Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

گل صحرا - قسمت اول

گل صحرا - قسمت اول

نویسنده: واریس دیری و کاتلین میلر
ترجمۀ: شهلا فیلسوفی و خورشید نجفی

فرار

صدای ضعیفی از خواب بیدارم کرد و وقتی چشم هایم را باز کردم، داشتم به صورت شیری نگاه می کردم. میخکوب، بیدار شدم و چشم هایم باز شد، خیلی باز. انگار می خواستم چشم ها را آن قدر گشاد کنم که حیوان روبه رویم را در آن ها جا بدهم. سعی کردم بایستم. اما چند روزی می شد که چیزی نخورده بودم، بنابراین پاهای ضعیفم به لرزه افتادند و زیر بدنم تا شدند.

بی حال از پشت، روی درختی که در سایه اش استراحت کرده بودم و به من در برابر تابش خورشید بی رحم ظهر آفریقا پناه داده بود، ولو شدم. سرم را به آرامی به عقب تکیه دادم، چشم هایم را بستم و فشار پوست زمخت درخت را بر جمجمه ام احساس کردم. شیر آن قدر نزدیک بود که می توانستم بوی نفسش را در هوای داغ استشمام کنم. شروع  به راز و نیاز با خدا کردم: «خدای من، دیگر تمام شد. لطفاً همین حالا جانم را بگیر.»

سفر دور و درازم در صحرا به پایان رسیده بود. نه پناهی داشتم نه سلاحی. نیرویی هم برای دویدن در من نمانده بود. می دانستم که در بهترین وضعیت هم نمی توانم شیر را پشت سر بگذارم و از درخت بالا بروم. چون شیرها هم مثل گربه سانان دیگر به کمک پنجه های قوی خود به چالاکی از درخت بالا می روند. به نیمه راه نرسیده با یک حرکت مرا می گرفت و من از بین می رفتم. بی هیچ هراسی چشم هایم را باز کردم و به شیر گفتم:

«منتظرت هستم، بیا مرا بگیر.»

نرّه شیر زیبایی بود با یال طلایی و دم درازی که برای راندن پشه ها آن را عقب و جلو می کرد. پنج یا شش سال داشت، جوان و سالم بود. می دانستم که می تواند مرا در یک لحظه مچاله کند. او پادشاه جنگل بود. در همۀ عمرم دیده بودم که آن پنجه های قوی، گاوهای وحشیِ آفریقایی و گورخرهای صدها کیلو سنگین تر از مرا به زیر کشیده بودند.

شیر به من زل زد. چشم های عسلی اش به آرامی به هم خورد. چشم های قهوه ای من هم به او خیره شد و روی نگاهش قفل شد. شیر نگاهش را برگرداند. «زود باش. مرا بگیر.» باز به من نگاه کرد و بعد به سمت دیگری. لب هایش را لیسید و روی کفل هایش نشست. بعد بلند شد و با ظرافت و ابهت به جلو و عقب قدم برداشت. بالاخره برگشت و دور شد. بدون شک به این نتیجه رسیده بود که گوشتی بر استخوانم نیست که به خوردنش بیرزد. شیر با گام های بلند صحرا را درنوردید تا این که پوست زرد مایل به قهوه ای اش در میان شن ها گم شد.

وقتی فهمیدم قصد کشتن مرا ندارد، آهی از سر آسودگی نکشیدم؛ چون نترسیده بودم. من آمادۀ مردن بودم، اما خداوند که همیشه بهترین دوست من بوده، نقشۀ دیگری برای من کشیده بود. او دلیل خاصی برای زنده نگه داشتن من داشت. با خود گفتم: «چه دلیلی دارد؟ من در اختیار توام. مرا هدایت کن.» و پا به فرار گذاشتم.

این سفر هولناک را برای فرار از دست پدرم شروع کرده بودم. آن موقع سیزده ساله بودم و با خانواده ام که قبیله ای از کوچ نشینان صحرای سومالی بودند، زندگی می کردم. پدرم گفته بود که ترتیب ازدواج مرا با مردی سال خورده داده است. می دانستم باید به سرعت دست به کار شوم، یا این که منتظر شوم که تازه داماد از راه برسد و مرا با خود ببرد. بنابراین به مادرم گفتم که می خواهم فرار کنم. نقشه ام این بود که خاله ام را که در موگادیشو، پایتخت سومالی زندگی می کرد، پیدا کنم. البته هیچ وقت برای پیدا کردن کسی به موگادیشو، یا هیچ شهر دیگری نرفته بودم. خاله ام را هیچ وقت ندیده بودم. اما با خوش بینی کودکانه ای احساس می کردم که مسائل به شکل جادویی حل خواهد شد.

وقتی پدرم و بقیۀ افراد خانواده خواب بودند، مادرم مرا بیدار کرد و گفت: «حالا وقتش است، برو.» به دور و برم نگاه کردم تا چیزی را برای بردن چنگ بزنم، اما چیزی پیدا نکردم؛ نه شیشۀ آبی، نه تُنگ شیری و نه سبد خوراکی. بنابراین پا برهنه و فقط با پارچه ای که به دور خودم پیچیده بودم، به درون شب سیاه صحرا فرار کردم.

نمی دانستم چه مسیری مرا به موگادیشو هدایت می کند، بنابراین فقط دویدم. اول آهسته، چون نمی توانستم چیزی ببینم. همین طور که جلو می رفتم، می لغزیدم و روی ریشه ها سکندری می خوردم. بالاخره تصمیم گرفتم که بنشینم. چون در آفریقا مار زیاد است و من از مارها می ترسیدم. هر ریشه ای که رویش پا می گذاشتم به نظرم مار کبرایی بود که در حال «فیف» کردن است. به تماشای آسمان می نشستم که به آرامی روشن می شد. قبل از این که خورشید بالا بیایید – ویژ – مانند غزال از جا کنده شدم. دویدم . دویدم. ساعت ها دویدم.

ظهر که شد به عمق شن زارِ  قرمزرنگ، همچنین به عمق افکار خودم رسیده بودم. کدام جهنم دره ای می رفتم؟ حتی نمی دانستم به کدام جهت هدایت می شوم. چشم انداز به سمت ابدیت کشیده می شد. فقط گاه گاهی درخت صمغی یا بوتۀ خاری در میان شن ها روییده بود. می توانستم تا کیلومترها را ببینم. گرسنه، تشنه و خسته قدم ها را آهسته کردم و راه رفتم. گیج و بی حال، سلانه سلانه پیش می رفتم و از خودم می پرسیدم که زندگی جدیدم مرا به کجا خواهد برد. بعداً چه اتفاقی خواهد افتاد؟

همین طور که دربارۀ این سؤال ها فکر می کردم، حس کردم صدایی به گوشم می خورد: «و- ا- ر- ی- س...و- ا- ر-ی- س...» پدرم مرا صدا می زد. به سرعت دور خودم چرخیدم و به دنبال او گشتم، اما کسی را ندیدم. فکر کردم شاید خیالاتی شده ام. «و- ا- ر-ی-س، و- ا- ر- ی- س.» صدا در اطرافم منعکس می شد. لَحنَش التماس آمیز بود، اما من ترسیده بودم. اگر مرا می گرفت،  برمی گرداندم و مجبورم می کرد با آن مرد ازدواج کنم. شاید مرا کتک هم می زد. چیزی نمی شنیدم. پدرم نزدیک تر می شد. حالا با جدیت و با سرعت هرچه تمام تر شروع به دویدن کردم. با این که چندین ساعت زودتر از پدرم به راه افتاده بودم، او خود را به من رسانده بود. بعداً متوجه شدم از تعقیب جای پایم روی شن ها مرا پیدا کرده بود.

پدرم پیرتر از آن بود که مرا بگیرد. این چیزی بود که من خیال می کردم، چرا که من جوان و سریع بودم. در افکار بچگانه ام پدرم پیر مرد بود. حالا خنده ام می گیرد وقتی به یاد می آورم که او در آن زمان سی سال بیش تر نداشت. همۀ ما فوق العاده قبراق بودیم، چون به همه طرف راه می رفتیم و می دویدیم. نه اتومبیل داشتیم و نه هیچ گونه وسیلۀ حمل و نقلی. من همیشه تیزپا بودم چون حیوانات را تعقیب می کردم، به دنبال آب می گشتم و با تاریکی مسابقه می دادم تا قبل از این که روشنایی روز ناپدید شود، به سلامت به خانه برسم.

بعد از مدتی دیگر نشنیدم که پدرم صدایم بزند، بنابراین از سرعتم کم کردم و آهسته شروع به دویدن کردم. با خودم استدلال کردم، اگر به حرکت ادامه بدهم، پدر خسته می شود و به خانه برمی گردد. ناگهان به سمت افق برگشتم و دیدم که از روی تپه ای به طرفم می آید. او هم مرا دیده بود. درحالی که ترسیده بودم به سرعتم افزودم. سریع تر دویدم. مثل این بود که بر امواج سوار شده بودیم؛ من از تپه ای بالا می رفتم و او از تپۀ پشت سر من سرازیر می شد. همین طور برای ساعت ها ادامه دادیم، تا این که متوجه شدم برای مدتی است او را ندیده ام. دیگر مرا صدا نمی زد.

درحالی که قلبم می زد، بالاخره ایستادم و پشت بوته ای پنهان شدم و اطراف را پاییدم. چیزی دیده نمی شد. با دقت گوش دادم. صدایی نبود. وقتی که به کنار تخته سنگ همواری رسیدم، برای استراحت ایستادم. اما از اشتباه شب قبل درس گرفته بودم و وقتی که دوباره شروع به دویدن کردم، به طرف سنگ هایی رفتم که در زمین سخت بودند. بعد جهتم را تغییر دادم تا پدرم نتواند جای پاهایم را تعقیب کند.

با خود گفتم، پدرم حتماً برگشته تا راهش را به سمت خانه پیدا کند، چون خورشید داشت غروب می کرد. اما او نمی توانست قبل از این که روشنایی روز رنگ ببازد به خانه برسد. او مجبور بود در تاریکی به خانه برگردد و درحالی که به سروصدای شب هنگام خانواده مان گوش می سپرد، به کمک فریاد و خندۀ کودکان و هیاهوی «مآ مآ» و «بع، بع» حیوانات، راهش را پیدا کند. در صحرا باد صداها را تا مسافت های دور می برد. از این رو وقتی که در شب گم می شدیم این صداها مثل فانوس دریایی عمل می کردند.

بعد از پیمودن سنگلاخ،  جهتم را عوض کردم. مهم نبود به کدام سمت می روم، زیرا نمی دانستم کدام جهت مرا به موگادیشو می برد. تا غروب خورشید به دویدن ادامه دادم، روشنایی از بین رفته بود و شب آن قدر سیاه بود که نمی توانستم جایی را ببینم. حالا دیگر از گرسنگی درحال مرگ بودم و غذا تنها چیزی بود که می توانستم به آن فکر کنم. از پاهایم خون می آمد. برای استراحت زیر درختی نشستم و به خواب رفتم.

صبح، آفتاب داغی که پوست صورتم را می سوزاند، از خواب بیدارم کرد. چشم هایم را باز کردم و به برگ های درخت اکالیپتوس که به آسمان قد کشیده بود، نگاه کردم. آرام آرام به واقعیت اوضاع و احوالم پی بردم. خدای من، من تنهای تنها هستم.

چه باید بکنم؟

بلند شدم و به دویدن ادامه دادم. چند روز توانستم به این کار ادامه دهم. چند روز؟ نمی دانم. آن چه می دانم این است که زمان برایم مهم نبود. فقط گرسنگی، تشنگی و درد مهم بود. وقتی که شب می شد، می ایستادم و استراحت می کردم. در نیمۀ روز، وقتی خورشید داغ ترین تابش را داشت، زیر درختی می نشستم و چرتی می زدم.

بین یکی از این چرت زدن ها بود که خوابم برد و شیر مرا بیدار کرد. تا آن موقع دیگر برایم مهم نبود که آزاد شده ام. فقط می خواستم به خانه پهلوی مادرم برگردم. چیزی که بیش تر از آب و غذا می خواستم، مادرم بود. با این که برای ما غذا و آب نخوردن برای یکی – دو روز عادی به حساب می آمد، می دانستم که بیش از این نمی توانم تاب بیاورم. آن قدر ضعیف بودم که به سختی حرکت می کردم و پاهایم آن قدر ترک خورده و مجروح بود که با هر قدمی که برمی داشتم عذاب می کشیدم. وقتی شیر جلو من نشست و لب هایش را از گرسنگی لیسید، تسلیم شده بودم و برای رهایی از بدبختی ام به این مرگ آنی رضایت داده بود.

اما شیر به استخوان های از گوشت بیرون زده، گونه های فرو رفته و چشم های از حدقه درآمده ام نگاه کرد و از من دور شد. نمی دانم که دلش به حال این موجود بدبخت سوخت یا این که به این نتیجه رسید که حتی به عنوان تنقلات هم ارزش خوردن ندارم. شاید هم خدا شفاعت مرا کرده بود. اما به این نتیجه رسیدم که خدا نمی تواند آن قدر بی رحم باشد که مرا زنده نگاه دارد تا از طریق بی رحمانه تری مثل گرسنگی بمیرم. او نقشۀ دیگری برای من کشیده بود. بنابراین خواستم که هدایتم کند: «مرا بگیر – هدایتم کن.» برای حفظ تعادلم محکم درخت را چسبیدم. روی پا ایستادم و از خدا کمک خواستم....

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در گل صحرا - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب گل صحرا انتشارات نشر چشمه
  • تاریخ: سه شنبه 14 بهمن 1399 - 08:58
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 1958

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

نظرات

  • اکرم+شیخ+الاسلامی
    چهارشنبه 15 بهمن 1399 - 09:48
    سلام
    به نظر خیلی داستانِ جذاب و زیبایی باید داشته باشه . از اون کتاباس که صبح به صبح باید چک کنم ببینم قسمت جدیدش رو گذاشتین یا نه .... ممنونم ⚘

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1705
  • بازدید دیروز: 9027
  • بازدید کل: 22929671