Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

باران - قسمت دوم

باران - قسمت دوم

نویسنده: سامرست موآم
ترجمۀ: شهرزاد بیات موحد

مهمانی ناهار

هنگام اجرای نمایش چشمم به او افتاد و در جواب اشاره‌اش در زمان استراحت پایین رفتم و کنارش نشستم. از آخرین باری که او را دیده بودم، سال‌ها می‌گذشت و اگر کسی اسم او را صدا می‌زد فکر کنم که به زحمت می‌توانستم او را به جا آورم. او با خوشروئی با من سلام و علیک کرد.

- خوب، سال‌ها است که همدیگر را ندیده‌ایم، وای که زمان چقدر تند می‌گذرد. دیگر هیچ‌کدام از ما جوان نمی‌شویم. اولین باری که شما را دیدم، به خاطر دارید؟ من را به ناهار دعوت کردید؟ «واقعاً فراموش کرده بودم؟»

بیست سال پیش بود من در پاریس زندگی می‌کردم. ساکن آپارتمانی کوچک در محلۀ کارتیه لاتن مشرف به یک گورستان بودم و آن‌قدر درآمد داشتم که زندگی بخور و نمیری داشته باشم. او یکی از کتاب‌های من را خوانده و نامه‌ایی برایم نوشته بود. من هم در جوابش نامۀ تشکرآمیزی نوشتم و بلافاصله نامۀ دیگری دریافت کردم. او نوشته بود که چند روزی در پاریس است و دوست دارد من را ببیند. اما وقتش محدود بود و فقط پنجشنبه وقت آزاد داشت. صبح در لوکزامبورگ بود و از من خواسته بود که ناهار را در فویو بخوریم. رستورانی که سناتورهای فرانسوی آنجا غذا می‌خوردند و با درآمدی که من داشتم به هیچ وجه فکر رفتن به آنجا را به مخیله‌ام هم راه نمی‌دادم. اما من خیلی خوشحال و جوان‌تر از آن بودم که نه گفتن به خانمی را یاد گرفته باشم. (البته باید این را اضافه کنم که مردان کمی دیر این را یاد می‌گیرند، مگر زمانی که آن قدر پیر هستند که حرف‌هایشان برای زنان آنچنان تأثیری ندارد). من هشتاد فرانک داشتم (فرانک طلا) که باید تا آخر ماه با آن سر می‌کردم. یک ناهار معمولی نباید بیشتر از پانزده تا تمام می‌شد و اگر قهوه را حذف می‌کردم، می‌توانستم تا آخر ماه دوام بیاورم.

من جواب دادم که دوست مکاتبه‌ای‌ام را ساعت دوازده و نیم ظهر روز پنجشنبه در رستوران می‌بینم. او آن طوری که انتظار داشتم جوان نبود و ظاهرش به جای جذابیت وقار خاصی داشت. در حقیقت او زنی چهل ساله بود (سن و سالی جذاب، اما نه سنی که عشقی ناگهانی آن هم در اولین نگاه را برانگیزد) و به نظرم تعداد دندان‌های سفید و درشت و یک دستش بیشتر از نیاز هر کاربرد عملی بود. او پرحرف بود ولی از آنجائی که بیشتر حرف‌هایش مربوط به من می‌شد، آماده بودم که شنونده‌ای مشتاق باشم.

من با دیدن قیمت غذاها حسابی یکه خوردم. چون قیمت‌ها خیلی گران‌تر از حد تصور و پیش‌بینی‌ام بود. اما او خیال من را راحت کرد.

- من هیچ وقت برای ناهار چیزی نمی‌خورم.

از روی دست و دلبازی بدون هیچ فکری جواب دادم: نه این ممکن نیست.

- من هیچ وقت بیشتر از یک نوع غذا نمی‌خورم. فکر می‌کنم مردم این روزها خیلی پرخور شده‌اند. شاید فقط یک ماهی کوچک، ماهی آزاد دارند؟

اوایل سال بود و ماهی آزاد جزء فهرست غذا نبود. اما من از گارسون پرسیدم که ماهی آزاد دارند یا نه؟ بله، یک ماهی آزاد زیبا و خوشمزه تازه رسیده بود. اولین روزی بود که ماهی آزاد داشتند و من یکی برای مهمانم سفارش دادم. گارسون پرسید که آیا تا آماده شدن ماهی چیز دیگری می‌خورد یا نه؟

او جواب داد: نه، ولی خوب از خاویار بدم نمی‌آید.

قلبم فشرده شد. خاویار خیلی گران بود. ولی نمی‌توانستم حرفی بزنم. به گارسون گفتم که حتماً برای خانم خاویار بیاورید و برای خودم ارزان‌ترین غذا یعنی دنده گوسفند سفارش دادم.

او گفت: به نظر من که خوردن دنده گوسفند برای شما خوب نیست.

- نمی‌دانم چطور انتظار دارید که بعد از خوردن غذای سنگینی مثل دنده گوسفند بتوانید کار کنید. من که دوست ندارم به معده‌ام فشار بیاورم.

بعد موضوع نوشیدنی مطرح شد.

او گفت: من معمولاً برای ناهار نوشیدنی نمی‌خورم.

من هم فوراً جواب دادم: من هم همین‌طور.

او گوئی که من اصلاً حرفی نزده‌ام همچنان به حرف‌هایش ادامه داد و گفت:

- پس چی می‌خورید؟

- آب.

او خاویار و ماهی آزاد را خورد و شادمانه از هنر و ادبیات و موسیقی صحبت کرد اما همۀ حواس من پیش صورتحساب بود. و وقتی که غذای من یعنی همان دندۀ گوسفند رسید، او به طور جدی شروع به نصیحت من کرد.

-می‌بینم که عادت به خوردن غذاهای سنگین دارید. مطمئنم کار بی‌اندازه غلطی است. چرا مثل من غذا نمی‌خورید؟ فکر کنم که خیلی برایتان بهتر باشد.

وقتی دوباره گارسون صورت غذا را آورد گفتم: من فقط می‌خواهم یک نوع غذا بخورم.

او با ژستی خاص به گارسون گفت که چیزی نمی‌خورد.

- نه، نه من هیچ‌وقت برای ناهار چیزی نمی‌خورم. خیلی مختصر، فقط یک نوع. آن را هم فقط به عنوان بهانه‌ای برای گفتگو خوردم بیشتر از آن چیزی نمی‌خورم. مگر اینکه آنها از آن مارچوبه‌های گنده داشته باشند. و خیلی بد است اگر که بدون خوردن آن از پاریس بروم.

قلبم داشت از جا کنده می‌شد. آنها را در فروشگاه‌ها دیده بودم و می‌دانستم که خیلی گران هستند. اغلب از دیدن آنها دهنم آب می‌افتاد.

از گارسون پرسیدم: خانم می‌خواهد بداند شما از آن مارچوبه‌های گنده دارید؟

با تمام وجودم آرزو می‌کردم که جواب گارسون منفی باشد، لبخند شادمانه‌ای روی چهرۀ پهن و کشیش‌گونۀ او نشست و من را مطمئن کرد آنها مارچوبه‌هائی آنچنان گنده، نرم و خوش طعم دارند که هیچ جا نظیر ندارد.

مهمانم آهی کشید و گفت: زیاد گرسنه نیستم. اما چون اصرار می‌کنید کمی می‌خورم.

- خودتان نمی‌خورید؟

- نه من هیچ‌وقت مارچوبه نمی‌خورم.

- می‌دانم خیلی‌ها مارچوبه دوست ندارند. به واقع این همه گوشتی که می‌خورید ذائقه شما را تخریب می‌کند.

او منتظر آماده شدن مارچوبه شد. ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود.

الان دیگر مسئله این نبود که من بقیه ماه را سپری کنم، مشکل اصلی پرداخت صورتحساب بود. بسیار شرم‌آور بود که من ده فرانک کم بیاورم و مجبور باشم از مهمانم قرض بگیرم. غیرقابل تحمل بود. دقیقاً می‌دانستم که چقدر پول دارم و تصمیم گرفتم که اگر صورتحساب بیشتر از اندازۀ جیبم باشد، دست در جبیم کرده و با ژستی نمایشی ادعا کنم پولم را زده‌اند و اگر مهمانم هم پول کافی برای پرداخت صورتحساب نداشت دیگر اوضاع خیلی ناجور می‌شد. در آن صورت تنها راه این بود که ساعتم را گرو بگذارم و بگویم که برمی‌گردم و پول را می‌دهم.

بالاخره مارچوبه رسید. آنها گنده، گوشتی و اشتها‌آور بودند. بوی کرۀ آب شده مشام من را نوازش می‌داد، همان‌طوری که پیش‌کشی‌های سامیهای پرهیزگار مشام یهوه را قلقلک می‌داد. من زن گستاخ را تماشا می‌کردم که آنها را در لقمه‌های اشتها‌آور از گلویش پایین می‌فرستاد و با همان لحن مؤدبانه در مورد شرایط درام بالکان صحبت می‌کردم. بالاخره غذایش به اتمام رسید.

پرسیدم: قهوه؟

او جواب داد: بله فقط یک قهوه و بستنی.

حالا دیگر کار از کار گذشته بود. یک قهوه و بستنی برای او و یک قهوه برای خودم سفارش دادم.

او درحال خوردن بستنی گفت: می‌دانید من به یک موضوع کاملاً اعتقاد دارم و آن این است که آدم تا کاملاً سیر نشده نباید از پشت میز بلند شود.

با صدائی که به زحمت از گلویم درمی‌آمد پرسیدم: سیر شدید؟

- بله، بله. دیگر گرسنه نیستم. می‌بینید که من ناهار نمی‌خورم. یک فنجان قهوه برای صبحانه و بعد شام، ولی برای ناهار بیشتر از یک نوع غذا نمی‌خورم. منظورم شما بودید.

- بله بله فهمیدم.

بعد اتفاق خیلی بدی افتاد. وقتی ما منتظر قهوه بودیم سرگارسون با لبخندی تملق آمیز روی لبهایش، با سبد بزرگی از هلوهای گنده و آبدار رسید. آنها سرخی چهرۀ دخترکی معصوم و رنگ‌های گرم و دلپذیر چشم‌اندازی از ایتالیا را داشتند. ولی خوب قطعاً آن زمان فصل هلو نبود. خدا می‌داند که چقدر می‌ارزید ولی خوب بعداً فهمیدم چون مهمان من همین طوری که به حرف زدن ادامه می‌داد بدون توجه یکی را برداشت.

- می‌بینم که شما معده‌تان را با یک خروار گوشت پر کردید و دوست بیچاره من دیگر نمی‌توانید چیزی بخورید. ولی من چون غذای سبکی خوردم، می‌توانم از خوردن هلو لذت ببرم.

صورتحساب رسید و من بعد از پرداخت فهمیدم که پول زیادی برای پرداخت انعام ندارم. وقتی سه فرانک به گارسون دادم او طوری به من نگاه کرد که فهمیدم فکر می‌کند که خیلی خسیس هستم. اما وقتی از رستوران بیرون آمدم، جیبم خالی و تمام روزهای ماه پیش رویم بود.

وقتی برای خداحافظی با او دست می‌دادم، گفت: مثل من باشید و برای ناهار بیشتر از یک نوع غذا نخورید.

من به تندی جواب دادم. بهتر از آن هم عمل می‌کنم و امشب چیزی برای شام نمی‌خورم.

او درحالیکه داخل تاکسی می‌پرید گفت: چه بامزه شما خیلی شوخ طبع هستید.

اما بالاخره انتقامم را گرفتم فکر نکنم که آدم کینه‌توزی باشم اما وقتی خدایان نامیرا دستی در کاری دارند مشاهده نتیجه با خرسندی، قابل عفو است. او امروز حدود صد کیلو وزن دارد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در باران - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب باران انتشارات فرزان روز
  • تاریخ: پنجشنبه 7 اسفند 1399 - 08:34
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1845

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1373
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23032477