Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

داستان دو شهر - قسمت دوم

داستان دو شهر - قسمت دوم

نویسنده: چارلز دیکنز
مترجم: ساره خسروی

کالسکه ی چاپاری

آن راهی که یک شب جمعه در اواخر نوامبر، پیش روی اولین شخصیت این داستان بود، جاده ی دوور بود. برای او، این جاده، درآن سوی کالسکه ای بود که تلق تلق کنان از تپه ی شوترهیل بالا می رفت. او همچون دیگر مسافران با پای پیاده در میان گل و لای کنار کالسکه ی چاپاری، به سوی تپه می رفت، نه چون درآن شرایط میلی به پیاده روی داشت بلکه که تپه، افسار، گل و کالسکه ی چاپاری به قدری سنگین بودند که تا این جای کار، اسب ها سه بار از حرکت باز ایستاده بودند و علاوه برآن، یک بار نیز با تمرد کالسکه را به آن سوی جاده کشیدند تا آن را به بلک هیت بازگردانند. اما افسار، تازیانه، کالسکه ران ها و نگهبان همگی با هم آن مصوبه ی نظامی را خوانده بودند که هرگونه ادعا مبنی بر برخورداری حیوانات از موهبت عقل را اکیداً منع می کرد، لذا اسب ها رام شدند و وظیفه ی خود را از سر گرفتند.

با سرهایی خمیده و دم هایی لرزان راه خود را در بین گل و لای هموار می کردند، گهگاه در گل دست و پا می زدند و سکندری می خوردند، چنان که گویی مفاصلشان درحال شکستن بود. هرگاه کالسکه به منظور استراحت، با ندای وووهوو آنان را متوقف می ساخت، اسب جلویی با چنان شدتی سر و جوارحش را تکان می داد که گویی با تمام وجود، رسیدن کالسکه به تپه را انکار می کرد. هربار که اسب جلویی چنین سروصدایی به راه می انداخت، مسافرا ما، همچون هرمسافر دل نگران دیگری، یکه می خورد و ذهنش مشوش می شد.

مه غلیظی که همه جا را فراگرفته بود، تنها و بی کس، پرسه زنان در بالای تپه می پلکید و همچون روح شروری در پی فراغت بود اما هیچ نمی یافت. این مه سرد و مرطوب، همانند امواج خروشان دریا، آهسته و موج از پس موج گسترانیده می شد و راهش را به سوی هوا پیش می گرفت. غلظتش به قدری بود که همه چیز را از نور چراغ های کالسکه پنهان داشته بود و جز خود مه و چند قدمی از راه، چیز دیگری دیده نمی شد. بخار دهان اسب های بارکش چنان برآن می دمید که گویی مه، برخاسته از دهان آنان بود.

دو مسافر دیگر هم به همراه او، در کنار کالسکه ی چاپاری به زحمت از تپه بالا می رفتند. هرسه نفر بر و روی و گوش های خود را پوشانده بودند و چکمه هایی تا سر زانوی خود به پا داشتند. هیچ یک از آن سه نفر نمی توانستند، برحسب آنچه می دیدند، بگویند که دو نفر دیگر چه شکلی هستند؛ و همان قدر که جسمشان پوشیده بود، روحشان نیز از همراهانشان مخفی نگاه داشته شده بود. درآن دوران، مسافران خیلی زود با بقیه صمیمی نمی شدند و راز دلشان را نمی گفتند، چرا که این احتمال وجود داشت که هرکسی در جاده یا دزد باشد یا همدست دزدان. در مورد این آخری باید گفت که وقتی در هر چاپارخانه و کاروانسرا از صاحبش گرفته تا اسطبل دار بی نام و نشان، دست نشانده ی دزدان بودند، پس چنین احتمالی بعید به نظر نمی رسید. نگهبان کالسکه ی چاپاری دوور در آن شب جمعه ی نوامبر سال 1775، که در جایگاه مخصوص خود در پشت کالسکه ایستاده بود و تلو تلو خوران، به سوی شوتر هیل می رفت، نیز غرق در همین افکار بود و لذا دست و چشمش بر گنجه ی مهمات پیش رویش بود، که حاوی یک تفنگ قدیمی، شش یا هشت هفت تیر پرشده و قمه بود.

کالسکه ی چاپاری دوور همان جو صمیمی همیشگی خود را داشت به طوری که نگهبان به مسافران مشکوک بود، مسافران به یکدیگر و نگهبان مظنون بودند، همه به یکدیگر شک داشتند و کالسکه ران، جز به اسب ها به احدی اعتماد نداشت. اما حاضر بود با وجدانی پاک به انجیل و تورات سوگند یاد کند که این چهار پایان برای این سفر آماده نبودند.

کالسکه ران گفت «ووهوو. بجنبید، اگر یک کم دیگر بکشید، به بالای تپه می رسیم و آنگاه بروید به درک، چرا که من به قدر کافی برای رساندن شما به اینجا به خود عذاب داده ام – جو؟»

نگهبان پاسخ داد «بله»

«ساعت چند است؟»

«یازده و ده دقیقه.»

کالسکه ران با آشفتگی گفت «خدای من! و هنوز به بالای تپه نرسیده ایم. بجنبید.»

آن اسب سمج با تازیانه ای که بر سرش زده شد، قاطعانه سر تکان داد و به دست و پا افتاد و آن سه دیگر هم از او پیروی کردند. کالسکه ی چاپاری دوور، باری دیگر تقلا کرد. چکمه های مسافران در جوارش شلپ شلپ به راه انداخته بودند. هرگاه که کالسکه باز می ایستاد، آنان نیز متوقف می شدند و در نزدیکی آن به حرکت خود ادامه می دادند. اگر یکی از آن سه نفر، این جسارت را داشت که به دیگری پیشنهاد دهد که جلوتر در مه و تاریکی قدم بردارد، آنگاه او را راهزن تلقی کرده و فوراً گلوله ای نثارش می کردند.

آخرین تکان، کالسکه را به قله ی تپه رساند. اسب ها ایستادند تا نفسی تازه کنند و نگهبان پیاده شد تا ترمز چرخ ها را برای سرازیری آماده کنند و در را برای سوار شدن مسافران، باز کند.

کالسکه ران درحالی که از جایگاه خویش به پایین می نگریست، با صدایی هشدار دهنده فریاد زد «جو!»

«چه شده تام؟»

هردو به گوش شدند.

«صدای یورتمه اسبی می آید، جو»

نگهبان در را رها کرد و به چابکی به جایگاهش سوار شد و پاسخ داد «به نظر من صدای تاختن اسبی می آید. تام. آقایان! به جان پادشاه قسم می دهم که هیچ یک تکان نخورید.»

با یک دستور شتاب زده، ماشه ی تفنگش را کشید و به حالت تهاجمی به پا شد.

مسافر قصه ی ما، روی پله ی کالسکه درحال وارد شدن، و دو مسافر  دیگر پشت او آماده ی ورود بودند. او درحالی که نیم درون کالسکه و نیم خارج از آن بود، همان جا ماند، و آن دو تن دیگر هم، پایین او در جاده بر جای ماندند. نگاهشان از کالسکه ران به نگهبان و از نگهبان به کالسکه ران می رفت و سراپا گوش بودند. کالسکه ران به عقب می نگریست، نگهبان به عقب می نگریست و حتی اسب سمج جلویی نیز گوش ها را تیز کرده بود و بی هیچ مخالفتی به عقب می نگریست.

سکوت ناشی از توقف سر و صدای کالسکه، برسکوت شب می افزود و آرامش محضی را بود که گویی خود کالسکه نیز در تشویش به سر می برد. احتمالاً ضربان قلب مسافران، به قدری بلند بود، که شنیده می شد اما به هرحال، این سکوت بیانگر مردمان از نفس افتاده ای بود که نفس را در سینه حبس کرده بودند و تپش قلبشان به سبب انتظار تند شده بود.

صدای تاختن اسبی که با شدت و چابکی از تپه بالا می آمد، شنیده می شد.

نگهبان با تمام قدرت فریاد کشید «هرکه هستی، همان جا بایست! وگرنه شلیک می کنم.»

به ناگاه صدای پای اسب بازایستاد و از میان شالاپ شالاپ گل، صدای مردی از درون مه بلند شد. «آیا این کالسکه ی چاپاری دوور است؟»

نگهبان پاسخ داد «به تو ریطی ندارد. تو کیستی؟»

«چه می خواهی بدانی؟»

«با یکی از مسافران این کالسکه کار داشتم.»

«کدام مسافر؟»

«آقای جارویس لوری»

مسافر قصه ی ما بلافاصله اظهار داشت که این نام اوست. نگهبان، کالسکه ران و دو مسافر دیگر با بد گمانی به او نگریستند.

نگهبان نعره زنان به صدایی که از مه بیرون آمده بود، گفت «سرجایت بمان، زیرا اگر اشتباه کنم، دیگر در طول عمرت جبران نمی شود. آقای لوری مستقیماً پاسخ بدهید.»

مسافر با صدایی لرزان پرسید «موضوع چیست؟ چه کسی با من کار دارد؟ جری تو هستی؟»

نگهبان غرغر کنان پیش خود گفت «اگر این جری است، من هیچ صدایش را نمی پسندم. صدایش گرفته تر از آن است که با من جور درآید.»

«بله، آقای لوری.»

«موضوع چیست؟»

«از طرف (ت) و شرکا برایتان پیغامی فرستاده شده است.»

آقای لوری گفت «نگهبان، من این فرستاده را می شناسم. می تواند نزدیک شود، مشکلی پیش نمی آید.» آقای لوری درهمان حال که این سخنان را بر زبان می آورد، از کالسکه به جاده پرید و دو مسافر دیگر به چابکی و نه چندان مؤدبانه در این راه به او کمک کردند، سریعاً وارد کالسکه شده، در را بستند و پنجره را بالا کشیدند.

نگهبان با بدخلقی گفت «امیدوارم مشکلی پیش نیاید اما نمی توانم چندان اطمینان داشته باشم. هی تو!»

جری با صدایی که بیش از هر وقتی گرفته بود، گفت «بله، رفیق.»

«به آرامی پیش بیا. خب؟ اگر بر سر زینت، تپانچه ای داری، نبینم دستت سمت آن برود. زیرا من چون ابلیس زود اشتباه می کنم و آنگاه که اشتباه کنم، به شکل گلوله ی سربی در می آید. حال بگذار تو را ببینیم.»

قامت اسب و سواره به آرامی از میان گرداب مه نمایان شد و به آن سوی کالسکه که مسافر ایستاده بود، آمد. سواره اندکی خم شد، و درحالی که به نگهبان نظر می انداخت، کاغذی تا شده ی کوچکی را به مسافر داد. اسب سوار از نفس بازمانده بود و هم او و هم اسب، از سم اسب تا کلاه مرد، گل آلود بودند.

مسافر با لحنی آرام و مطمئن گفت «نگهبان!»

نگهبان هشیار که دست راستش بر قنداق تفنگ و دست چپش بر لوله ی آن و چشمانش بر سواره بود، گستاخانه پاسخ داد «بله!»

«دلیلی  برای ترس وجود ندارد. من برای بانک تلسون کار می کنم. حتماً بانک تلسون لندن را می شناسید. برای کاری عازم پاریس هستم. پول نوشیدنی تان پای من، آیا می توانم این نامه را بخوانم؟»

«اگر چنین است، پس عجله کنید، قربان!»

نامه را باز کرد و آن را زیر نور چراغی که سمت خودش بود، در ابتدا پیش خود و سپس با صدای بلند خواند. «در دوور منتظر دوشیزه بمانید. می بینید، نگهبان، طولانی نبود. جری، بگو پاسخ من «بازگشت به زندگی است» است.»

جری روی زین اسبش یکه خورد و با صدایی گرفته تر از همیشه گفت «جواب عجیبی است.»

«این پیام را برایشان ببر و آنان خواهند دانست که من این پیام را دریافت کرده ام، درست مثل اینکه برایشان نوشته باشم. سفر خوبی داشته باشی. شب بخیر.»

مسافر پس از گفتن این کلمات، در کالسکه را باز کرد و سوار شد. و این بار دیگر مسافران که سریعاً ساعت ها و کیف پولشان را در چکمه هایشان مخفی ساخته بودند و اینک خود را به خواب زده بودند، در سوار شدن، کمکی به او نکردند و هدفی جز این که از شروع ماجرای دیگری جلوگیری کنند، نداشتند.

کالسکه دوباره تلق تلق کنان به راه افتاد و آنگاه که از سرازیری پایین می رفت، مهی غلیظ تر اطرافش را فرا گرفت. نگهبان سریعاً تفنگش را در گنجه ی مهمات جاسازی کرد و پس از آن به دیگر محتویات آن و هم چنین تپانچه ی زاپاس بسته به کمرش نگاه انداخت، آنگاه به گنجه ی کوچک تر زیر صندلی که شامل چندین ابزار آهنگری، چند چراغ قوه و یک آتشزنه بود، نگریست. او مجهز به این ابزار آلات بود تا اگر چراغ های کالسکه براثر باد یا طوفان خاموش شدند، که گهگاه این اتفاق می افتاد، کافی باشد، در را به روی خود ببندد، و ضمن اینکه سنگ چخماق را از کاه دور نگاه می داشت، با خوش شانسی در عرض پنج دقیقه با امنیت و سهولت، آتشی برافروزد.

او از بالای سقف کالسکه گفت «تام!»

«بله جو»

«آیا آن پیغام را شنیدی؟»

«شنیدم جو»

«از آن چه دستگیرت شد، تام؟»

«هیچ، جو»

نگهبان زیرلب گفت «چه تفاهمی، من هم همین قدر دستگیرم شد.»

در این میان، جری تک و تنها در مه و تاریکی از اسب پایین آمده بود تا نه تنها اسبش استراحتی دهد بلکه سرو صورت خود را از گل بزداید و آب روی لبه ی کلاهش را بتکاند.

لبه ی کلاهش ظرفیت نگه داشتن، نیم گالن آب را داشت. مدتی ایستاده، افسار را در بازوی گل اندودش نگاه داشت، و آنگاه دیگر صدای چرخ کالسکه شنیده نمی شد، و شب دوباره در سکوت فرو رفت، از تپه به پایین سرازیر شد.

این قاصد که صدای گرفته ای داشت، نگاهی به مادیانش انداخت و گفت «خانم پیر، با آن یورتمه ای که از تمپل بار تا اینجا داشتی، دیگر تا به دشت نرسیم، اعتمادی به پاهای جلویی ات ندارم. بازگشت به زندگی، پیام عجیبی است. اما جری، چنین چیزهایی زیاد به درد نمی خورند. اگر بازگشت به زندگی باب شود، در مخمصه ی بزرگی می افتی.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در داستان دو شهر - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب داستان دو شهر انتشارات حباب
  • تاریخ: چهارشنبه 17 دی 1399 - 10:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2179

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1974
  • بازدید دیروز: 4121
  • بازدید کل: 23004360