Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت چهارم

تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت چهارم

داستان کوتاه "تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟"
نویسنده: میه کو کاواکامی
مترجم: مژگان رنجبر

درباره نویسنده

میه کو کاواکامی متولد سال 1976 در اُساکای ژاپن است. او که پیش تر خواننده بوده و چندین آلبوم موسیقی و تک آهنگ منتشر کرده است و حرفۀ خوانندگی را به خاطر پرداختن تمام وقت به حرفۀ نویسندگی کنار گذاشته است. کاواکامی در سال 2008 جایزۀ آکتا گاوا را به دست آورد. از افتخارات ادبی دیگر این نویسنده می توان به کسب این جوایز اشاره کرد: جایزۀ ادبی تانیزاکی، جایزۀ ادبی موراساکی شیکیبو، جایزۀ ادبی ناکاهارا چویا و... کاواکامی خود را به لحاظ ادبی متأثر از لیدیا دیویس و جیمز جویس می داند. هاروکی موراکامی آثار و سبک میه کو کاواکامی را تحسین کرده و او را نویسندۀ جوان محبوب خود خوانده و از او به عنوان نویسنده ای که پیوسته درحال رشد و شکوفایی یاد کرده است. انتشارات کتاب سده رمان کوتاه خانم ساندویچ یخ از این نویسنده را با ترجمۀ مترجم این کتاب به چاپ رسانده است. داستان کوتاهی که در ادامه می آید در وب سایت واژه های بی مرز منتشر شده است.

 

تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟

در رختخواب دراز کشیده بودم که از مرگ داستان نویس با خبر شدم.

برخاسته از رؤیایی طولانی و سرشار از تاریکی نامنسجم، ذهنم هنوز تیره بود که دستم را برای دیدن ساعت به سوی آیفونم دراز کردم. هنگامی که چشم هایم برصفحۀ نمایش کوچک آرام گرفتند، خبر را در بخش رویدادهای مهم پیدا کردم.

تک جمله ای بود ساخته شده از حروف ریز. واژه ها را درک می کردم اما هیچ نمی توانستم از معنایشان سر دربیاورم. تلاش کردم با صدای بلند بگویم: «هممم» - از طرف دیگر - «پس او مُرد.» حسم این بود که دوست داشتم درباره اش با کسی حرف بزنم، اما نمی دانستم به چه کسی زنگ بزنم یا چطور موضوع را مطرح کنم. در سکوت، همان طور به صفحۀ نمایش خیره ماندم.

گویا داستان نویس مدتی تحت درمان قرار داشت. آن خبر این طور گزارش می داد که در مراسم ترحیم او فقط خانواده و چند نفری از بستگان نزدیک حضور می یافتند. اما او خوانندگان زیادی داشت – حالا حتماً همه داشتند درباره اش صحبت می کردند. این فکر به نحوی افسرده ام کرد. قرار بود تا دو ساعت دیگر خانه را ترک کنم، اما دیگر حس رفتن به سر کار و مُهر کردن شماره ها بر دفتر ثبت، سروکله زدن با مردم، خالی کردن جعبه های مقوای، پس فرستادن کالاها، نظم و ترتیب دادن به صورت حساب ها و کارهایی از این دست را نداشتم. زنگ زدم که بیمارم، عذرخواهی کردم و گفتم که تب دارم و در رختخواب درازکش ماندم. بعد که بیدار شدم، نزدیک به پنج ساعت خوابیده بودم.

اوایل عصر بود که سرانجام از رختخواب بیرون آمدم. من که برای انجام هیچ کاری تحت فشار نبودم برای شستن مقداری برنج به آشپزخانه رفتم و به این فکر کردم که چگونه باقی شب را خواهم گذراند.

من هر کتابی را که داستان نویس نوشته بود داشتم. همه شان را خوانده بودم. وقتی جوان تر بودم، یا حتی خیلی کم سن و سال، بارها و بارها جلد به جلدشان را خوانده بودم. خب، تعداد بسیار زیادی از مردم چنین کاری را کرده بودند، زیرا او از آن دست نویسندگانی بود که بیشتر جمعیت کتاب خوان ژاپن آثار او را خوانده و عاشقش بودند. هنوز هم به طرزی عجیب با این خبر احساس پریشانی می کردم. دقیقاً اندوه یا سرخوردگی نبود – تنها حسی تأثر گذار بود از اینکه چیزی داشت برمن آوار می شد. شاید دچار یک جور شوک شده بودم. «شوک» را به زبان ژاپنی چگونه می گویید؟ یک ضربه؟ حسی از آسیب؟ هنگامی که برنج را می شستم، داشتم فکر می کردم، واژۀ «آسیب» هم ژاپنی نیست. «اضطراب» واژه ای بود که این احساس فرو رفتن، این وضعیت غرق شدن را توضیح می داد – اضطراب ناشی از درک نکردن کامل موضوع، چرا که در میانۀ آشوب هستی. تمام آنچه می دانستم این حقیقت بود که درک نمی کردم. حالا که درباره اش فکر می کنم، احساسی بود که از دوران کودکی برایم آشنا بود – احساسی از کز کردن به تنهایی درون مِهی که از بین نمی رفت.

زمان سنج پلوپز را تنظیم کردم و روی کاناپه نشستم و نگاهی به قفسۀ کتاب انداختم تا ببینم کدام یک را در دستانم بگیرم. چنین کاری به نحوی حس و حال درستی نداشت. برخاستم و به آشپزخانه رفتم تا چای درست کنم.

آخرین چای کیسه ای ام بود. داخل لیوان، آب در سایه های گوناگونی از رنگ قهوه ای می چرخید. وقتی بهت زده به این طرح ها چشم دوخته بودم، واژه ها، جلد کتاب ها و.... هرچیزی را که مربوط به دوران نوجوانی ام بود به یاد آوردم، زمانی که برای نخستین بار کتاب های او را خواندم. چطور باید توضیحش بدهم؟ بو یا منظره ای خاص نبود که به یاد می آوردم و نه یونیفرم مدرسه یا گفت و گویی خاص. پاره های کوچک از چیزهای جسته و گریخته ای بود که بی تردید وجود داشتند اما دیگر بازپس گرفتنی نبودند. مثل جاده ای که درآن راه رفته بودیم، نخستین باری که او راجع به داستان نویس برایم گفت، ساعات و روزهای بی شمار که با هم سپری کردیم، و نامه هایی که رد و بدل کردیم. هنگامی که چای کیسه ای را از لیوان درآوردم و در بشقابی کوچک گذاشتم، آمامیا را به یاد آوردم.

«بله، خیلی خوب است.»

ما در دبیرستان همکلاسی بودیم. در راه بازگشت به خانه از یک گردش مدرسه ای متوجه شدم که آمامیا تنها نشسته و غرق در یک کتاب است. پرسیدم:

«آن چیست که داری می خوانی؟ کتاب خوبی است؟» و او هم پاسخ داده بود، درحالی که اندکی به بالا نگاه می کرد، با حالتی برچهره اش که انگار در تناقص با آن حرفی بود که برزبان آورد.

از آن به بعد، آمامیا کتاب هایی را از داستان نویسی که فقط نامش را شنیده بودم به من قرض می داد. من بی درنگ درگیرش شدم و ما شروع کردیم به صحبت دربارۀ انواع مسائل رمان های او، رمان های دیگر، و موسیقی ای که به آن علاقه داشتیم. ما پی بردیم که هردویمان از وقتی کوچک بودیم عاشق کتاب خواندن بودیم. هیچ یک از ما تصورش را هم نکرده بود با کسی ملاقات کند که بتواند دربارۀ کتاب ها با او حرف بزند، چه برسد به اینکه آن فرد از مدرسه باشد.

خیلی زود، صحبت هر روزه در مدرسه دیگر کافی نبود. ما به هم زنگ می زدیم و نامه می نوشتیم. زمان زیادی نبرد تا تبدیل به چیزی بیش از دوست شویم و حول و حوش اواخر آخرین سال دبیرستان شروع کردیم به قرار گذاشتن. ما در تابستانی که بیست و یک ساله شدیم به هم زدیم.

یک بار، وقتی من و آمامیا مثل اغلب اوقات در باغ گیاه شناسی قدم می زدیم، عهد بستیم هرگاه داستان نویس مُرد یک بار دیگر همدیگر را ببینیم. صرف نظر از اینکه کجا باشیم؟ بله. حتی اگر با افراد دیگر قرار بگذاریم؟ اوهوم. حتی هر دویمان ازدواج کرده باشیم؟آره. باشد، و حتی اگر هر دو خیلی پیر باشیم و رو به مرگ؟ بله. تصمیم گرفتیم دم ورودی باغ گیاه شناسی، ساعت دوی اولین یکشنبه بعد از اینکه داستان نویس می مرد، یکدیگر را ببینیم. باغی بود با نمایی غم انگیز، بدون هیچ گیاه قابل توجه یا منظره ای قابل صحبت، و ذره ای هم خوب نگه داشته نشده بود. چنین به نظر می رسید که انگار هرلحظه ممکن بود تعطیلش کنند. اما باغ که در حومه ای روستایی در میان کوه ها واقع شده بود بسیار بزرگ بود و ما ساعت ها درآن قدم می زدیم – به راستی، بی وقفه برای ساعت ها – کاملاً غرق خودمان، و داستان هایی را که فقط خودمان می فهمیدیم به هم می گفتیم. در زمین های پهناورش دشتی پوشیده از علف و حتی یک کوه کوچک داشت و وقتی به قلۀ کم ارتفاعش صعود می کردی و دامنه ها را نگاه می کردی می توانستی تالاب نیلوفرهای آبی را ببینی که پوشیده از برگ های سبزرنگی بود که تا بی نهایت گسترش یافته بود. باغ همیشه خالی بود، در هر ساعتی از روز یا سال که می رفتی.  برای همراهی با ما، فقط درختانی بودند که نامشان را نمی دانستیم، یا گلدانی بسیار بزرگ پر از برگ های پژمرده، یا انفجاری هرازگاهی از رنگ گل های شکوفا. وقتی می نشستیم و به شیشۀ پنجره های گلخانه نگاه می کردیم که اینجا و  آنجا ترک برداشته و به رنگی قهوه ای درآمده بود، حسی خوشایند را تجربه می کردیم از اینکه ما دو انسانِ آخر روی زمین هستیم. ما هیچ چیزی دربارۀ گیاهان نمی دانستیم، اما عاشق باغ گیاه شناسی بودیم انگار فقط برای ما وجود داشت.

آن روز سه شنبه بود. تصور نمی کردم که آمامیا عهدی را که آن روز در چهارده سال پیش بسته بودیم به یاد بیاورد، اما اگر در جایی زنده بود و حالش خوب بود، بی تردید خبر مرگ داستان نویس را شنیده بود. و اگر قولمان را به یاد می آورد.... پس، شاید.... می آمد...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ انتشارات نشر نون
  • تاریخ: چهارشنبه 1 بهمن 1399 - 08:36
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2133

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3297
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029949