مکینتاش
او برای چند دقیقهای در دریا آب بازی کرد. برای شنا کردن خیلی کمعمق بود. او از ترس کوسه نمیتوانست جلوتر برود. بعد بیرون آمد و به حمام رفت تا خودش را بشوید. خنکی آب تازه بعد از چسبندگی زیاد آب اقیانوس شور و لزج بسیار دلپذیر بود. آب دریا بسیار گرم بود و شنا بعد از ساعت هفت نه تنها شما را سرحال نمیآورد بلکه سختتر و بیحالتر میکرد. او بعد از اینکه خودش را خشک کرد و حولهاش را پوشید به آشپز چینی گفت که ده دقیقۀ دیگر برای خوردن صبحانه میرود. پابرهنه از روی علفهای زمختی که والکر، رئیس او آنها را با غرور چمن خطاب میکرد، گذشت تا به خوابگاه خود برسد و لباس بپوشد. این کار زیاد طول نکشید چون او پیراهن و شلوار کتانی پوشید و بعد به خانۀ رئیسش در آن طرف مجتمع رفت. دو مرد غذایشان را با هم میخوردند، اما آشپز چینی به او گفت که والکر ساعت پنج برای اسبسواری رفته و تا یک ساعت دیگر هم برنمیگردد.
مکینتاش شب را خیلی بد خوابیده بود و با بیرغبتی به میوۀ پاپایا، تخممرغ و ژامبونی که در برابرش گذاشته بودند، نگاه کرد. پشهها آن شب دیوانهاش کرده بودند. آنها به تعداد خیلی زیاد بیرون پشهبند او وزوز میکردند. صدای وزوز تهدیدآمیز و آزاردهندۀ آنها تأثیر نُتی را داشت که بدون وقفه بر روی ارگی در مسافت دور نواخته میشد و هربار که او چرتی میزد؛ دوباره با این فکر که یکی از آنها وارد پشهبند شده از خواب بیدار میشد. هوا بسیار گرم بود و او لخت خوابیده بود و از این پهلو به آن پهلو میشد و به تدریج غرش یکنواخت موجها را آبسنگ که آن قدر بیوقفه و منظم بود که معمولاً آن را نمیشنیدند، در ذهن او محسوس و مملوس میشد و ضرب آهنگ آن آنطور بر اعصاب خستهاش میکوبید که او برای تحملش دستهایش را مشت میکرد. تحمل این فکر که چیزی نمیتواند آن صدا را خاموش کند، چون تا ابدیت ادامه پیدا میکرد تقریباً غیرممکن بود، گوئی قدرت او حریفی برای نیروهای بیرحم طبیعت بود و در وجودش میلی دیوانهوار برای انجام عملی وحشیانه وجود داشت. او فکر میکرد که باید خویشتندار باشد وگرنه عقل خود را از دست خواهد داد و حالا او در حالیکه از پنجره به تالاب و باریکهای کفآلود که آبسنگ را نشان میداد نگاه میکرد از تماشای این صحنۀ بینظیر از نفرت به خود لرزید. آسمان بی ابر مثل کاسهای واژگون آن را در بر گرفته بود. او پیپش را روشن کرد و انبوه روزنامههای آکلند را که چند روز پیش از آپیا آمده بود ورق زد، تازهترین آنها مربوط به سه هفته پیش بود. آنها احساس خستگی و کسالتی تحملناپذیر در او به وجود آوردند.
بعد به دفتر کارش رفت. اتاق بزرگ و خالی بود با یک میز تحریر و نیمکتی کنار دیوار. چندتائی از مردان و زنان بومی روی آن نشسته بودند. آنها در زمان انتظار برای دیدن رئیس مشغول غیبت و وراجی بودند و وقتی مکینتاش وارد شد سلام کردند.
- سلام.
او جواب سلام آنها را داد و پشت میزش نشست. شروع به نوشتن و کار کردن روی گزارشی کرد که فرماندار ساموا دربارۀ آن جار و جنجال زیادی به پا کرده بود، والکر بنابر عادت کمکاری همیشگیاش، در آماده کردن آن غفلت کرده بود. مکینتاش در حالیکه یادداشتهایش را مینوشت، با نوعی کینهتوزی به این موضوع فکر کرد که علت تأخیر والکر در گزارشهایش این بود که به دلیل کمسوادیاش از هر چیزی که مربوط به قلم و کاغذ بود تنفری پایانناپذیر داشت. وقتی بالاخره گزارش بسیار دقیق و کاملاً رسمی آماده میشد، او کار زیردست خود را بدون کلمهای تشکر، با تمسخر و استهزای خاصی میگرفت و آن را برای مافوقش میفرستاد، گوئی که نوشتۀ خودش بود. خودش نمیتوانست یک کلمۀ آن را بنویسد. مکینتاش با خستگی فکر کرد که اگر رئیسش چند کلمهای روی کاغذ بیاورد قطعاً بسیار بچهگانه و پر از غلط املائی خواهد بود. و اگر او اعتراض میکرد و سعی میکرد که جملات درستتری بنویسد، والکر از کوره در میرفت و میگفت:
- اصلاً دستور زبان به چه درد من میخورد. این چیزی است که میخواهم بگویم و دوست دارم آن را این طوری بگویم.
بالاخره والکر وارد شد. به محض ورودش، بومیها او را دوره کردند تا بلافاصله توجهش را جلب کنند، اما او با خشونت آنها را کنار زد و گفت که بنشینند و حرف نزنند و تهدید کرد که اگر ساکت نشوند آن روز به کار هیچکدام رسیدگی نمیکند. او سرش را برای مکینتاش تکان داد.
- سلام مَک، بالاخره پا شدی؟ نمیدانم چطور میتوانی بهترین ساعات روز را بخوابی. باید صبحها مثل من قبل از سپیده از خواب بیدار شوی.
- بدجنس تنبل.
او خودش را روی صندلی انداخت و صورتش را با دستمال بزرگی پاک کرد.
- خدایا من خیلی تشنهام.
او به سمت مأمور پلیسی که دم در ایستاده بود برگشت، مرد ظاهری عجیب و نامتعارف داشت. کت سفید و لنگ مخصوص سامواییها را پوشیده بود و به او گفت که برایش مشروب کاوا بیاورد. کاسۀ کاوا گوشۀ اتاق روی زمین بود و مأمور پلیس یک نصفه نارگیل را پر کرد و آن را برای والکر آورد. او چند قطرهای روی زمین ریخت، کلمات معمول را زیر لبش زمزمه کرد و با لذت آن را سر کشید بعد به مأمور پلیس گفت از بومیان منتظر پذیرائی کند. پوستۀ نارگیل به ترتیب سن یا اهمیت به آنها داده میشد و با همان مراسم خالی میشد.
بعد والکر مشغول کار روزانه شد. او مردی ریزنقش بود، قدش بسیار کوتاهتر از حد معمول و تنومند بود. صورتی گنده و گوشتالود داشت که کاملاً اصلاح شده بود و گونههایش از هر طرف در غبغبهای بزرگ آویزان بودند و چانهای پهن داشت، اعضای کوچک او گوئی همه در چربی حل شده بودند و به جز هلالی از موی سفید در پشت سرش، او کاملاً کچل بود. او شما را به یاد آقای پیک ویک میانداخت. جالب این بود که او با آن ظاهر بسیار عجیب و غریب و حتی مضحکش وقار و متانت خاصی داشت. چشمهای آبیاش از پشت عینک قاب طلا، بسیار نافذ و شاد و چهرهاش بسیار قاطع و مصمم بود. او شصت ساله بود اما آن سرزندگی بومیاش به گذشت سالیان عمر فائق آمده بود. علیرغم فربهیاش بسیار چابک بود و با گامهای سنگین و قاطع طوری راه میرفت گوئی که میخواست وزن خود را بر زمین تحمیل کند، با صدائی بلند و زمخت صحبت میکرد.
دو سال بود که مکینتاش به سِمَت معاون والکر منصوب شده بود. والکر که حدود بیست و پنج سال فرماندار تالوآ یکی از بزرگترین جزایر مجمعالجزایر ساموا بود، مردی بود که در سرتاسر دریاهای جنوب همه او را شخصاً میشناختند و یا اسمش را شنیده بودند و مکینتاش وقتی تازه به این جزیره آمده بود با کنجکاوی هیجانانگیزی انتظار اولین ملاقاتش با او را میکشید. او به دلایل مختلفی قبل از گرفتن پُستش دو سه هفتهای در آپیا اقامت کرده بود. در باشگاه انگلیسی و هم هتل چاپلین داستانهای بیشماری دربارۀ والکر شنید. او حالا به علاقهاش به آن ماجراها با تمسخر فکر میکرد. از آن به بعد خودش صدها بار آن ماجراها را از زبان خود والکر شنیده بود. والکر خوب میدانست که سرشناس است و عمداً سعی میکرد در این موضوع اغراق کند. او نسبت به این شهرت خودش غیرت خاصی داشت و نگران این بود که آیا شما جزئیات همه داستانهائی را که دربارهاش میگویند میدانید یا نه. و از دست کسانی که آنها را ناقص و دست و پا شکسته برای غریبهها تعریف کرده بودند به طور مضحکی عصبانی میشد.
صمیمیت خالی از نزاکتی در رفتار والکر بود که در روزهای اول به نظر مکینتاش زیاد ناخوشایند نبود و والکر خوشحال از اینکه شنوندۀ حرفهایش تازه وارد است، نهایت تلاشش را میکرد که خوب حرف بزند. او خوش اخلاق، سرحال و ملاحظهکار بود. مکینتاش که تا سی و یک سالگی و تا زمان مبتلا شدن به بیماری ذاتالریه به زندگی آرام و بیدغدغه کارمندی دولت در لندن عادت داشت بعد از آن به دلیل ترس از مبتلا شدن به سل مجبور به یافتن شغلی در اقیانوس آرام شده بود. زندگی والکر فوقالعاده رمانتیک بود. موقعیتی که او با آن قدم در ماجراهای بیشمار زندگیاش نهاده بود، ویژگی شخصیتی او بود. او در پانزده سالگی به دریا فرار کرده بود و بیش از یک سال در یک کشتی، ذغال سنگ میریخت. او پسر بچه ای ریزنقش بود و خدمۀ کشتی با او مهربان بودند، اما کاپیتان به دلایلی نفرت شدیدی از او در دلش میپروراند و بیرحمانه از این پسربچه کار میکشید و والکر شبها از درد اعضای بدنش در نتیجۀ کتکهابی که خورده بود، خوابش نمیبرد. او هم با تمام وجودش از کاپیتان متنفر بود. بعد خبری از یک مسابقۀ اسب سواری به گوشش رسید. توانست بیست و پنج پوند از دوستی که در بلفاست پیدا کرده بود، قرض بگیرد. او آن را روی اسبی شرطبندی کرد. اسبی کمشانس و شرطبندی کلان. اگر میباخت، هیچ امکانی برای پرداخت پول نداشت، اما هیچ وقت فکر نکرد که میبازد. احساس میکرد خیلی شانس دارد. اسب برنده شد و او یکباره متوجه شد که چیزی بیشتر از هزار پوند در دست دارد. حالا دیگر شانس به او روی کرده بود. بهترین وکیل شهر را پیدا کرد، کشتی زغالکش یک جائی در ساحل ایرلند بود، او نزد وکیل رفت و به او گفت که شنیده که کشتی را برای فروش گذاشتهاند و از او خواست که معامله را جور کند. وکیل از دیدن این موکل ریزه میزه و کم سن و سال متعجب شد، والکر در آن زمان شانزده ساله و تازه کمتر از سنش به نظر میرسید و وکیل از روی مهربانی گفت که نه تنها معامله را برای او جور میکند بلکه سعی میکند که به قیمتی مناسب آن را بخرد. بعد از مدت کوتاهی، والکر مالک کشتی بود.
او به کشتی برگشت، لحظهای را که به کاپیتان گفت باید تا یک ساعت دیگر کشتی او را ترک کند، شکوهمندترین لحظۀ زندگیش به حساب میآورد. او معاون ناخدا را به مقام کاپیتانی منصوب کرد، نُه ماه دیگر با این کشتی سفر کرد و بعد آن را با سود خوبی فروخت.
او در بیست و شش سالگی با حرفۀ کشاورزی وارد جزیره شد. از معدود مردان سفید پوستی بود که در زمان اشغال آلمان آنجا ساکن شدند و از این رو نفوذ خاصی روی بومیها داشت. آلمانیها او را به مقام فرمانداری منصوب کردند، بعد از بیست سال هنوز عهدهدار آن بود و وقتی بریتانیاییها جزیره را اشغال کردند، او در مقام خود ابقا شد. او مستبدانه به جزیره حکومت میکرد، اما کاملاً موفق بود. وجهۀ این موفقیت او علت دیگری برای علاقه مکینتاش به او بود.
اما این دو مرد با هم نمیتوانستند کنار بیایند. مکینتاش مردی زشت، با رفتاری خام و ناشیانه بود. آدمی لاغر و قد بلند با سینهای باریک و شانههائی افتاده. او گونههائی رنگ پریده و فرورفته داشت و چشمهایش درشت و غمگین بودند. بسیار اهل کتاب بود و وقتی کتابهایش رسیدند و او آنها را باز کرد، والکر به خوابگاه او آمد و به آنها نگاه کرد، بعد با خندهای تمسخرآمیز به سمت مکینتاش برگشت و پرسید:
- این همه آت و آشغال را برای چه آوردی؟
چهرۀ مکینتاش از خشم سرخ شد.
- متأسفم که به نظر شما اینها آت و آشغال است. اما من آنها را آوردهام که بخوانم.
- وقتی گفتی کتابهای زیادی قرار است برایت برسند فکر کردم که چیزی است که به درد من بخورد. داستانهای پلیسی نداری؟
- نه، ندارم.
- پس در این صورت یک احمق حسابی هستی.
- خوشحالم که این طور فکر می کنید...
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در باران - قسمت پنجم مطالعه نمایید.