... مواظب بود که مبادا سر بومیها کلاه بگذراند و در مقابلِ کار و مغز نارگیلشان قیمت عادلانهای پرداخت نکنند و مغازهداران در برابر کالاهائی که به بومیان میفروختند سود اضافی دریافت نکنند. او در برابر معاملهای که آن را ناعادلانه میپنداشت بسیار بیرحم بود. گاهی تاجران در آپیا گله داشتند که اصلاً نمیتوانند از فرصتها سود ببرند و به این دلیل ضرر میکنند. در آن زمان والکر از هرگونه تهمت و افترا، دروغهای زشت و عجیب تردید نمیکرد تا از آنان انتقام بگیرد و آنها میدانستند که اگر بخواهند در آرامش زندگی کنند و یا اصلاً زندگی کنند، باید شرایط والکر را بپذیرند. بیشتر از یکبار فروشگاه بازرگانی که با او از در مخالف درآمده بودد آتش گرفت و سوخت و فقط زمان رخداد حادثه نشان میداد که عامل تحریک او بوده است. زمانی یک دورگه سوئدی که مغازهاش سوخته و خاکستر شده بود نزد والکر رفت و رک و راست او را متهم به ایجاد حریق کرد. والکر به صورت او خندید.
- تو سگ کثیف، مادرت یک بومی بود و تو میخواستی سر بومیها کلاه بگذاری. اگر مغازۀ لعنتی تو سوخت و خاکستر شد این خواست خداوند بود. همین خواست خداوند. حالا برو گم شو.
و وقتی دو مأمور پلیس بومی آن مرد را بیرون انداختند با صدای بلندی خندید.
- خواست خداوند!
و حالا مکینتاش او را تماشا میکرد که کار روزانهاش را شروع میکند. اول با بیماران شروع کرد، والکر پزشکی را هم به فعالیتهای دیگرش افزوده بود و اتاق کوچکی پشت دفتر داشت که پر از دارو بود. پیرمردی جلو آمد، مردی با تودهای موی زشت جو گندمی، که لنگی آبی به خود بسته و تمام بدنش را خالکوبی کرده بود و پوست بدنش چون درخت مو پُر چین و چروک بود.
والکر با لحنی خشن از او پرسید: برای چی آمدی؟
مرد با آه و ناله گفت که هر چیزی میخورد بالا میآورد و تمام بدنش درد میکند.
والکر گفت: برو پیش مبلغان مذهبی، میدانی که من فقط بچهها را معالجه میکنم.
- رفتم و آنها نتوانستند کاری بکنند.
- پس به خانهات برو. خودت را برای مردن آماده کن. این همه عمر کردی و باز میخواهی زنده بمانی. جداً که احمقی.
پیرمرد با عصبانیت شروع به داد و بیداد کرد، اما والکر به زنی بومی که کودک مریضی را در آغوش گرفته بود اشاره کرد و به او گفت که نزدش بیاید. او پرسشهائی از زن کرد و نگاهی به بچه انداخت.
او گفت: به تو دوا میدهم و بعد به سمت کارمند دو رگه برگشت:«برو به داروخانه و برایم چند تا قرص کالومل بیاور».
او بچه را وادار کرد که یکی از آنها را قورت بدهد و دیگری را به زن داد.
- بچه را ببر و گرم نگه دار. تا فردا یا میمیرد یا بهتر میشود.
بعد به پشت صندلیاش تکیه داد و پیپش را روشن کرد.
- این کالومل، عجیب چیزی است. من با آن زندگیهای زیادی را در مقایسه با تمام پزشکان بیمارستانهای آپیا روی هم نجات دادهام.
والکر به این مهارتش خیلی میبالید و با آن خشکاندیشی و جهالت خود اصلاً تحمل شاغلان حرفۀ پزشکی را نداشت.
او می گفت: آن چیزی که من دوست دارم این است. وقتی که تمام دکترها ناامیدشان کردند که نمیتوانند آنها را معالجه کنند میگویم که پیش من بیایند، داستان آن مردی را که سرطان داشت، برایت گفتم؟
مکینتاش گفت: چند بار.
- در عرض چند ماه روبراهش کردم.
- هیچوقت دربارۀ کسانی که نتوانستی معالجه کنی چیزی به من نگفتی.
والکر این قسمت از کار را تمام کرد و به بخش دیگر پرداخت. واقعاً صحنهای عجیب بود. زنی آنجا بود که نمیتوانست با شوهرش سازش کند و مردی که شکایت میکرد که زنش از پیش او فرار کرده.
- سگ خوش شانس. خیلی از مردها آرزو دارند که زنشان این کار را بکند.
درگیری کهنهای دربارۀ مالکیت چند یارد زمین وجود داشت. سر تقسیم ماهیهای صید شده دعوا بود. شکایتی برعلیه تاجری سفید پوست مطرح شده و او متهم به کمفروشی شده بود. والکر با دقت گوش میکرد، به سرعت تصمیم و نظر خود را اعلام میکرد. بعد از آن دیگر به حرف هیچکس گوش نمیکرد و اگر شاکی همچنان به حرف زدن ادامه میداد، به مأمور پلیس دورگه دستور میداد که او را از دفتر بیرون بیندازند. مکینتاش کج خلق و آزرده شاهد تمام این جریانات بود. بطور کلی شاید بتوان گفت که قضاوتی سرسری انجام شده بود، اما این، کفر معاون را درمیآورد که رئیسش بیشتر از مدارک، به غریزۀ خود متکی بود. او گوشش به دلایل بدهکار نبود. از شاهدان زهرچشم میگرفت و وقتی آنها آن چیزی را که او دوست داشت نمیدیدند، آنها را دزد و دروغگو مینامید.
بالاخره به سراغ گروهی از مردان رفت که در گوشۀ اتاق نشسته بودند.
عمداً به آنها بیاعتنائی کرده بود. یک رئیس پیر، مرد قد بلندی با موهای سفید کوتاه که لنگ نوئی بر تن داشت و شلاق بزرگی را به عنوان نمادی از مقام خود در دست گرفته بود، پسرش و بزرگان دهکده. والکر درگیری با آنان داشت و آنها را شکست داده بود و این عادت او بود که پیروزیاش را به رخ دیگران بکشاند. واقعیتها عجیب و غریب بودند. والکر علاقۀ خاصی به جادهسازی داشت. وقتی که به تالوا آمده بود چند کوره راه محدود آنجا وجود داشت، اما در طول این چند سال او جادههای متعددی در سرتاسر جزیره ساخته بود که روستاها را به هم وصل میکردند و از طریق اینها بسیاری از پیشرفتهای جزیره امکانپذیر شده بود. درحالیکه در روزهای نه چندان دور بردن تولیدات جزیره، به ویژه میوۀ نارگیل به خلیج و حملونقل بسیار آسان و ساده نبود. آرزوی بزرگ او ساختن جادۀ کمربندی به دور جزیره بود که قسمت اعظم آن ساخته شده بود.
- در دوسال آینده من آن را میسازم و آن موقع میتوانم بمیرم و یا اخراجم کنید. اصلاً برایم مهم نیست.
جادهها مایۀ شادمانی قلبش بودند و او دایم برای سرکشی به آنها سفر میکرد. آنها خیلی ساده بودند، مسیرهای پهن پوشیده از علف که از میان بوتهزارها یا کشتزارها عبور میکردند. اما باید درختان بریده میشد، سنگها زیرورو یا منفجر میشدند و گاهی مواقع هم مسطحسازی ضروری بود. او از اینکه توانسته بود با کفایت خودش برچنین مشکلاتی فائق آید بسیار به خود میبالید و از شادی در پوست خود نمیگنجید. چون آنها نه تنها مایۀ راحتی بودند، بلکه زیبائی جزیره را که او آنچنان عاشقانه دوست داشت به رخ میکشیدند. وقتی از جادههایش حرف میزد، به مانند شاعری بود که شعر میسراید. آنها از مسیرهای پرپیچ و خم میان آن چشماندازههای زیبا میگذشتند و والکر بسیار سعی کرده بود که اینجا و آنجا در خط مستقیم کشیده شوند تا از میان درختان بلند منظرهای سبزرنگ را به شما نشان دهند. و اینجا و آنجا پیچ بخورند و مارپیچ وار حرکت کنند تا قلب از این تنوع به وجد آید. بسیار جای تعجب داشت که این مرد خشن با چنان هنرمندی و ابتکاری رویاهای خود را جامۀ عمل میپوشاند. او در ساختن این راهها از تمام مهارت بینظیر باغبانی ژاپنی سود برده بود. او از مقامات بالا کمکهای مالی برای کارهایش میگرفت و از اینکه فقط مقدار ناچیزی از آن خرج میکرد بسیار به خودش میبالید. سال قبل فقط صد پوند از هزار پوند اختصاص داده به خودش را خرج کرده بود.
او با عصبانیت میگفت: آنها پول را برای چی میخواهند؟ فقط آن را برای آت و آشغالهای بیارزش خرج میکنند، باید گفت هرچه از مبلّغان مذهبی برایشان باقی میماند.
به دلایلی نا مشخص، شاید غروری که در مورد نظام اقتصادی حوزه کار خود داشت و میل به مقایسۀ کارآمدی خودش با روشهای اسرافکارانه مقامات در آپیا، بومیها را مجبور به کار در برابر دستمزدهائی میکرد که تقریباً اسمی بودند. به همین دلیل بود که این اواخر با دهکدههائی که رؤسای آنها همین الان آنجا بودند به مشکلاتی برخورد کرده بود. پسر کدخدا یک سال در آپیا زندگی کرده بود و بعد از برگشتن، به مردم خودش از رقمهای هنگفتی گفته بود که در برابر خدمات عمومی پرداخت میشد. در گفتگوهای طولانی او آنها را برای گرفتن سود بیشتر تحریک کرده بود. دورنمای ثروت و رفاه زیاد را برایشان به تصویر کشیده بود، قانونی وضع شده بود که بومیها حق خرید آن را ندارند و از این رو آنها باید دو برابر سفید پوستان در ازایش پول میدادند به جعبههای بزرگ چوب صندل برای نگهداری ثروتهایشان، صابون عطری و ماهی آزاد مثله شده، تجملاتی که کاناکائی برای آن روحش را میفروشد.
از این رو والکر دنبالشان فرستاد و گفت میخواهد جادهای از میان دهکدۀ آنها تا نقطه معینی در خلیج بکشد و بیست پوند پیشنهاد کرد، آنها از او تقاضای یکصد پوند کردند. نام پسر رئیس دهکده مانوما بود. او مردی قد بلند و خوشتیپ با پوستی تیره رنگ که موهای فرفریاش را قرمز کرده بود و گردبندی از توت قرمز به دور گردنش انداخته بود و پشت گوشش گلی مثل شعلههای بنفش روی پوست قهوهای رنگش میدرخشید. بالا تنهاش لخت بود ولی برای اینکه نشان دهد که دیگر وحشی نیست چون مدتی در آپیا زندگی کرده بود به جای لنگ، شلوار پیش سینهدار پوشیده بود. او به مردمانش گفته بود که اگر متحد باشند فرماندار مجبور میشود حرفشان را بپذیرد. والکر میخواست به هر قیمتی جاده را بسازد و وقتی متوجه میشد که اهالی روستا به کمتر از این مبلغ راضی نمیشوند شرایطشان را میپذیرفت. اما آنها نباید کوتاه میآمدند، یکصد پوند خواسته بودند و باید آن را میگرفتند. وقتی آنها مبلغ را گفتند، والکر یکی از آن نعرههای بلند خندۀ خود را سر داد. او به آنها گفت که خودشان را دست نیندازند، در عوض فوراً کار را شروع کنند. چون آن روز سرحال بود قول داد که بعد از پایان کار ضیافتی به افتخارشان ترتیب دهد. اما وقتی متوجه شد هیچ حرکتی برای شروع کار انجام نشده به دهکده رفت و از آنها پرسید که این چه بازی احمقانهای است که شروع کردهاند؟ مانوما خوب به آنها درس داده بود. آنها کاملاً آرام بودند و قصد جروبحث نداشتند با اینکه کاناکاییها علاقۀ زیادی به حرف و بگو مگو دارند، فقط شانههایشان را بالا میانداختند. یکصد پوند میخواستند و در غیر این صورت کار نمیکردند. والکر هر کاری دلش خواست بکند. برایشان مهم نبود. والکر دیگر از کوره در رفت. در این موقع زشتتر میشد. گردن چاق کوتاهش به طور ترسناکی باد میکرد، صورت قرمزش بنفش میشد و دهانش کف میکرد. او فحش و ناسزای بسیار نثار بومیان کرد. خوب میدانست که چطور دیگران را تحقیر کرده و احساساتشان را جریحهدار کند. او بسیار ترسناک شده بود. رنگ مردان مسنتر پریده بود و بسیار دلواپس و مضطرب بودند. اگر به دلیل مانوما و شناخت او از دنیائی بزرگتر نبود و از مضحکه او نمیترسیدند قطعاً تسلیم میشدند. این مانوما بود که جواب والکر را داد.
یکصد پوند بدهید تا ما کار کنیم...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در باران - قسمت هفتم مطالعه نمایید.