Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت آخر

تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت آخر

داستان کوتاه "تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟"
نویسنده: میه کو کاواکامی
مترجم: مژگان رنجبر

جرعه ای از چای ولرم را نوشیدم و هنگامی که به آرامی فرو می دادمش به تقویم روی دیوار نگاه کردم. چهار روز دیگر، سپس یکشنبه. چهار صبح و چهار شب بعدی را در وضعیتی از انتظار سپری کردم که پیش تر هرگز تجربه اش نکرده بودم. هنوز مضطرب بودم، اما اضطرابی که حالا با حسی از نوستالژی رنگ گرفته بود و با نوری که از دوردست ها به من می رسید روشن می شد. هم زمان، می توانستم تاریکی ای را حس کنم که از جایی عمیق درآن پایین انعکاس می یافت.

وقتی صبح یکشنبه فرا رسید، صورتم را مرطوب کردم و ابروهایم را با دقتی بیشتر از همیشه خط کشیدم و دامنی پوشیدم که خیلی دوست داشتم اما به ندرت به تن می کردم. وقتی ازدواج کردم، به استان شیکوکو نقل مکان کرده بودم و پنج سال پیش، بعد از طلاقم، دوباره به شهری نزدیک آن کوهستان آمده و شغلی دفتری را در دانشگاه کیوتو گرفته بودم. آن هم دیری نپایید. در فکرم که آیا آمامیا هنوز هم در آن شهر زندگی می کند یا نه. آن زمان، او به دانشگاهی در کیوتو می رفت، پس احتمالش وجود دارد....

من تنها کسی بودم که در ایستگاه پیاده شدم. قطار از همان ابتدا هم کما بیش خالی بود و وقتی به خروجی ایستگاه رسیدم هیچ کس در آنجا کار نمی کرد. به این فکر کردم که برای صدا کردن کسی زنگ را به صدا درآورم، اما در سکوت از ایستگاه کوچک خارج شدم و به آهستگی در طول جاده ای که به باغ گیاه شناسی منتهی می شد گام برداشتم.

با تمام چیزهایی که حس هایم درمی یافتشان از پا درآمدم. به نظر می رسید با هر قدمی که برمی دارم همه چیز آشکار می شود، تا آن حد که دیگر نمی دانستم کدام مرحله از زندگی را می گذرانم؛ طرح لباسی که به تن داشتم؛ کفش های جدیدم که پاهایم را می زدند؛ آن وقتی که وانمود کردم عصبانی ام تا او را برنجانم؛ برگ های آن درخت بزرگ که سایۀ آبی رنگ خنکی را بر زمین می انداختند و از حرارت تابستان نیم سوز شده بودند؛ تشنگی؛ آن وقتی را که آرزو کرده بودم هرگز فراموشش نکنم – حالا همگی به سوی من بازمی گشتند. یک بار دیگر داشتم در جادۀ آشنا به سوی باغ گیاه شناسی گام برمی داشتم، گویی گسترۀ طولانی زمان بین این لحظه و آخرین هرگز وجود نداشت. آمامیا در باغ منتظرم خواهد بود. آیا او تا الان این گام ها را برداشته است؟ یا اینکه قرار است بردارد؟

ما به هم زدیم چون آمامیا عاشق دختر دیگری شده بود. او سرش را پایین گرفته بود و مدام عذرخواهی می کرد: «من قصد نداشتم چنین اتفاقی بیفتد. هیچ کاری نیست که بتوانم انجامش بدهم.»

من، معصومانه، باور کرده بودم که ما یکی از آن زوج هایی هستیم که تا آخرِ آخر باهم خواهیم ماند. شاید داشتن چنین حسی درآن سن و سال نامعمول نباشد، اما من واقعاً باور کرده بودم که ما درمیان میلیون ها زوج درجهان خاص هستیم. هرگز به ذهنم خطور نکرده بود که ممکن است آمامیا عاشق شخص دیگری بشود و از این رو برای باور کردن حرف هایش اوقات دشواری را می گذراندم. «منظورت چیست که قصد نداشتی چنین اتفاقی بیفتد؟ احتمالاً چه چیزی می توانسته جدا از من و تو رخ بدهد؟» پاسخی نداد.

با نگاه کردن به او، رفته رفته دچار این حس شدم که انگار داشتم نقشی را در یک جور نمایش کلیشه ای به هم زدن بازی می کردم. سرانجام، سکوت کردم. اما همه اش واقعی بود، و همان طور که آمامیا گفت، هیچ کاری نبود که او بتواند انجام بدهد، هیچ کاری نبود که من بتوانم انجام بدهم به جز اینکه بعدِ آن، سالیان سال بدبختی ام را با خودم به این ور و آن ور بکشم.

پس از تمام آن ماجراها، قرار است امروز او را ببینم... یا  شاید بهتر است بگوییم، به خاطر تمام آن ماجراها. او را خواهم دید.... و بعد؟ البته، من دیگر هیچ حس عاشقانه ای نداشتم. همه چیز مربوط به گذشته بود. وقتی به گذشته نگاه می کردم، هنوز هم قلبم به درد می آمد، اما طبیعی بود که وقتی فرد لحظاتی خاص را در زندگی به یاد می آورد دردی ناگهانی را احساس کند. این بی تردید هیچ ارتباطی با آمامیا نداشت. نفس عمیقی کشیدم و با خودم فکر کردم، چه شگفت انگیز است که بعد از این همه سال می توانیم همدیگر را ببینیم، بعد از این همه اتفاقی که افتاده. خواهیم دید که هر دویمان شادیم و حالمان خوب است و با لبخندی بر چهره یمان گفت و گوی خوبی را در وقت چای خواهیم داشت. این فوق العاده نیست؟ نفس عمیقی را بیرون دادم.

ساعت دو شد. ده دقیقه گذشت، بعد بیست و پنج دقیقه. هیچ اتفاقی نیفتاد.

روبه روی دروازۀ زنگ ایستاده بودم و بیهوده با آیفونم ور می رفتم و خبرها را بالا و پایین می کردم، انگار برای انکار این حقیقت که هیچ کس در دنیا نبود که بخواهد برای دیدن من بیاید. پشت سرهم روی پیوندها می زدم و به هر چیزی که بر صفحه ظاهر می شد نگاهی می انداختم. دیگر نمی دانستم که آنجا چه کار می کنم. سرم را بالا آوردم و دیدم گربه ای به آهستگی از کنار دوچرخۀ رها شده ای که سرتاسر پر از خراشیدگی بود عبور کرد. ناگهان حس تنهایی من را در خود گرفت؛ از آن نوعی بود که مخلوط کاملی از تمام احساسات تنهایی ای بود که تا آن زمان تجربه کرده بودم و هیچ نمی دانستم چرا این گونه حس می کنم. مهم نبود که چند ساله شوم، من کماکان به این گونه بودن ادامه خواهم داد، بی آنکه بدانم. نوعی آسودگی درآن بود، بی هیچ تردیدی. دلیلش این بود که من در معصومیت خودم احساس آسودگی می کردم که می توانستم چیزی مشابه را بارها و بارها تکرار کنم. من به این گونه بودن تا زمانی که پیر شوم ادامه می دهم، و در مکان قدیمی مشابهی جا می مانم، به کلی تنها، برای همیشه. به پایین نگاه کردم. هنگامی که جای پاهایم را تغییر می دادم، دیدم که پوشش روی پاشنه هایم خراش برداشته.

امروز صبح که از خانه بیرون آمدم، این طوری نبود. وقتی دوباره زمان را بررسی کردم، دو ساعت گذشته بود. به خودم گفتم، پنچ دقیقۀ دیگر می روم.

قطار کم و بیش خالی بود. ته واگن خودم را روی یک صندلی انداختم و با حواس پرتی به بیرون از پنجره نگاه کردم. پس از اینکه از چند ایستگاه گذشتیم، مردی با کوله پشتی بسیار بزرگی که از سرش بالاتر زده بود سوار قطار شد. صدای پوتین های پیاده روی اش در واگن طنین می انداخت. کنار من نشست و کتاب جلد نرم کوچکی را از جیب پشتی اش درآورد و با اشتیاق شروع کرد به خواندن. کتابی از آن داستان نویس بود. او نشسته بود و کتاب را که رنگش رفته بود و به خاطر خواندن های پی درپی پاره شده بود در چنگ داشت و پس از مدتی نگاهش را بالا آورد و آهی کشید. نگاهمان به هم افتاد. گفت: «چقدر حیف.»

و جلد را به سمت من گرفت. از اینکه یک غریبه با من حرف زده بود جا خوردم، اما پاسخ دادم: «بله، همین طور است.» بی آنکه متوجه شوم، ادامه دادم: «کاش او می توانست بیشتر بنویسد.» «من هم همین طور.» مرد به طرزی مبهم لبخند زد و نگاهش را به کتاب بازگرداند. از نو نگاهش را بالا آورد و با خنده گفت: «اما او تا همین حالا هم خیلی زیاد نوشته، شاید همین کافی باشد. او رمان های زیادی نوشته. همۀ آن هایی که او از خود به جا گذاشته، ما می توانیم باقی عمرمان را با خواندنشان سپری کنیم. او برای ما بسیار زیاد به جا گذاشته.»

با گفتن این حرف، مرد ساکت شد و برگشت سر خواندن. بعد از گذشت یک ساعت و نیم، او سه توقف پیش از ایستگاه من برخاست و دستش را، انگار به علامت خداحافظی، بلند کرد. من در پاسخ دستم را اندکی بالا بردم. هنگامی که در بسته شد و قطار سرعتش را از سرگرفت، مرد بی آنکه به عقب نگاه کند، به سرعت ناپدید شد.

قطار با سرعت همیشگی اش از میان منظره ای آشنا عبور می کرد و به سوی ایستگاه همیشگی رهسپار بود. با این حال، حس می کردم که در فضا و زمانی که دیگر زمان حال نبود کشیده می شوم. در ذهنم تکرار می کردم، سه ایستگاه دیگر، سه ایستگاه دیگر، درحالی که قادر نبودم در برابر موج خواب آلودگی مقاومت کنم که ناگهان من را در برگرفته بود چشم هایم را بستم.  می دانستم دارم به درون خوابی عمیق کشیده می شوم، اما نمی توانستم چشم هایم را باز نگه دارم. اگر خوابم ببرد، آن وقت بیدار می شوم، کجا خواهم بود؟ آیا اصلاً می توانم در جایی کاملاً ناآشنا و جدید بیدار شوم؟ رفته رفته افکارم پریشان شد، اما می دانستم وقتی چشم هایم را باز می کنم در ایستگاه همیشگی ام خواهم بود. از آنجا از همان خیابان همیشگی برای بازگشت به آپارتمانم می گذشتم، کلید را در دستگیره فرو می کردم و به همان اتاق بازمی گشتم.

مکانی جدید و ناآشنا – مکانی که هیچ کس نمی شناسدش. هیچ راهی برای رسیدن  به آنجا نیست، زیرا چنین مکانی در هیچ کجای این دنیا وجود ندارد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ انتشارات نشر نون
  • تاریخ: پنجشنبه 2 بهمن 1399 - 07:54
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2057

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2539
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23029191