Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت سوم

تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت سوم

داستان کوتاه "وقتی همسرم شی یی تاکه بود"
نویسنده: کیوکو ناکاجیما
مترجم: مژگان رنجبر

درباره نویسنده

کیوکو ناکاجیما متولد سال 1964 است. پدر و مادر ناکاجیما هر دو مترجم و استاد ادبیات فرانسوی بوده اند. او پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه مدتی در یک مؤسسۀ انتشاراتی کار کرد و بعد، پیش از آنکه نویسنده ای مستقل شود، یک سال در ایالات متحده تحصیل کرد. ناکاجیما در سال 2003 نخستین رمان خود را با عنوان فوتون منتشر کرد. رمان خانۀ کوچک در سال 2010 جایزۀ ادبی نائوکی را برای او به ارمغان آورد و رمان یک شاخ دو جایزۀ ادبی شیباتا رنزارو و کاوای هایائو را برایش به همراه داشت. داستان کوتاه «وقتی همسرم شی یی تاکه بود» نیز کسب جایزۀ ادبی ایزومی کیوکا را درسال 2014 برای این نویسنده درپی داشته و ترجمه اش به زبان انگلیسی و در وب سایت واژه های بی مرز منتشر شده است. آثار ناکاجیما به زبان های چینی، کره ای، فرانسوی و انگلیسی ترجمه شده است.

 

وقتی همسرم شی یی تاکه بود

اُموت.

نه، نه. املت.

اُموت.

اُموت نه. املت

اُموت، اَموت؟

این یکی چطور؟

شیرین.

شیرین؟ و این؟

سبز.

سبز، این طور نیست؟ خب، این یکی چی؟

صدف.

درسته، صدف. و این؟

شی یی تاکو.

تقریباً – شی یی تامه.

شی یی تاکه.

هفت سال پیش، دریک روز سرد، تنها دو روز بعد از بازنشستگی تای هی، همسرش مرد. وقتی او تا ظهر از خواب بیدار نشد، تای هی با گفتن یک جوک به اتاق خواب رفته بود، این طوری تنبل می شی، وقتی دیگه لازم نیست رئیس خونه بره سرکار، که دریافت قلب همسرش از تپش ایستاده است. آمبولانسی او را برد و علت مرگ را خون ریزی ساب آراکنوئید تشخیص داد. تای هی به یاد می آورد که شب پیش از آن همسرش شکایت کرده بود که وجود خودش را حس نمی کند و پیش از او به رختخواب رفته بود، اما هرگز به ذهن تای هی خطور نکرده بود که او به همین سادگی قرار است بمیرد.

مراسم ترحیم دریک چشم به هم زدن آمده و رفته بود، بی هیچ فرصتی برای غمگین شدن. دو سه هفتۀ بعد، وقتی شمار بازدیدکنندگان به تدریج کم شد، یک شب تای هی کاملاً تنها در بهت و حیرت نشسته بود که دخترش که در توکیو زندگی می کرد به او زنگ زد.

«همین حالا یادم اومد که کلاس آشپزی با تومیکو سوگی یاما فرداست. کلاس خیلی محبوبیه و نمی شه کنسلش کرد، پس چرا شما به جاش نرین؟»

تای هی درحالت گیج و منگ خود پرسید «از چی داری حرف می زنی؟»

«اُه، بی خیال، مگه یادتون نمی آد؟ یه کلاس آشپزیه. همون که مامان براش درخواست داده بود. خیلی منتظرش بود. رفتن به یکی از کلاس های تومیکو سوگی یاما براش مثل بردن لاتاری بود. از قبل مبلغش رو هم پرداخته، می دونین که.»

«بیشتر به کارهای تو می خوره.»

«دوست دارم برم، اما کار دارم. شما برای فردا برنامه ندارین، مگه نه پدر؟ بهتره برین. کمکتون می کنه تا دست از فکر و نگرانی بردارین.»

«من نمی تونم آشپزی کنم.»

«همین دلیل خوبیه برای رفتن، این طور نیست؟ به هرحال، کلاس آشپزیه دیگه.»

«نه برای من، مگه نه؟ شماره اش رو بهم بده، زنگ می زنم تا ازشون عذرخواهی کنم.»

«اما موقعیت خوبیه برین.» صدایش در سوی دیگر خط خشمگین به نظر می آمد. «ببینین، پدر، شما از این به بعد مجبورین تمام کارها رو خودتون انجام بدین. بهش به عنوان اولین قدم فکر کنین.»

«فقط شماره اش رو بهم بده.»

«فکر کنم توی دفتر آدرس های مامان باشه. اما نمی تونین ردش کنین. بی سابقه است که کسی کلاسی رو با تومیکو سوگی یاما کنسل کرده باشه.»

تای هی، بی رودربایستی، با عصبانیت گفت: «کی شنیده که نمی شه کلاس آشپزی کسی رو که مُرده کنسل کرد؟» گوشی را گذاشت و شماره را در دفتر آدرس همسرش با دقت بسیار ثبت شده بود پیدا کرد.

صدایی از سوی دیگر خط با سرزندگی گفت: «کلاس آشپزی تومیکو سوگی یاما. چطور می تونم کمکتون کنم؟»

تای هی شروع کرد به گفتن: «من از طرف میساکو ایشی دا زنگ می زنم که قرار بود فردا به کلاس شما بیاد. من همسرش هستم.» اما صدای سرزنده حرف او را قطع کرد و سرخوشانه گفت و گو را در دست گرفت.

«اُه، آقای ایشی دا، ممنون که زنگ زدین. دخترتون قبل تر با من تماس گرفت. فردا مشتاق دیدارتون هستم.»

«ببخشید؟»

«همون طور که به دخترتون گفتم، کل چیزی که لازمه با خودتون بیارین کمی شی یی تاکۀ شیرین و نمکیه، از پیش آماده شده.»

«چی؟»

«فقط کمی شی یی تاکه، که آهسته در شکر و سس سویا پخته شده.»

«نه، نه، موضوع اینه که همسرم چند روز پیش خون ریزی مغزی کرد.»

«واقعاً» صاحب صدای سرزنده مکث کرد، انگار بین آرزویی برای بیان عمیق ترین همدردی اش و نیاز به رساندن تلفن به نتیجه ای سریع در کشمکش بود. «چه اتفاق بدی افتاده. لطفاً همدردی صمیمانۀ من رو بپذیرین. خب پس، فردا ساعت یک مشتاق دیدار شما هستم خدا نگه دارتون.»

تای هی درحالی که گوشی را در دست داشت همان جا ایستاده باقی ماند، اما شهامت دوباره تماس گرفتن را نداشت. درعوض، به دخترش زنگ زد.

دخترش با صدایی خفه، گویی نگران بود کسی صدایش را بشنود، گفت:

«ببخشید، پدر، یکی از دوست هام اومده.»

«باشه، سریع می گم. من به کلاس آشپزی زنگ زدم. منظورش از شی یی تاکه چی بود؟»

«اُه، درسته. شما فردا سوشی جعبه ای درست می کنین. باید یه مقدار شی یی تاکۀ شیرین و نمکی با خودتون ببرین که با جوشوندن آروم توی شکر و سس سویا آماده اش کرده این. اوم، فکر کنم گفت پنج تا. نه از اون تازه ها – از اون خشک ها، احیا شده. ببخشید، بعداً بهتون تلفن می زنم.»

شی یی تاکه...؟ از آن خشک های احیا شده، آرام جوشیده در شکر و سس سویا...؟

تای هی یک وری روی صندلی تلفن نشست و همان جا لحظاتی بی حرکت باقی ماند.

بعد تصمیم گرفت به شی یی تاکه و کلاس آشپزی فکر نکند. به اتاق مطالعه اش رفت و چشم هایش را روی کتاب تجاری ای که داشت می خواند حرکت داد. اما واژه ها گریزان باقی ماندند و از درک شدن سر باز زدند. با این حال، او ادامه داد، و چندین ساعت سرسختانه به متن چشم دوخت. سرانجام، تسلیم شد و به آشپزخانه رفت.

تای هی دوربر آشپزخانه را می گشت پیش خودش غر می زد، نمی خوام مجبور باشم به هیچ شی یی تاکه ای نگاه کنم، اینکه بپزمشون که بماند! حاضر هم نیستم برم سوپرمارکت تا کمی از اون ها را بخرم. دست برقضا، در کمال تعجب، آن ها را به راحتی پیدا کرد؛ در کیسه ای که درست جلوی گنجۀ مواد غذایی خشک قرار داشت، انگار که داشتند تسلیم لعن و نفرین های زیرلبی تای هی می شدند.

در نگاه اول، آن شی یی تاکۀ کوچک و خشک بیشتر شبیه سنگ ریزه بودند تا چیزی که قابل خوردن باشد. تای هی لحظه ای بهشان خیره شد، سپس، بنا به دلیلی، چاقوی آشپزخانه را درآورد و تیغه اش را روی یکی از آن ها پایین آورد.

«آخ!»

چاقو را زمین انداخت و سراسیمه انگشت اشارۀ چپش را که خون از آن بیرون می زد مکید و پاهایش را برزمین کوبید. شی یی تاکۀ درد ساز از روی تختۀ خردکن به پرواز درآمد، برلبۀ پیشخان بالا و پایین پرید و با تقه ای ناامیدانه در ظرف شویی فرود آمد. تای هی با حالت سرزنش آمیز بهش زل زد، بعد رفت تا جعبۀ کمک های اولیه را بیاورد. هنگامی که باندی را روی انگشتش می گذاشت، انگشتی که همچنان خون ریزی می کرد، از خود پرسید آخر دلیلش چه بود که از همان اول سعی کرد آن چیز لعنتی را برُش بزند.

دخترش گفته بود سوشی جعبه ای. تا جایی که تای هی می دانست، شی یی تاکۀ مورد استفاده در سوشی جعبه ای نازک برش می خورد و روی غذا برسطح برنج پخش می شد. به همین خاطر، گمان کرده بود که باید برششان بزند. اما او باید می پذیرفت که فکر کردن چنین کاری درحالی که آن ها هنوز سفت بودند اشتباه بود. وقتی شی یی تاکه برای نرم شدن جوشانده می شد، حتماً برش زدنش برای یک مرد بالغ کار راحتی بود.

تای هی در دلش پنج شی یی تاکۀ باقی مانده را که در یک ردیف روی پیشخان قرار داشتند نفرین کرد . آن یکی را که باعث جراحتش شده بود در محفظۀ زباله ای که در گوشۀ سینک قرار داشت انداخت.

او آن ها را داخل یک تابه گذاشت – همان که میساکو برای درست کردن سوپ میسو استفاده می کرد و مقداری شکر و سس سویا به آن افزود. شیرین و نمکی، این چیزی بود که دخترش گفته بود، و وقتی به زن کلاس آشپزی زنگ زده بود او نیز همین را گفته بود. به این شرط که آن ها را با شکر و سس سویا آهسته می جوشاند، بی تردید مرتکب اشتباه نمی شد. سس سویا نمکی بود و شکر شیرین. همه این موضوع را می دانستند. خب، حالا هرچه... تابه را روی گاز گذاشت و شعله را روشن کرد.

شی یی تاکه ها سفت بودند و تا زمانی که نرم شوند زمان می برد، بنابراین تای هی روی چهارپایۀ آشپزخانه نشست و یک دفترچۀ قدیمی با ورقه های تا خورده را که روی قفسه در کنار ردیف کتاب های آشپزی قرار گرفته بود برداشت. پوشش پارچه ای کتاب به رنگ لوبیاهای آزوکی بود و گوشه هایش اندکی ساییده شده بود. به نظر می رسید همسرش از آن دفتر دستور غذا، دفتر خاطرات و دفترچه ای کلی استفاده می کرد. این نخستین آگاهی مختصر بود برای او از اینکه همسرش چیزی مانند آن نگه می داشت. تصادفی جایی را باز کرد و خواند:

وقتی بچه بودم، داستانی خواندم با عنوان «سوپِ سوپ.» شخصیت اصلی داستان تُرک تباری بود به نام هُدجا که به خاطر ظرافت طبع و داستان های طولانی اش شهرت داشت. یک روز او برای یکی از دوستانش ضیافتی با خرگوش کباب شده ترتیب داد، اما حرف این موضوع همه جا پیچید و روز بعد یکی از دوستانِ آن دوست به آنجا رفت. هُدجا سوپی را که از باقی ماندۀ خرگوش درست کرده بود آورد، اما آن سوپ آن قدر خوشمزه بود که روز بعد یکی از دوستانِ دوستِ به دیدن او رفت. هُدجا ذره ای از باقی ماندۀ سوپ را از ته قابلمه در یک کاسه ریخت و آن را با آب داغ پر کرد و به دوستِ دوستِ دوستش داد و به او گفت که این «سوپِ سوپ» است. بعد از آن، دیگر کسی به دیدن او نرفت. این اساساً نتیجۀ بود.

گاهی دلم می خواهد با سوپِ سوپ پذیرایی کنم. دلم می خواهد به طرف مقابل بگویم که نباید حس کند سزاوار خوردن غذای من است. از طرفی هم شنیده ام که تُرک ها از دوستانشان پذیرایی می کنند و رسم و رسوم دعوت از بازدید کنندگان برای غذا خوردن با آن ها را دارند، بنابراین از خودم می پرسم که آیا نباید این داستان را کاملاً به صورتی متفاوت خواند. برای نمونه، شاید این داستان دارد می گوید که شما باید همیشه چیزی بر سر میز بیاورید، هرچقدر هم که کم باشد.

امروز شوهرم دوباره کسی را با خودش به خانه آورد. او به آشپزی من افتخار می کند و من هم آشپز خوبی هستم. اما چه چیزی وجود دارد که باعث می شود او بهش افتخار کند؟

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ انتشارات نشر نون
  • تاریخ: دوشنبه 29 دی 1399 - 07:45
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2074

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3329
  • بازدید دیروز: 4142
  • بازدید کل: 23009857