Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باران - قسمت پنجم

باران - قسمت پنجم

نویسنده: سامرست موآم
ترجمۀ: شهرزاد بیات موحد

... هربار پُست دسته‌ای از نشریات ادواری، روزنامه‌هائی از نیوزلند و مجلاتی از آمریکا می‌آورد، انزجار و بی‌اعتنائی مکینتاش برای این نشریات سطحی و بی‌ارزش کفر والکر را در می‌آورد. او هیچ علاقه‌ای به کتاب‌هائی که اوقات فراغت مکینتاش را پر می‌کردند نداشت، ظهور و سقوط گیبون و یا آناتومی افسردگی برتون. و از آنجائی که او هیچ‌وقت یاد نگرفته بود که اختیار زبانش را داشته باشد، نظراتش را در مورد معاونش خیلی راحت و بی‌رودرواسی به زبان می‌آورد. مکینتاش کم‌کم شروع به دیدن چهرۀ واقعی مرد کرد، زیر پوششِ آن خوش‌خلقی بی‌حد و حصر او، زیرکی و حیله‌گری زشت و زننده‌ای را تشخیص داد که بسیار نفرت‌انگیز بود. او قدرت‌طلب و خود‌خواه بود و عجیب اینکه علی‌رغم همۀ این‌ها خجالت و کمروئی خاصی داشت که موجب می‌شد تا از کسانی که از قماش خودش نبودند بدش بیاید. او از روی گفته‌های دیگران دربارۀ آنها قضاوت می‌کرد و اگر حرف‌های آنها خالی از هرگونه توهین و دشنام بود، چون قسمت اعظم حرف‌های خودش مملو از این گونه الفاظ بود، به آنها با دیده شک نگاه می‌کرد. شب‌ها دو مرد پیکت بازی می‌کردند. او بد بازی می‌کرد ولی لاف زیاد می‌زد، هنگام بُرد دائم حریف خود را تحقیر می‌کرد و هنگام باخت از کوره در می‌رفت. در موقعیت‌های محدودی چند نفر از کشاورزان و تاجران برای بازی به آنجا می‌آمدند و در آن مواقع والکر طوری خود را نشان می‌داد که مکینتاش آن را استعدادی ویژه به حساب می‌آورد. او بدون توجه به حریفش بازی می‌کرد، و دائم تمایلش را برای بردن بازی تکرار می‌کرد. بی‌وقفه حرف می‌زد و دلیل می‌آورد و با بلندی و قدرت صدایش هرگونه اعتراضی را فرو می‌نشاند. وقتی این کار را می‌کرد با مظلومیت و آه و ناله‌ای چاپلوسانه می‌گفت: خوب شما که نباید از آن علیه پیرمردی استفاده کنید که چشمش به سختی می‌بیند، آیا او می‌دانست که حریفانش می‌خواستند به نوعی او را راضی نگه دارند و در پافشاری روی قوانین بازی تردید می‌کردند.

مکینتاش با نگاهی سرد و تحقیرآمیز او را تماشا می‌کرد. وقتی بازی تمام می‌شد، آنها پیپ می‌کشیدند، نوشیدنی می‌خوردند و شروع به تعریف ماجراهائی می‌کردند. والکر با شور و حرارت ماجرای ازدواجش را تعریف می‌کرد. او در روز عروسی‌اش آنچنان مست کرده بود که عروس پا به فرار گذاشت و بعد از آن هرگز پیدایش نشد. او ماجراهای بیشمار پیش پا افتاده و شرم‌آوری با زن‌های جزیره داشت و آنها را با غرور و کلمات خاص خود بیان می‌کرد که گوش‌های حساس مکینتاش را می‌آزرد. او پیرمردی زشت و شهوت‌ران بود و مکینتاش را آدم بیچاره‌ای می‌دانست که در روابط بی‌بند و بارش شریک نمی‌شد و وقتی همه مست می‌کردند، هشیار باقی می‌ماند.

والکر همچنین به دلیل نظم و انضباط مکینتاش در انجام کارهای اداری از او بدش می‌آمد. مکینتاش دوست داشت همه چیز مرتب و منظم باشد. روی میزش همیشه تمیز بود و کاغذهایش مرتب چیده شده بود و هر مدرک مورد نیاز را بلافاصله می‌توانست پیدا کند. و تمام قوانین و مقررات مربوط به ادارۀ جزیره را به خوبی می‌دانست.

والکر گفت: مزخرف است، مزخرف. من بیست سال است که این جزیره را بدون کاغذ بازی اداره کرده‌ام و الان هم به آن احتیاجی ندارم.

مکینتاش جواب داد: برایت بهتر نیست وقتی کاغذی را می‌خواهی دو ساعت دنبالش نگردی؟

- تو چیزی غیر از یک کارمند لعنتی نیستی. اما خوب آدم بدی نیستی. یکی دو سال که اینجا بمانی سر به راه می‌شوی. یک مشکلت این است که مشروب نمی‌خوری. بد نیست که هفته‌ای یکبار مست کنی.

نکتۀ عجیب این بود که والکر از نفرتی که به تدریج در درون دستیارش زیادتر و زیادتر می‌شد کاملاً ناآگاه بود. والکر اگرچه مکینتاش را مسخره می‌کرد کم‌کم هرچه بیشتر به او عادت می‌کرد، از او بیشتر خوشش می‌آمد. والکر تحمل خاصی در برابر رفتارهای عجیب و غریب دیگران داشت و مکینتاش را به عنوان یک موجود عجیب پذیرفته بود و دائم سربه‌سرش می‌گذاشت. شوخ طبعی والکر عبارت از شوخی‌های زشت و بی‌نزاکت بود و فقط کسی را می‌خواست که وسیلۀ خنده‌اش باشد. جدیت، دقت و پاکدامنی مکینتاش همه موضوعات خوبی برای شوخی بودند و اسم اسکاتلندی او فرصتی برای مطرح کردن لطیفه‌های رایج دربارۀ اسکاتلندی‌ها بود. وقتی دو سه نفر دیگر آنجا بودند والکر خیلی به خودش خوش می‌گذراند و با هزینه کردن مکینتاش آنها را به خنده می‌انداخت. او دربارۀ مکینتاش حرف‌های خنده‌داری به بومیان می‌گفت و مکینتاش که هنوز ساموائی را خوب بلد نبود، متوجه شادی بی‌حد و حصر آنها در زمانی می‌شد که والکر شوخی‌های زننده‌ای دربارۀ او می‌کرد. او با خوشروئی لبخند می‌زد.

والکر با آن صدای بلند و نکره‌اش می‌گفت: مک. من این را به خاطر خودت می‌گویم. تحمل شوخی را داری؟

مکینتاش لبخندی می‌زد: یک شوخی بود؟ نمی‌دانستم.

والکر با نعره‌ای از خنده فریاد می‌زد: شما اسکاتلندی‌ها! فقط یک راه وجود دارد که شما اسکاتلندی‌ها شوخی را بفهمید و آن با عمل جراحی است.

والکر نمی‌دانست که مکینتاش از هیچ چیز به اندازه این شوخی‌های بی‌مزه او بدش نمی‌آید. او نیمه‌های شب بیدار می‌شد، شب‌های خفه و شرجی فصل باران و با حالتی بق کرده در مورد طعنه‌ها و شوخی‌هائی که والکر روزهای قبل بی‌ملاحظه بر زبان آورده بود فکر می‌کرد. این بسیار عذابش می‌داد. قلبش از خشم به درد می‌آمد و او در ذهن خودش راه‌هائی را تصور می‌کرد که بتواند روزی همۀ اینها را تلافی کند. بعضی وقت‌ها سعی کرده بود که جواب او را بدهد، اما والکر استعداد خاصی برای حاضر جوابی داشت، این امتیازی برایش به حساب می‌آمد. کند ذهنی‌اش موجب می‌شد که نیش و کنایه‌های ظریف در او تأثیری نداشته باشد. صدای بلند و نعره‌های خندۀ او اسلحه‌هائی بودند که مکینتاش چیزی برای دفاع از خود در برابر آنان نداشت و فهمید که عاقلانه‌ترین روش این است که ناراحتی و رنجش خودش را نشان ندهد. او یاد گرفت که خویشتن‌دار باشد. اما تنفرش آنچنان افزایش می‌یافت که سرانجام تبدیل به یک وسواس شد. با دقت وسواس‌گونه کارهای والکر را تماشا می‌کرد. او اعتماد به نفس خود را با هر نمونه و شاهدی از پستی و رذالت از جانب والکر با هر نشانی از خودخواهی بچگانه، بی‌ادبی، هرزگی و حیله‌گری او تقویت می‌کرد. والکر بسیار با سروصدا و کثیف غذا می‌خورد و مکینتاش او را با رضایت تماشا می‌کرد. از حرف‌های احمقانه او و اشتباهات دستور زبانی‌ اش یادداشت‌هائی برمی‌داشت.

می‌دانست که والکر به او احترام می‌گذارد و از این دیدگاه رئیسش احساس رضایت تلخی می‌ کرد و این بیزاری او را از این پیرمرد خودخواه و کوته‌ فکر افزایش می‌ داد. و از اینکه می‌دید پیرمرد کاملاً از احساس تنفر بی‌حد و حصر او بی‌خبر است بسیار لذت می‌برد. والکر احمقی بود که شهرت را دوست داشت و بی‌خردانه تصور می‌کرد که همه کشته و مرده‌اش هستند.

- وقتی او را تربیت کنم حتماً روبراه می شود. او سگ خوبی است و اربابش را دوست دارد.

مکینتاش آرام و بی‌صدا، بدون کوچکترین حرکت صورت دراز و رنگ پریده‌اش از ته دل خندید.

اما تنفر او کور نبود. برعکس بسیار روشن‌بین بود و با دقت بسیار موشکافانه توانائی‌های والکر را زیر ذره‌بین می‌برد. او با لیاقت و شایستگی بر قلمرو کوچک خودش حکومت می‌کرد. درستکار و عادل بود و علی‌رغم فرصت‌های متعددی که در این مدت برای جمع کردن ثروت داشت، حالا فقیرتر از روزی بود که به این مقام منصوب شده بود و تنها درآمد بعد از بازنشستگی‌اش مقرری بود که از دولت می‌گرفت. افتخارش این بود که به کمک یک دستیار و کارمندی دورگه می‌توانست جزیره را بهتر از اولپا اداره کند. جزیره‌ای که مهم‌ترین شهر آن آپیا بود و با ارتشی از کارمندان اداره می‌شد. او چند مأمور پلیس بومی برای حفظ قدرت در اختیار داشت. اما اصلاً از آنها استفاده نمی‌کرد. با لاف و قمپز و شوخ‌طبعی ایرلندی جزیره را اداره می‌کرد.

او می‌گفت: آنها خیلی اصرار کردند که زندانی را برای من بسازند. زندان لعنتی به چه درد من می‌خورد؟ من که نمی‌خواهم بومی‌ها را زندانی کنم. اگر آنها کار غلطی بکنند می‌دانم چه طوری با آنها تا بکنم.

یکی از اختلاف‌نظرهای او با مقامات بالاتر در آپیا ادعای اختیار قانونی کامل در برابر تمام بومیان جزیره بود. هر جرمی که مرتکب می‌شدند او به هیچ وجه آنها را تحویل دادگاه نمی‌داد و گاهی مواقع نامه‌هائی پر از الفاظ تند بین او و فرماندار اولپا رد و بدل می‌شد. چون او بومی‌ها را مثل بچه‌های خود به حساب می‌آورد و این نکته‌ای جالب در مورد این مرد خشن، بی‌نزاکت، و خودخواه بود. او به جزیره‌ای که سال‌ها با علاقه در آنجا زندگی کرده بود، عشق می‌ورزید و نسبت به بومیان محبت و دلسوزی پدرانه‌ای داشت که بی‌نظیر بود.

او دوست داشت که با مادیان خاکستری پیرش دورتا دور جزیره بگردد و هیچ‌گاه از زیبائی آن خسته نمی‌شد. خوش خوشک از جاده پوشیده از علف میان درختان نارگیل می‌گذشت و گاهی برای تحسین این زیبائی توقف می‌کرد. هرازگاهی به دهکده‌ای بومی سر می‌زد. کدخدای ده برای او کاسه‌ای کاوا می‌آورد. او به دسته‌های کوچک از کلبه‌های ناقوس شکل با سقف‌های بلند پوشالی نگاه می‌کرد، که شبیه کندوهای زنبور عسل بودند و لبخندی چهرۀ گوشتالویش را می‌پوشاند و چشم‌هایش شادمانه بر روی سبزی پایان‌ناپذیر درختان خیره می‌ماند.

- خدایا، این‌جا خود بهشت است.

گاهی مواقع با اسبش تا کنار خلیج می‌رفت و از میان درختان می‌توانست چشم‌اندازی از دریای عریض و خالی را ببیند، حتی یک کشتی هم در این تنهائی خللی وارد نمی‌کرد. گاهی وقت‌ها از تپه‌ای بالا می‌رفت، که باریکه‌ای از زمین با روستاهای کوچکی که در میان درختان بلند لانه کرده بودند، به مانند قلمرو جهانی بی‌کران در برابر چشمانش بودند و او با لذتی غیرقابل وصف ساعتی آنجا می‌نشست اما هیچ واژگانی برای بیان احساساتش نداشت و برای آرام کردن خودش شوخی‌های رکیکی بر زبان می‌آورد، گوئی احساساتش آنقدر عنان گسیخته بود که برای از بین بردن این تنش نیاز به ابتذال و بی‌نزاکتی داشت.

مکینتاش این شور و احساس را با رفتاری سرد و تحقیرآمیز نظاره می‌کرد. والکر همیشه مشروب خواری قهار بود و وقتی شبی را در آلپا می‌گذراند و مردانی که نصف سن او را داشتند همه از حال می‌رفتند از اینکه همچنان هوشیار باقی مانده بود خیلی به خودش می‌بالید. احساسات او بسیار متناقص بود. از داستان‌هائی که در مجلات می‌خواند گریه‌اش می‌گرفت و در عین حال از وام دادن به تاجری که درگیر مشکلات مالی شده بود، خودداری می‌کرد. در مورد مسایل مالی خیلی سخت‌گیر بود. یک روز مکینتاش به او گفت:

- هیچ کس نمی‌تواند تو را متهم به ولخرجی کند.

والکر آن را تعریف و تحسینی به حساب آورد. عشق و اشتیاق او به طبیعت هم چیزی جز هذیان‌گوئی‌های ناشی از مشروب نبود. مکینتاش یا احساسات رئیسش به بومیان را هم درک نمی‌کرد یا با آن موافق نبود. او بومی‌ها را دوست داشت چون تحت سلطه‌اش بودند، مثل مردی خودخواه، که سگش را دوست دارد و با آنان در یک سطح فکری بود. شوخ طبعی آنها جلف و بی‌نزاکت بود و او هم هرگز در بر زبان آوردن حرف‌های زشت و رکیک کم نمی‌آورد. او آنها را درک می‌کرد و آنها هم او را درک می‌کردند، از نفوذش بر آنان مغرور بود. آنها را فرزندان خود به حساب می‌آورد و در همه امورشان دخالت می‌کرد اما نسبت به این قدرت و نفوذ خود خیلی حسود بود. اگر چه قاطعانه به آنها حکومت می‌کرد، به هیچ وجه نمی‌توانست تحمل کند که هیچ کدام از سفید‌پوستان جزیره از آنها سوء استفاده کنند. او با شک و تردید کار مبلغان مذهبی را زیر نظر می‌گرفت و اگر آنها کاری می‌کردند که برایش ناخوشایند بود، آنچنان زندگی را بر آنها سخت می‌کرد که اگر خودش نمی‌توانست آنها را وادار به رفتن کند خودشان با میل خودشان می‌رفتند. قدرت و سلطۀ او بر روی بومیان آن قدر زیاد بود که با حرف او از کار کردن و دادن غذا به کشیش خودداری می‌کردند. از طرف دیگر او به تاجران هیچ امتیازی نمی‌داد...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باران - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب باران انتشارات فرزان روز
  • تاریخ: یکشنبه 10 اسفند 1399 - 08:03
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1909

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2582
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23033686