Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت دوم

تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت دوم

داستان کوتاه "آخرین نمایش فیلم"
نویسنده: ریو موراکامی
مترجم: مژگان رنجبر

وقتی آهسته آهسته یک وری به سمت او می رفتم و خودم را برای مشت خوردن آماده می کردم، فوراً تصمیم گرفتم که اگر شَری به پِا شد، احتمالاً راحت ترین کار این است که مقاومت نکنم.

او گفت: «منم، طبقۀ بالای شما زندگی می کنم، من رو می شناسی، مگه نه؟»

سری به تأیید تکان دادم

«اسمت چیه؟»

عرق از سر و روی یاکوزا می چکید. به نظر می رسید که در اواخر دهۀ سوم زندگی اش باشد و چهره ای داشت که با یک چاقوی ضامن دار خوب جور درمی آمد – ابروهای باریک، چشم های اُریب، گونه های فروریخته، بینی باریک و دهان کوچک. نامم را به او گفتم.

«اُه، آره؟ من تاتسومی هستم، می خوای یه کمکی به من بکنی؟ می تونیم سر پول به توافق برسیم.» به بوته ها اشاره کرد. ادریسی ها. «بهت سیصد ین می دم. نه پونصد ین.»

پرسیدم برای انجام چه کاری و تاتسومی یاکوزا گفت برای کندن برگ ها.

«برگ های تازه بهترینن، بکن و بندازشون تو این کیسه پلاستیکیه.»

کاری را که گفته بود انجام دادم. اما از خودم می پرسیدم که قصد دارد از برگ های ادریسی برای چه کاری استفاده کند.

او با غرور گفت: «خشکشون می کنم، می فروشمشون. خشکشون می کنم، خوردشون می کنم، لوله شون می کنم، می فروشمشون – بو و مزه شون عینهو ماری جوانا می مونه. تو که می دونی او چیه، دُرُسه؟ یه مجرمی مثّ تو؟»

اینکه یک یاکوزا من را مجرم خطاب کرده بود حس بامزه ای داشت. آن وقت ها، درشهر بندری خودمان، چندین بار مصرف کرده بودم. سربازان آمریکایی آن ها را مثل سیگارهای معمولی در بارهایی که برای خارجی ها غذا تهیه می کردند می کشیدند، بنابراین هیچ گونه حس واقعی از اینکه چیز بدی باشد نداشتم. ناکانو و بقیه مدام گله می کردند که در توکیو چنین چیزی وجود ندارد. طبیعتاً اگر می دانستی کجاها را بگردی، می توانستی هر جور ماده ای را که می خواستی پیدا کنی، اما مقدار در دسترسِ مورد نیاز برای جمعیت به هیچ وجه به اندازۀ آن وقت ها در شهر خودمان نبود.

«فکر خودم بود. مهم ترین چیز درباره اش اینه که هیچ ربطی به قانون حشیش نداره و هیچ کسم نمی دونه که برگای ادریسیه. اما اگرم می فهمیدن، این طوری نیس که بتونن برن پیش پلیس و شکایت کنن، دُرُسته؟»

چیدن برگ های ادریسی در پارک اینو کاشیرا در نیمه های شب یک جورهایی جنایتی بدتر از کشیدن مواد واقعی در زادگاهم بود. کاری سخت تر از آنچه توقع داشتم نیز بود. تمام کاری که باید می کردم انتخاب برگ های لطیف، چیدنشان و فرو کردنشان در کیسه بود، اما این کار دولا شدن ها و خم شدن های زیادی می طلبید که به کمر فشار می آورد و شب هم آن قدر گرم و شرجی بود که خیلی زود خیس عرق شدم. تقریباً کیسۀ اول را پر کرده بودیم که صدای نزدیک شدن دوچرخه ای را شنیدیم. تاتسومی برای پنهان شدن پشت بوته ها پرید، پس من هم همان کار را کردم. معلوم شد که او پلیس نبود و پسر شیررسان بود. وقتی به سرکار برگشتیم، من اشاره کردم این طور نیست که ما داریم کار خلافی می کنیم. تاتسومی که شبیه مردی به نظر می رسید که انگار با خاطره ای ناگفتنی تحت عذاب است ابروهایش را درهم کشید و گفت: «پلیسا هیچ وقت حرفتو باورنمی کنن.»

زمانی که دیگر دو کیسۀ پلاستیکی را با برگ های ادریسی پر کرده بودیم، آسمان شرق رفته رفته داشت روشن می شد. در راه بازگشت به آپارتمان، من و تاتسومی داستان زندگی مان را برای هم تعریف کردیم. من به او گفتم که دومین ماه حضورم در توکیو است، تازه از کیوشو آمده ام، دوستانم در تلاش اند به عنوان یک گروه بلوز در کارشان موفق بشوند، و اینکه دارم به پیدا کردن یک شغل فکر می کنم. در کمال حیرتم، تاتسومی فقط سه سال از من بزرگتر بود. او برایم تعریف کرد که وقتی هنوز در مدرسۀ راهنمایی بود ارتباط با سندیکایش را، که دفاترش در شینجوکو بود، آغاز کرده بود؛ اینکه امروزه حتی یک یاکوزا هم به تحصیلات خوبی نیاز دارد؛ اینکه با یک پیشخدمتِ بار زندگی می کند که تقریباً هم سن مادرش است؛ و اینکه آن زن را نی چان صدا می کند – اصطلاحی محبت آمیز به معنای «خواهر بزرگ تر».

«وقتی رفیقات از دستت آتیشی ان، راحت نیس برگردی خونه تون. نی چان امروز این دوروبر نیس، می خوای چترتو پهن کنی اینجا؟»

آپارتمان تاتسومی همان طراحی آپارتمان ما را داشت، اما اتاق کوچکتر در بین آن دو اتاق کمابیش با یک تخت دو نفرۀ بزرگ پر شده بود و حسابی بوی لوازم آرایش و عطر می داد.

از ظهر گذشته بود که بیدار شدم و شروع کردم به کمک برای درست کردن سیگاری های ادریسی.

تاتسومی برگ ها را با نور خورشید خشک نمی کرد. او گفت: «فک کردی می تونم همین طوری رو پشت بوم پهنشون کنم؟» و خندید. او لبخندی عجیب داشت، نوعی که قبلاً هرگز ندیده بودم. لبخندی خجالت زده یا ناشیانه نبود، لبخندی سنگدلانه هم نبود. طوری بود که انگار ماهیچه های صورتش به این کار عادت نکرده بودند و در تلاش بودند سر دربیاورند که دقیقاً باید چه کار کنند.

او برگ ها را در یک تابه با شعلۀ زیاد برشته می کرد. به من گفت: «باس تمام رطوبتشنو ازش بکشی بیرون، اما نباید بسوزونی شون. کلی تجربه لازم داره.» پیش از آنکه برگ ها را از روی شعله بردارد، دو سه قطره خوشبو کنندۀ دهان پیو به آن اضافه کرد.

با نیشخندی غرور آمیز گفت: «این مادۀ محرمانۀ کاره، نعنا برای بوسیدن، مزۀ بهترین کثافت خارجی وارداتی رو بش می ده.» من مسئول خرد کردن برگ های خشک شده و پیچیدن سیگاری ها بودم. تاتسومی تحت تأثیر کار من قرار گرفت.

او گفت: «راسّی راسّی خیلی حالیته ها!»

آن شب، برای فروش محصول همراهش رفتم. او خیابانی فرعی را در شینجوکو، بین تالار کنسرت و پارک، انتخاب کرد. او بیشتر اوقات به مست ها نزدیک می شد. مست ها عموماً با تکان دست از او دور می شدند. اما یک زوج، با دیدن تاتسومی که پیرهن بگی به تن شلنگ تخته اندازان به سمت آن ها می رفت، برگشتند و برای نجات جانشان پا به فرار گذاشتند. ما در حدود هزار تا سیگاری داشتیم که داخل یک ساک کیسه ای پنهان بود. آن ها در بسته های ده تایی پیچیده شده در سلوفان بودند، اما ما مشتاق فروششان به صورت تکی هم بودیم، هر عدد هزار ین.

پرسیدم: «فروختنشون همیشه این قدر سخته؟»

تاتسومی گفت: «راستشو بگم، تا حالا سعی نکرده ام مث حالا این قد زیاد درست کنم. چند باری پنج شیش تا سیگاری درست کردم و به یه گیس دراز عوضی مثّ تو فروختم.... خب، عوضیایی مثّ تو کجاها می پرن؟»

کافه راکی که اغلب به آنجا می رفتم در همان نزدیکی بود، اما مطمئن نبودم که درباره اش چیزی به تاتسومی بگویم. افراد آنجا با خوشحالی برای هر سیگاری هزار ین می پرداختند، اما آن ها کارکشته بودند و به محض اینکه پی می بردند سیگاری ها تقلبی اند دیگر هرگز نمی توانستم در آنجا آفتابی شوم. و از آنجا که هیچ کس این ماده را بیش از یک بار نمی خرید عاقلانه ترین کار فروش یک باره شان بود. قرار بود که من بیست درصد از هر مقداری را که گیرمان می آمد، بگیرم، اما به این مقدار راضی نبودم و از تاتسومی خواستم چهل درصدش کند. او گفت که برای چهل درصد او را به جایی که پر از هیپی است ببرم و به آن ها معرفی اش کنم. درآخر، سر سی و پنج درصد توافق کردیم. حالا ما دو یا سه تا سیگاری واقعی لازم داشتیم.

تاتسومی پرسید: «واسه چی؟» و من به او گفتم که می خواهم دست کم چهارصد قطعه را بفروشم.

«اگه مقدار کمی به مردم بفروشیم و اون سرکیف نشن، به همه خبر می دن، و بازار کار این جوری پیش می ره. ما می خوایم به دلال ها بفروشیم. پس به نمونه هایی نیاز داریم که جذبشون بکنیم.»

تاتسومی گفت پسرباهوش، و آرام روی گونه ام زد. به یک دیسکوی کوچک و کثیف رفتیم که سربازان آمریکایی از پادگان یوکوتا و ملوانان یونانی و تُرک در آنجا می پلکیدند و سه سیگاری واقعی خریدیم، بعد برگشتیم به کافه راکِ من و منتظر ماندیم تا دلال ها بیایند. داخل آنجا صفحۀ پینک فلوید بر پرده های گوشمان می کوبید.

تاتسومی در گوشم فریاد زد: «نمی تونم تحملش کنم! لعنت به اینجا!»

به هرحال، ساعت نه شب برای آمدن دلال ها خیلی زود بود، بنابراین تصمیم گرفتیم که زمان را با دیدن یک فیلم بگذرانیم. آخرین نمایش فیلم در تماشاخانۀ شبانه ای در پایین خیابان درحال اکران بود. اولش تاتسومی دودل بود و گفت که از فیلم هایی که خارجی ها درآن هستند خوشش نمی آید، اما دیگر وسط های فیلم بود که داشت گریه اش را خفه می کرد. در رستوران کوچک، جایی که پیش از برگشتن به کافه راک ایستادیم تا بنوشیم، او گفت: «تا حالا یه همچی فیلمی ندیده بودم. تو همیشه از این جور فیلما می بینی؟»

«نه واقعاً.»

«خب نظرت درباره اش چیه؟»

«باعث شد بفهمم که آدمای تنها حتی تو آمریکا هم وجود دارن.»

«منظورت چیه از این حرف؟»

به او گفتم سربازان آمریکایی در زادگاه من خیلی از خود راضی بودند، همیشه لبخند می زدند و همیشه طوری به نظر می رسیدند که انگار داشت بهشان خوش می گذشت. بنابراین، آن وقت ها فکر می کردم که تمام آمریکایی ها ثروتمند و شادند. 

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تمام آن یکشنبه ها کجا رفته اند؟ انتشارات نشر نون
  • تاریخ: شنبه 27 دی 1399 - 07:43
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2102

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 3726
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23030378