلکه در مدتی که آنها دوست داشتند بمانند خوراک‌شان را تأمین کنند. مهمانان خیلی زرنگ‌تر از ساکنان ماتاتو بودند. هر روز صبح کارگران در دسته‌های شاد و آواز‌خوانان بیرون می‌زدند، درخت‌ها را می‌بریدند، صخره‌ها را منفجر می‌کردند، جاهائی را که لازم بود صاف می‌کردند و عصر دوباره سلانه سلانه برمی‌گشتند، شادمانه می‌خوردند، می‌نوشیدند، می‌رقصیدند، آواز می‌خواندند و خوش می‌گذراندند. برای آنها مثل یک پیک نیک بود. اما کم‌کم میزبانانشان چهره درهم کشیدند. اشتهای این غریبه‌ها سیری‌ناپذیر بود و میوۀ موزهای پختنی و درختان نان قبل از اینکه حتی کامل برسند ناپدید شدند. میوۀ درختان آووکادو که باید برای فروش به آپیا می‌فرستادند کاملاً نیست و نابود شدند. آنها در معرض نابودی بودند. و بعد میزبانان متوجه شدند که غریبه‌ها خیلی کند کار می‌کنند.

آیا والکر به آنها گفته بود که این طور کار کنند؟ دراین صورت تا زمان تمام شدن جاده دیگر حتی یک تکه نان هم در دهکده پیدا نمی‌شد. بدتر از آن اهالی دهکده اسباب خنده و مضحکه شده بودند. وقتی یکی از روستائیان برای کاری به آبادی دیگر می‌رفت متوجه می‌شد که خبر ماجرا قبل از خودش به آنجا رسیده و او با خنده‌های تمسخرآمیز مواجه می‌شد. برای یک کاناکائی تحمل هیچ چیزی سخت‌تر از ریشخند و تمسخر نیست. خیلی زود اهالی دهکده با هم درگیر شدند. مانوما دیگر یک قهرمان نبود، او باید حرف‌های تلخ زیادی را به جان می‌خرید و یک روز آنچه والکر پیش‌بینی کرده بود به وقوع پیوست و جروبحثی داغ به درگیری شدید تبدیل شد و چند‌تائی از جوانان دهکده به سراغ پسر رئیس رفتند و آنچنان مشت‌و‌مالش دادند که او یک هفته‌ای با تنی کبود و دردناک روی حصیر از این پهلو به آن پهلو می‌چرخید ولی کاری از دستش برنمی‌آمد. والکر هر روز یا دو روز در میان سوار بر اسب مادیان پیرش می‌آمد و بر پیشرفت کار نظاره می‌کرد. او مردی نبود که در برابر وسوسۀ کوچک و تحقیر کردن دشمن به زمین خورده‌اش مقاومت کند و از هیچ فرصتی برای به رخ کشیدن این حقارت ساکنان شرمگین ماتاتو خودداری نمی‌کرد. سرانجام او روحیۀ آنان را تضعیف کرد و یک روز صبح، آنها غرورشان را زیر پا گذاشتند. با غریبه‌ها راهی شده و شروع به کار کردند. اگر می‌خواستند گرسنه نمانند باید کار هرچه زودتر تمام می‌شد و تمام دهکده به آنها پیوستند. اما در سکوت با خشم و شرمساری کار می‌کردند، حتی کودکان هم بدون اینکه حرفی بزنند کمک می‌کردند. زنان در حال حمل دسته‌های خار و خاشاک اشک می‌ریختند. وقتی والکر آنها را دید آن‌قدر خندید که کم مانده بود از روی زین به زمین بیفتد. خبر به سرعت پیچید و اهالی جزیره حسابی کیف می‌کردند. این بزرگ‌ترین شوخی بود، پیروزی قاطع آن مرد سفید‌پوست حیله‌گر که تا به حال هیچ‌کسی نتوانسته بود سر او کلاه بگذارد. و آنها همراه زن و بچه‌هایشان از دهکده‌های دوردست می‌آمدند تا جماعت احمقی را تماشا کنند که بیست پوند را نپذیرفته بودند و حالا مجبور بودند سخت کار کنند. اما هرچه آنها سخت‌تر کار می‌کردند به غریبه‌ها بیشتر خوش می‌گذشت. چرا باید عجله می‌کردند وقتی که خیلی راحت غذای مجانی گیرشان می‌آمد و هرچه کار را طول می‌دادند، این شوخی خوشمزه‌تر می‌شد...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باران - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب باران انتشارات فرزان روز
  • تاریخ: سه شنبه 12 اسفند 1399 - 08:27
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1872

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 428
  • بازدید دیروز: 4817
  • بازدید کل: 23036349